سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دوستدار علمدار

با سلام ... ورود شمارا به وبلاگ دوستدار علمدار خوش آمد میگویم ... شهید علمدار : بر همه واجب است مطیع محض فرمایشات مقام معظم رهبری که همان ولی فقیه می باشد، باشند چون دشمنان اسلام کمر همت بسته اند ولایت را از ما بگیرند و شما همت کنید متحد و یکدل باشید تا کمر دشمنان بشکند و ولایت باقی بماند..

     راوی:رضا علیپور   

سه سال از پیروزی انقلاب گذشته بود. مجتبی برای ادامه تحصیل به سراغ رشته های فنی رفت. سال 1361 در هنرستان شهید خیری مقدم در رشته اتو مکانیک مشغول به تحصیل شد.

از همان روزهای اولِ تحصیل تلاش کرد تا به جبهه اعزام شود. اما هربار که مراجعه می کرد بی نتیجه بود.

سن و سال مجتبی کم بود. برای همین موافقت نمی کردند. من در همان محله بخش هشت و در مسجد دهقان زاده با او آشنا شدم .

جوانی پر شور و نشاط و بسیار دوست داشتنی بود . بعد از مدتی به همراه چند نفر از رفقا تصمیم گرفتیم برای اعزام به جبهه اقدام کنیم .

یک روز بعد از ساعت آموزشی مدرسه ، رفتیم محل اعزام نیرو و ثبت نام کردیم .

البته به این راحتی ها نبود. سن من و مجتبی کم بود. برای همین فتوکپی شناسنامه را دست کاری کردیم! یکی دو سال آن را بزرگ تر کردیم . آن زمان علاوه بر کم بودن سن ، قد و قامت ما هم کوتاه بود. ریش های ما هم سبز نشده بود!

البته وضعیت مجتبی بهتر از من بود. به هر حال کار ثبت نام ما تمام شد. سوار ماشین و راهی پادگان آموزشی منجیل شدیم .

اما به ما گفتند: « همه شما قبول نمی شوید. آن هایی را که سن و سال کمتری دارند، برمی گردانند.»

نزدیک غروب بود که رسیدیم به پادگان آموزشی منجیل . یکی از برادران پاسدار آمد و لیست را گرفت  شروع کرد اسم ها را خواندن .

چند نفری را به دلیل کوتاه بودن قد و نوجوان بودنشان قبول نکرد. برای همین خیلی نگران شدیم.

رفته رفته به اسم ما نزدیک می شد. یکی از دوستان ، که جثه درشتی داشت ، کنارم نشسته بود.

 اور کت او را گرفتم و روی اور کت خودم پوشیدم .

روی زمین شن و سنگ ریزه زیاد بود . من و مجتبی همین طور که نشسته بودیم شروع کردیم به جمع کردن آن ها! در مقابل خودمان تپه کوچکی درست کردیم ! تا اسم مرا خواند بلند شدم . رفتم بالای تپه ای که ساخته بودم! سینه ام را جلو دادم و گفتم :«بله»

آن بنده خدا مرا برانداز کرد و گفت:«بنشین خوبه ، بنشین .»

سر از پا نمی شناختم ، خیلی خوشحال شدم. مجتبی هم همین کار را کرد . او هم انتخاب شد و در پادگان ماندیم . این چنین توانستیم به آرزوی بزرگمان که حضور در جبهه ها بود برسیم .

                                                    ***

پدر مجتبی از روز اعزام او می گوید: یکی از روزهای پاییز بود. غروب آن روز هر چه منتظر شدیم نیامد. از هر که سراغ سید مجتبی را می گرفتیم خبر نداشت . بالاخره فهمیدیم که او به همراه چند نفر از بچه های همسایه و خواهر زاده ام بعد از مدرسه به عنوان بسیجی به آموزشی جبهه اعزام شدند. بعد از پرس و جو فهمیدیم به پادگان منجیل رفته اند.

چند نفر از همسایه ها وقتی فهمیدند ناراحت شدند. به پادگان رفتند و فرزندانشان را برگرداندند!

می گفتند «نمی خواهیم بچه هایمان آسیب ببینند ! » شاید حق هم داشتند . بچه های آن ها مثل سید مجتبی شانزده هفده سال بیشتر نداشتند.

اما ما سید را در اختیار انقلاب گذاشته بودیم. اجازه دادیم سید در راه امام و اسلام قدم بردارد. بعدها همان همسایه ها از حرف ها و برخوردشان شرمنده شدند.

منبع:کتاب علمدار   



[ دوشنبه 92/8/13 ] [ 8:54 صبح ] [ دوستدار علمدار ]

نظر