سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دوستدار علمدار

با سلام ... ورود شمارا به وبلاگ دوستدار علمدار خوش آمد میگویم ... شهید علمدار : بر همه واجب است مطیع محض فرمایشات مقام معظم رهبری که همان ولی فقیه می باشد، باشند چون دشمنان اسلام کمر همت بسته اند ولایت را از ما بگیرند و شما همت کنید متحد و یکدل باشید تا کمر دشمنان بشکند و ولایت باقی بماند..

راوی: همسر شهید   

سید عاشق بچه بود. می گفت : « می خواهم چهار تا بچه داشته باشم ؛ دو تا دختر ، دو تا هم پسر ، خداوند فقط یک دختر به ما داد که آقا سید به علت علاقه ای که به حضرت زهرا(علیها السلام ) داشتند نام او را زهرا گذاشت می گفت :« اگر خدا به من پسر دهد ، نامش را می گذارم اباالفضل؛ اباالفضل علمدار.»

وقتی می خواست زهرا را بخواباند برایش داستان می گفت . اما نه مثل داستان هایی که بقیه برای بچه ها یشان تعریف می کنند.

آقا سید برای زهرای کوچک ، از لحظه هایی که جانباز شد ،از خاطرات جبهه و خاطرات دوستان شهیدش تعریف می کرد .

می گفتم :« آقا سید ، برای بچه کوچک از این داستان ها تعریف نمی کنند ! » می گفت :« زهرا باید از حالا راه شهادت را بداند . باید بداند که شهید چه کسی است و جبهه چیست . باید دل زهرا با این مسائل انس بگیرد . »

در تربیت زهرا شیوه های جالبی داشت . هرگز او را تنبیه نکرد . اصلاً با زدن مخالف بود . به خصوص آنکه می گفت نام مادرم روی اوست . اگر زهرا اذیت می کرد ، سید فقط سکوت می کرد .

همین سکوتش باعث می شد تا زهرا با اینکه خیلی بچه بود متوجه اشتباهش شود . بعد می رفت و از پدرش عذر خواهی می کرد .

معتقد بود تنبیه باید اخلاقی باشد ، تا اثر اخلاقی هم بگذارد . می گفت :« باید با بچه دوست بود.»

سید نقاشی های قشنگی برای زهرا می کشید . با او به پارک می رفت . با هم خیلی بازی می کردند . با هم شوخی می کردند و ... گاهی به او سواری هم می داد ! سید مجتبی بهترین پدر برای زهرا بود.

در مدیریت خانه هم فکری داشتیم . سید عالی ترین تصمیم ها را می گرفت . در کارها با من مشورت می کرد . به او می گفتم تصمیم نهایی را خودت بگیر ؛ چون می دانستم خیلی عالی تصمیم می گیرد .

در کارهای خانه خیلی به من کمک می کرد . وقتی می توانست ، بیشتر کارهای خانه را ایشان انجام می داد. نمونه آن گردگیری منزل بود . من و دخترم را می فرستاد خانه مادرم . وقتی برمی گشتیم باور کردنی نبود، خانه مثل دسته گل شده بود. سید چایی آماده کرده بود و... با اینکه خسته بود اما یک بار نشد که بگوید خانم من دیگه خسته شدم .

همه کارهایش با نظم انجام می شد؛ مگر زمانی که مریض می شد . حتی در آن وقت هم نگران بی نظمی های اطرافش بود و ناراحت می شد .

رفتارش همیشه با متانت و سنگینی خاصی همراه بود . برای همین مورد علاقه مادرم بود . با فامیل و آشنا متواضعانه برخورد می کرد .و نسبت به سن و سالش آدم فکرمی کرد دکترا دارد .

اوقات فراغت را در خانه بیشتر با زهرا بود . یا به تمرین مداحی می پرداخت . گاهی از او می خواستم که برای ما مداحی کند . اوهم به شوخی می گفت تا درخواست رسمی نکیند نمی خوانم .

من هم می خندیدم و در خواست رسمی می کردم . بعد شروع می کرد با صدایی زیبا خواندن . اهل شوخی بود ؛ اما نه هر شوخی ! در جایش آدم جدی ولی مهربان بود .

اصلاً در بند تشریفات نبود . مهمان که می خواست بیاید به من می گفت یک نوع غذا درست کنم .

می گفتم :« آقا سید ممکنه مهمان آن غذایی را که ما سر سفره می گذاریم دوست نداشته باشد .»

فکری می کرد و می گفت :« از نظر شرعی درست نیست ، اما حالا که این حرف را زدی ، مهمان حبیب خداست  ،اشکال ندارد . فقط نباید اسراف شود . »

اهل زرق و برق دنیا نبود. به نکات خیلی ریزی در زندگی دقت داشت که فکر آن را هم  نمی کردم.

اصلاً یادم نمی آید به من دستوری داده باشد . روزه که میگرفت ، هیچ وقت نمی گفت برایم غذا بیاور و یا آماده کن . وقتی می دیدم که با یک استکان چایی دارد افطار می کند ، می رفتم غذا را آماده می کردم و برایش می آوردم .

اما می دیدم که خیلی غذا نمی خورد . می گفتم :« آقا شما روزه بودید ، باید بخورید تا نیرو بگیرید و بتوانید کارهایتان را انجام دهید .»

می گفت :« زیاد خوردن باعث می شود انسان پایبند دنیا شود .»

هر بار که برایش غذا درست می کردم خیلی تشکر می کرد و می گفت : « ان شاءالله خداوند طعام بهشتی نصیب شما کند . »

منبع:کتاب علمدار



[ یکشنبه 92/8/19 ] [ 1:13 عصر ] [ دوستدار علمدار ]

نظر