سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دوستدار علمدار

با سلام ... ورود شمارا به وبلاگ دوستدار علمدار خوش آمد میگویم ... شهید علمدار : بر همه واجب است مطیع محض فرمایشات مقام معظم رهبری که همان ولی فقیه می باشد، باشند چون دشمنان اسلام کمر همت بسته اند ولایت را از ما بگیرند و شما همت کنید متحد و یکدل باشید تا کمر دشمنان بشکند و ولایت باقی بماند..

 
خبرگزاری فارس: فقط این افراد در تشییع جنازه من شرکت کنند

 

 

 

 

 شهید یوسف رضا رضایی به تاریخ 24/4/1349 در روستای اتو از توابع استان مازندران متولد شد. وی در فروردین 66 در عملیات نصر4 در شهر مائوت عراق روز  31/3/1366 به شهادت رسید اما پیکرش برنگشته بود. پدرش می‌گوید:

 

 

 

 

 

 

شهید یوسف رضا رضایی

 

 

«خبر آورده بودند که یوسف رضا مفقود شده است. من هم که در منطقه حضور داشتم برای گرفتن خبری و یافتن اثری به کردستان رفتم. صبح اول وقت جلوی در تعاون بودم تا ببینم اوضاع از چه قرار است. مسئول تعاون گفت: نام فرزند شما نه در لیست شهدا است و نه در لیست مجروحین، اینجا هم ما همه روزه با رادیو نام اسراء را گوش می دهیم نامش در بین اسراء نیز نبود.

پرسیدم در این عملیات شهدایی بوده اند که شناسایی نشده باشند؟

جواب داد: بیش از 20 جنازه شهید بوده اند که پلاک نداشته اند و همه را به همراه سایر شهدا به سنندج سردخانه پشت دریاچه منتقل کرده ایم تا توزیع شوند. به منطقه رفتم و به سردخانه محل نگهداری شهدا سر زدم گفتم پسرم مفقود شده و خبردار شدم چند جنازه که هنوز هویت شان شناسایی نشده در اینجا نگهداری می شود. گفتم ببینم شاید پسرم بین آنها باشد با احترام برخورد کردند و رفتیم تا جنازه ها را ببینیم وضع وحشتناکی بود بدن های متلاشی شده شهدا با اوضاع بسیار دردناکی در کف سردخانه انبار شده بود در میان اجساد بی هویت یوسف رضا را نیافتم ناامیدانه در حال برگشت بودم که جنازه ای که وضعیت درستی نداشت نظرم را جلب کرد پرسیدم: این جنازه کیست؟ گفتند: آن شهید پلاک دارد و شناسایی شده نگاهی به پیکرش کردیم صورتش کاملا متلاشی و قابل تشخیص نبود گفتند اهل بابل است. در حال برگشت به سمت درب خروج بودیم که ناگهان صدای پسرم را شنیدم که گفت: بابا یوسف رضا اینجاست، دوباره برگشتم همان شهید که گفته بودند اهل بابل است دوباره صدایم کرد و گفت: بابا نرو که گرفتار می شوی من یوسف رضا هستم.

هرچه گفتم دوباره جنازه را بازبینی کنیم قبول نکردند و گفتند ما کار داریم و باید برویم هرچه گفتم بابا پسرم با من سخن گفته. به حرفم گوش نداده و گفتند مگر مرده حرف می زند؟ گفتم شهدا زنده اند آنها که نمرده اند اما در را بستند و رفتند و گفتند اگر باز هم کاری داری برو پیش مسئول که الان نیست و رفته دنبال گازوییل، من هم همانجا روی پله کانکس های سردخانه نشستم خلاصه تا ساعت چهار روی پله نشستم تا مسئولش آمد کلی خواهش و تمنا کردم تا گفتند باز کنید دوباره جنازه را ببینید رفتم سر جنازه پلاکش را که در استخوان سینه اش فرو رفته بود خارج کردیم سپس پیکر را برگرداندم ناگهان دیدم بر روی لباس زیرش نوشته "یوسف رضارضایی" علی رغم غم بسیاری که مرا فرا گرفته بود از اینکه پسرم را یافته بودم و از ارتباطی که با او داشتم خوشحال بودم پلاک را هم بررسی کردیم دیدیم یک حروف را به اشتباه ثبت کرده بودند و پلاک نیز متعلق به یوسف رضا بود. مسوول و کارکنان تعاون به شدت گریه می کردند و من آنها را دلداری می دادم آنها به من می گفتند که شما چرا گریه نمی کنی؟ گفتم اینها آمده اند که شهید شوند شهیدی که با من حرف می زند و خود را به من نشان می دهد جایی برای گریه ندارد. مسوول تعاونی گفت آمبولانس حاضر است بیست تومان هم پول به من داد گفت: این هم هزینه بنزین بین راه،

در همان ایام در روستا دو عروسی داشتیم گفتم جنازه را فعلا منتقل نمی کنم و تصمیم دارم تا بعد عروسی ها صبر کنم و سپس مراسم تشییع جنازه را در روستایمان بر پا نماییم. باز هم گریه حاضرین بلند شد علی رغم اینکه سپاه آمبولانسش حاضر بود جنازه را در سردخانه گذاشتم و خود برگشتم تا مقدمات کار را مهیا کنم. سوار اتوبوس شدم در راه نزدیکیهای گدوک بودیم که شیطان در وجودم رخنه کرد و با خود اندیشیدم بابا پسرم شهید شده، حالا من چرا باید منتظر عروسی دیگران باشم در همین کلنجار با خودم بودم که شیطان بر من غالب شد تصمیم گرفتم وقتی رسیدم خبر را بدهم و برگردم و جنازه را بیاورم. زیراب از اتوبوس پیاده شدم و برای رفتن به اَتو (روستای محل زندگیمان) سوار مینی بوس شدم، آن زمان جاده ها هنوز آسفالت نشده بود و خاکی بود و سرعت خودروها پایین بود سوار مینی بوس که شدم از بس که خسته بودم به خواب رفتم در خواب یوسف رضا را دیدم و باهم به گفتگو پرداختیم و به من گفت : پدرجان تو بهترین تصمیم را گرفتی که جنازه را گذاشتی تا صبر کنی که عروسی های روستا پایان یابد. گفتم حالا جواب مادرت را چه بدهم؟ گفت مردد نباش الان هم برسی خونه مادرم روی پله دوم حیاط نشسته در گوشش جریان را بگو و از او بخواه آرام باشد و تا پایان عروسی ها صبر نمایند و سپس به همه اطلاع دهید در همین گفتگو بودیم که در یک پیچ تند ماشین پیچید و من از روی صندلی پرت شدم و از خواب بیدار شدم و لذت هم کلامی با شهیدم را از دست دادم با حال و هوای عجیبی به خانه رفتم هنوز کسی مطلع نبود دیدم همان طور که یوسف رضا گفته مادرش بر روی پله دوم حیاط نشسته است آرام به سمتش رفتم و در گوشش همان که یوسف رضا گفت، گفتم پذیرفت انگار خداوند سعه صدر و تحمل آن را داده بود به بستگان و دوستانی هم که همواره پرس و جو می کردند می گفتیم که گویا اسیر شده است و سپس بعد از پایان دو عروسی پیش رو، در تاریخ 24/4/1366 یعنی مصادف با سالروز تولدش، یوسف رضا در زادگاهش آرام گرفت.

 

مادر شهید یوسف رضا رضایی    



[ دوشنبه 93/4/2 ] [ 7:53 عصر ] [ دوستدار علمدار ]

نظر