سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دوستدار علمدار

با سلام ... ورود شمارا به وبلاگ دوستدار علمدار خوش آمد میگویم ... شهید علمدار : بر همه واجب است مطیع محض فرمایشات مقام معظم رهبری که همان ولی فقیه می باشد، باشند چون دشمنان اسلام کمر همت بسته اند ولایت را از ما بگیرند و شما همت کنید متحد و یکدل باشید تا کمر دشمنان بشکند و ولایت باقی بماند..

شهید نقی خیر آبادی,خیبر

 

قبل از عملیات کربلای یک در سال 65 بود یک روز پس از استراحت کوتاه که از شناسایی شب قبل برگشته بودیم، دیدم شهید خیرآبادی تنهایی به سمت سنگری که کمی از خط مقدم فاصله داشت می‌رفت و پس از ساعتی برمی‌گردد.

 
 

پاسدار رشید اسلام شهید نقی خیر آبادی در تاریخ سوم تیرماه 1342 ه. ش در محله نظام آباد و در میان خانواده ای متدین متولد گشت. با فطرت پاک و خدا جویی که داشت از همان کودکی علاقه ای خاص به مسجد و نماز جماعت از خود نشان می داد و خیلی وقت ها مکّبر نماز جماعت مسجد موسی ابن جعفر (ع) در محل خود بود.

در جلسات قرآن به همراه پدر بزرگوارش شرکت می کرد و این نقطه عطفی شد تا استعداد نهفته اش شکوفا شود و از دوران کودکی نوحه خوان امام حسین (ع) شد.

 دوران نوجوانی نقی با شروع انقلاب اسلامی مصادف شد و در سال 1359 بنا به فرمان تاریخی حضرت امام خمینی(ره) به عضویت بسیج مسجد موسی ابن جعفر(ع) در محله نظام آباد تهران در آمد و با عشق زاید الوصفی در تمام فعالیت های بسیج از جمله گشت های شبانه شرکت می نمود، تا اینکه در سال 1360به همراه همرزم شهیدش داوود یعقوبیان به عضویت سپاه در آمد و پس از طی دوره های تخصصی و رزمی در پادگان امام حسین (ع) به عنوان فرمانده گروهان آموزشی مشغول به کار شد و همواره به عنوان فردی نمونه از جهت نظم، انظباط، اخلاص و ایمان زبانزد همزمان و دوستان و آشنایان بود ولی ضمن اینکه در پادگان مشغول آموزش دادن بود برای یک تجربه در جبهه های غرب و جنوب حضور می یافت تا تئوری را با عمل توام سازد.

در سال 1362 خود را به منطقه جنگی رسانید تا در عملیات پیروز مندانه خیبر شرکت کند. در همین عملیات بود که دوست قدیمی خود داوود یعقوبیان را از دست داد. بعد از عملیات به تهران مراجعت نمود اما این بار عشق حضور در جمع رزمندگان، وی شعله ورتر شد و زمینه ای شد تا به دنبال آموزش غواصی و… برود.  حدود شش ماه آموزش آبی خاکی را طی نمود.

در سال 1364 مجدداً با دستی پر از تجربه و آموزش به جمع رزمندگان لشکر 10 سید الشهداء (ع) پیوست. او گم شده خود را در واحد اطلاعات یافته بود. هر آنچه که یاد گرفته بود در عمل به کار می بست؛ در شناسایی های منطقه فاو و ام الرصاص از هیچ تلاشی فرو گذار نبود، هنوز مأموریتش تمام نشده بود که از ناحیه پا مجروح شد، با این حال خود را در بند جراحت ندانست.

هنوز بهبودی نسبی نیافته بود که آهنگ رفتن کرد، از طرفی پادگان امام حسین(ع) با رفتنش موافق نبود. اما به هر طریق که بود مجدداً به ندای رزمندگانی که در منطقه فکه بودند پاسخ مثبت داد. چون در آن منطقه دشمن هجوم آورده بود و مواضع ما را اشغال کرده بودند. او سریع به واحد اطلاعات رفت تا کار شناسایی از مواضع دشمن را به همراه دیگر برادران اطلاعات انجام دهند. با فرصت کمی که داشتند کار شناسایی به صورت تعجیلی و با دقت تمام انجام شد و بچه ها توانستند گردانهای پیاده را به موقع به منطقه برسانند و عملیات سید الشهداء(ع) را در آن منطقه انجام دهند.

دائماً از منطقه جنوب به منطقه غرب در حال رفت و آمد بودند. چون در آن زمان دشمن از هر سو به مرزهای ما حملاتی را آغاز کرده بود. یعنی تاکتیک پدافند متحرک را برگزیده بود تا حداقل از عملیات رزمندگان اسلام جلوگیری به عمل آوردند.

