سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دوستدار علمدار

با سلام ... ورود شمارا به وبلاگ دوستدار علمدار خوش آمد میگویم ... شهید علمدار : بر همه واجب است مطیع محض فرمایشات مقام معظم رهبری که همان ولی فقیه می باشد، باشند چون دشمنان اسلام کمر همت بسته اند ولایت را از ما بگیرند و شما همت کنید متحد و یکدل باشید تا کمر دشمنان بشکند و ولایت باقی بماند..

 شوخ طبعی(راوی مادر و دوستان سید)

سید مجتبی در موقع کار بسیار جدی بود. اما زمانی که پای شوخی به میان می آمد انسان بسیار شوخ طبعی بود. همین جاذبه و دافعه ، سید را برای همه دوست داشتنی کرده بود.

شوخی های سید فقط برای خنده نبود، بلکه همه کارهایش هدفمند بود.

مادرش می گفت :«در خانه نشسته بودم . مثل هر روز چشم انتظار سید بودم؛چشم انتظار لحظه ای که از جبهه برگردد و زنگ خانه را بزند و به استقبالش بروم .

ناخود آگاه در همان لحظه صدای زنگ خانه آمد. با عجله رفتم و در را باز کردم .

پشت در پسر عموی سید، آقا سید مصطفی، بود. دیدم چهره اش درهم و ناراحت است! بعد از احوال پرسی گفت: "زن عمو موضوعی پیش آمده، اما شما نباید ناراحت شوید."

دل توی دلم نبود. با ناراحتی پرسیدم : "چی شده!؟"

گفت : "یکی از برادرهای پاسدار آمده و با شما کار دارد."

برای لحظاتی از خود بی خود شدم . خدایا یعنی چه خبری برایم آورده اند ترسی عجیب وجودم را فرا گرفت . نکند سید مجتبی...

سید مصطفی به سمت چپ نگاه کرد . به آرامی قدمی به جلو گذاشتم و از منزل خارج شدم تا آن پاسدار را ببینم . در این چند لحظه کوتاه چه فکرها که از سرم نگذشت!

تا صورتم را برگرداندم صدای سلام شنیدم . چهره نورانی پسرم ، سید مجتبی، در مقابلم بود.

گفتم : "مجتبی خدا خفه ات نکند این چه کاری بود که با من کردی تو که من را کشتی !"

پسرم را در آغوش گرفتم . بعد در حالی که می خندیدیم ، به داخل خانه رفتیم .

مجتبی رو به من کرد و بعد از معذرت خواهی گفت: «مادر جان خیلی شمارا دوست دارم . اما می دانی جنگ است هر لحظه امکان دارد خبر شهادت مرا برای شما بیاورند. می خواستم آماده باشی.»

                                                     ***

در کردستان بر روی ارتفاعات مستقر بودیم . چشمه زلالی در آنجا قرار داشت. بچه ها با کمک یک لوله ، آب را به قسمت های پایین منتقل کرده بودند.

آب دائم در جریان بود. بقیه نیروها از سنگرهایشان برای بردن آب به کنار سنگر ما می آمدند. دبه آب را پر می کردند و می رفتند.

یک روز سید نشسته بود کنار سنگر. یک بسیجی با دبه آب جلو آمد و مشغول پر کردن دبه شد. درحال برگشتن بود که سید گفت : «برادر ، نشنیدی اسراف حرام است ! چرا شیر آب را نبستی!؟»

بنده خدا معذرت خواهی کرد . سریع برگشت و گفت:« ببخشید، حواسم نبود.»

بعد دنبال شیر آب گشت . هر چه به اطراف نگاه کرد شیر آب نبود! وقتی به مسیر لوله نگاه کرد خندید و برگشت!

                                                  ***

زمانی که در منطقه فاو دوره آموزشی غواصی را می گذراندیم ، یکی از کارهای ما این بود که بعد از مدتی شنا کردن ، با لباس غواصی به درون یک کشتی ، که در دوران جنگ صدمه دیده بود، می رفتیم و آنجا مستقر می شدیم .

سید به دلیل آمادگی جسمانی بالایی که داشت، معمولاً جزء اولین نفرات بود . او زودتر از بقیه وارد کشتی می شد. به محض ورود طناب کشتی را باز می کرد!

هر کسی که به طناب آویزان بود به حالت بامزه ای به درون آب پرتاب می شد. این کار سید موجب شور و نشاط بچه ها می شد.

شوخ طبعی های سید باعث می شد که دوره آموزشی با همه سختی هایش برای ما شیرین شود .

منبع،کتاب علمدار

 



[ سه شنبه 92/8/14 ] [ 1:40 عصر ] [ دوستدار علمدار ]

نظر