سرانجام پس از مدتی نقی به همراه دیگر برادران اطلاعات عملیات به منطقه اشغال شده مهران رفتند تا زمینه عملیات کربلای یک مهیا گردد. در این زمان شهید به عنوان مسئول تیم شناسایی اطلاعات مشغول بکار شده بود. چندین بار به شناسایی های متعدد و سختی رفتند تا راهکارهای مناسبی برای هجوم به خطوط دشمن بیابند.

عملیات با رمز مقدس یا ابوالفضل العباس (ع) شروع شد. نقی هم در نهم تیر ماه 1365 در حالی که ذکر یا حسین جان بر لبان مبارکش بود جان به جان آفرین تسلیم نمود و از این دنیای پر از ظلم رهایی یافت.

خاطرات

برادرش می گفت: با اینکه وضعیت اقتصادی خوبی نداشتم اما بعد از اینکه به شهادت رسیده بود، یادم می آمد یک پیرزنی آمده بود که گریه می کرد و می گفت: اینجا منزل آقا نقی است؟ گفتم: بله. گفت: او همیشه می آمد به من کمک می کرد و هیچگاه اجازه نمی داد که کسی متوجه شود.

برادرش می گفت: در اکثر برنامه های مذهبی مسجد محل شرکت می کرد. یک بار یک نفر جنوبی را دعوت کرده بودند برای مداحی، وقتی شروع کرد هر چه می خواند مجلسش نمی گرفت، یعنی گرم نمی شد. مرتب می گفتند آقا نقی شما بخوان و مجلس را ادامه بده. او هم می گفت: نه اگر من بخوانم و مجلس را گرم شود این بنده خدا مکدر می شود و این کار من برای خدا نخواهد بود.

برادرش می گفت: مدتی که در جبهه بود از مدت مأموریت او گذشته بود و می بایست به پادگان امام حسین (ع) برگردد ولی ایشان علاقه ای برای برگشتن از خود نشان نمی داد و وقتی به مرخصی می آمد گاهی اوقات از من مقداری پول می گرفت. من تعجب می کردم که چه شده از من قرض می گیرد. تا اینکه بعد از شهادت او فهمیدم پادگان امام حسین(ع) بدلیل اینکه از جبهه برنگشته بود مدت شش ماه حقوقش را مسدود کرده بودند تا مجبور شود به پادگان برگردد. اما چنین نشد تا به آرزویش رسید.

یکی از همسنگرانش نقل می کرد: قبل از عملیات کربلای یک در سال 1365 بود یک روزی پس از استراحت کوتاه که از شناسایی شب قبل برگشته بودیم، دیدم شهید خیر آبادی تنهایی به سمت سنگری که کمی از خط مقدم فاصله داشت می رفت و پس از ساعتی بر می گردد. یک روز کنجکاو شدم و تصمیم گرفت نقی را تعقیب کنم و ببینم به کجا می رود. چند صد متری که از محل اردوگاه( سنگر پشت خط) دور شدم، دیدم نقی پشت تپه ای نشسته و به تنهایی مشغول خواندن مناجات و روضه سیدالشهداء(ع) می باشد. این کار تا اینجا تعجبی نداشت و عادی بود چون مداح اهل دل بود.

اما وقتی زاویه دید خود را عوض کردم، ناگهان متوجه مار نسبتاً بزرگی شدم که از ناحیة کمر تا جلوی صورت نقی بلند شده است. ابتدا خواستم فریاد بکشم و وی را از خطری که در مقابلش بود با خبر سازم، ولی ترسیدم، وضع بدتر شود و مار آسیب جدی به او برساند، لذا تصمیم گرفتم، ساکت باشم اما در کمال ناباوری دیدم وقتی روضة نقی تمام شد. مار هم آرام، آرام از مقابل او دور شد. بلافاصله جلو رفتم و با ناراحتی به او گفتم: هر چیزی حدی دارد، این چه وضعی است اگر این مار به تو آسیب زده بود چکار می کردی؟ سعی داشت از پاسخ من طفره برود، با اصرار من لب به سخن گشود و گفت: این کار هر روز این مار است، هر روز می آید اینجا و من وقتی روضه می خوانم می آید و هنگامی که روضه تمام می شود می رود در این موقع بود که از من تعهد گرفت تا وقتی که زنده است این جریان را برای کسی بازگو نکنم.

چگونگی شهادت

از زمانی که به عضویت سپاه در آمد و او را از بین نیروهای آموزشی برای مسؤلیت فرمانده گروهان آموزشی در پادگان اما حسین(ع) انتخاب کرده بودند، دائماً در فکر و خیال رفتن به جبهه بود. چون تنها راه وصال به معشوق را در آنجا جستجو می کرد. هر بار که قصد اعزام به جبهه را می کرد با مخالفت مسولین خود مواجه می شد.

آخرین باری که توانست به مدت شش ماه حکم مأموریت خود را دریافت نماید دیگر خیالش راحت شده بود چون می دانست اگر پایش به جبهه باز شود دیگر به هر قیمتی که شده حاضر به برگشت به پشت جبهه نخواهد شد.

آخرین دفعه اعزامش در سال 1364 برای عملیات فاو که در آن عملیات و شهامت هایی از خود نشان داد که تمام بچه های واحد اطلاعات لشکر 10 را شیفته خود ساخته بود، چه از نظر نظامی و چه از نظر معنوی و قلب پاکی که داشت. در دو عملیات شرکت کرد و یک دفعه نیز از ناحیه پا مجروح شد ولی این جراحات مانعی در حضور مستمر وی نشد. عملیات کربلای یک فرا رسید و قرار شد شناسایی های لازم انجام شود با جدیت تمام به همراه نیروهای تحت امرش کار خود را به انجام رسانید و در سال 1365 شب عملیات که فرا رسید. به عنوان چشمان تیزبین لشکر در جلوی رزمندگان حرکت می کرد، همچون یاران سالار شهیدان با ایمان و اطمینان قلبی که داشت به پیش می رفت. در تاریکی شب بود که ناگهان گلوله خمپاره از سوی دشمن به سویش شلیک شد یکی از ترکش ها به کتف و قلب مبارکش اصابت کرد هنوز رمقی داشت و یا حسین اول را با صدای بلند گفت و دومین یا حسین را نیمه جان تکرادر کرد و باز آخرین ذکری که لبانش را فقط تکان می داد یا حسین بود و… .

پس از انتقال پیکر مطهرش و تشییع جنازه اش توسط امت حزب الله در قطعه 53 بهشت زهرا(س) به خاک سپرده شد.

قسمتی از وصیت نامه شهید:

بهترین مرگ ها کشته شدن در راه خداست، سوگند به آن کسی که جان فرزند ابوطالب در اختیار اوست، هزار ضربه شمشیر برمن آسانتر است تا مرگ در بستر که در غیر طاعت پروردگار باشد.(حضرت علی (ع))

شکر خدا را که به این بنده حقیرش این نعمت را عطا کرد که جزء عزیزانی قرار بگیرم که ملائکه رحمت خودش برای قبض روح و انتقال آنها بسوی بهشت و ملکوت اعلی حضور بهم می رسانند.

و پروردگار را شکر می کنم که جزء افرادی قرار گرفتم تا در روز قیامت شاهدی بزرگ به همراه دارند و گواهی می دهند که آنها در راه خداوند به شهادت رسیده اند و آنگاه بزرگ خون پاک آنهاست چه آنکه وقتی محشور می شوند در حالیست که خونشان از رگهای بریده اشان جاری است. آری من رفتم تا با خون خود با خط انبیاء و امامان و ولایت فقیه میثاق ببندم.

پدر و مادر عزیزم فرزند شما زنجیرهای اسارت و بردگی را پاره کرد و آزاد شد و فقط می خواهد برای خدا باشد.

می دانم رفتن من برای شما بسیار مشکل است اما هر چه مشکل باشد مثل روز عاشورا امام حسین(ع) نیست و شما هر وقت که دلتان برایم تنگ شد ابا عبدالله و بچه هایش را بیاد آورید.

امانتی که خداوند به شما داده بود از شما گرفت و آن هم طوری که خودش می خواست. شما رضا به رضای او باشید.

و اما پدر و مادر و برادران و خواهران خوبم و تمام کسانی که مرا می شناسید پشتیبان امام خود باشید و پیرو راه او و گوش بفرمان او، چون ما هر چه داریم از انبیاء و امامان و نایب آنها امام خمینی است و مبادا به خود بگویید که اگر فرزند ما یا برادر ما یا دوست ما به جبهه نمی رفت شهید نمی شد خیر زیرا خداوند در قرآن کریم می فرماید: 155 آل عمران. ای کسانیکه ایمان آورده اید شما به مانند آنانکه راه کفر و نفاق پیمودند نباشید که گفتند اگر برادران و خویشان ما به سفر نمی رفتند و یا بجنگ حاضر نمی شدند به چنگ مرگ نمی افتادند این آرزوهای باطل را خداوند حسرت دلهای آنان خواهد کرد و خداست که زنده می گرداند و می میراند.( به هر وقت و به هر سبب که می خواهد و به هر چه کنید آگاه است.)

پس برادرها برخیزید که اسلام به خون نیاز دارد و بسیار خوشحالم که بعد از 20سال عمر توفیق این را یافتم که در صف سربازان امام زمان(عج) قرار بگیرم و بسیار خوشحالم که در یک چنین زمانی هستم که خداوند بهشت را خیلی ارزان به فروش گذاشته است.(فارس)



[ سه شنبه 92/10/3 ] [ 11:28 صبح ] [ دوستدار علمدار ]

نظر