سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دوستدار علمدار

با سلام ... ورود شمارا به وبلاگ دوستدار علمدار خوش آمد میگویم ... شهید علمدار : بر همه واجب است مطیع محض فرمایشات مقام معظم رهبری که همان ولی فقیه می باشد، باشند چون دشمنان اسلام کمر همت بسته اند ولایت را از ما بگیرند و شما همت کنید متحد و یکدل باشید تا کمر دشمنان بشکند و ولایت باقی بماند..

یه دستش قطع شده بود،اما دست بردار جبهه نبود.

بهش گفتند:با یه دست که نمیتونی بجنگی ،برو عقب.

می گفت:مگه حضرت ابوالفضل(ع) با یه دست نجنگید؟

مگه نفرمود:والله ان قطعتمو یمینی،انّی احامی ابدا"عن دینی

عملیات والفجر 4 مسئول محور بود.

حمید باکری بهش ماموریت داده بود گردان حضرت ابوالفضل(ع) رو از محاصره دشمن نجات بده.

با عده ای از نیروهاش رفت به سمت منطقهء ماموریت.

...لحظه های آخر که قمقمه رو آوردن نزدیک لبای خشکش گفته بود:

مگه مولایمان امام حسین(ع) در لحظه شهادت آب آشامید که من بیاشامم.

شهید که شد،هم تشنه لب بودهم بی دست...

    

 

 



[ جمعه 91/12/4 ] [ 6:58 عصر ] [ دوستدار علمدار ]

نظر

شب عملیات اومد توی خاکریز شروع کرد به جنگیدن.
مثل یه بسیجی ساده.
قرار بود گردان سیدالشهداء(ع) بیاد کمکمون امام خبری نشد.
فقط بی سیم چی شون اومد و گفت: ((گردان نتونست بیاد.))
علی تجلایی رفت برای بررسی موقعیت خاکریز بعدی.
حدودا"پانزده متر با ما فاصله داشت.
رسید سر خاکریز.
تا یه لحظه برای دیدن منطقه بلند شد تیر خورد توی قلبش.
آروم افتاد توی خاکریز.
لحظه های آخر با دست اشاره ای می کرد که معناش رو نفهمیدیم.
شاید آب می خواست،اما کسی آب همراهش نبود.
آخه خودش سفارش کرده بود:
((قمقمه هایتان را پر نکنید،ما به دیدار کسی می رویم که تشنه لب ،شهید شده است.))



[ یکشنبه 91/11/1 ] [ 7:5 عصر ] [ دوستدار علمدار ]

نظر

یکی از بچه رو فرستاده بود دنبالم.
وقتی رفتم سنگر فرماندهی بهم گفت:
دوست دارم شعر کبوتر بام حسین(ع) رو برام بخونی.
گفتم:حاجی قصد دارم این شعر رو برای کسی نخونم،
آخه برای هر کی که خوندم شهید شده.
گفت:حالا که اینطور شد حتما" باید برام بخونی.
هر چی اصرار کردم که حاجی الان دلم نیست بخونم،زیر بار نرفت.
شروع کردم به خوندن:
دلم می خواد کبوتر بام حسین بشم من
فدای صحن حرم و نام حسین بشم من
دلم می خواد ز خون پیکرم وضو بگیرم
مدال افتخار نوکری از او بگیرم
همینطور که می خوندم حواسم به حاجی بود.
حال و هوای دیگه ای داشت.
صدای گریه اش پیچید تو سنگر .
دلم می خواد چو لاله ای نشگفته پرپر بشم
شهد شهادت بنوشم مهمان اکبر بشم...
وقتی گلوله توپ خورد کنارش مهمون علی اکبر امام حسین(ع)شد،
همونطوری که می خواست.
اونقدر پاره پاره که همه بدنش رو جمع کردند تو یه کیسه کوچیک...



[ سه شنبه 91/10/5 ] [ 8:6 عصر ] [ دوستدار علمدار ]

نظر

می خواستم برم کربلا زیارت امام حسین(ع).
همسرم سه ماهه حامله بود.
التماس و اصرار که منو هم ببر؛مشکلی پیش نمی آید.
هر جوری بود راضیم کرد.
با خودم بردمش،اما سختی سفر به شدت مریضش کرد.
وقتی رسیدیم کربلا،اول بردمش دکتر.
دکتر گفت:احتمالا" جنین مرده،اگه زنده هم باشه امیدی نیست چون علائم حیاتی نداره.
وقتی برگشتیم مسافرخونه،خانم گفت:من این داروها رو نمیخورم،بریم حرم.
هر جور که میتونی منو برسون به ضریح آقا.
زیر بغلهاش رو گرفتم وبردمش کنار ضریح.
تنهاش گذاشتم و رفتم یه گوشه ای واسه زیارت.
با حال عجیبی شروع کرد به زیارت.
بعد هم خودش بلند شد و رفت تا دم در حرم.
صبح برای نماز بیدارش کردم،با خوشحالی بلند شد و گفت:
چه خواب شیرینی بود.الان دیگه مریضی ندارم.
بعد هم گفت:توی خواب خانمی رو دیدم که نقاب به صورتش بود،یه بچه زیبا رو گذاشت توی آغوشم.
بردمش پیش همون پزشک.
20دقیقه ای معاینه اش کرد.
آخرش هم با تعجب گفت:یعنی چی؟موضوع چیه؟دیروز این بچه مرده بود،
ولی امروز کاملا" زنده و سالمه!اونو کجا بردید؟کی این خانم رو معالجه کرده؟
باور کردنی نیست،امکان نداره؟
خانم که جریان رو براش تعریف کرد،ساکت شد و رفت توی فکر.
وقتی بچه به دنیا اومد اسمش رو گذاشتیم"محمد ابراهیم".

                                  ((محمد ابراهیم همت))



[ شنبه 91/9/18 ] [ 8:16 عصر ] [ دوستدار علمدار ]

نظر

صیاد خادم الحسین(ع) بود؛آخر هر ماه روضه خوانی داشت.
توی زیر زمین خانه اش حسینیه بود،معمولا" هر کس می آمد روزه بود.
آخر جلسه نماز جماعت بود و افطاری.
شش بعد از ظهر مراسم شروع می شد،
اما دوستان نزدیک از ساعت سه می آمدند،حسینیه قبل از سه آماده بود.
نمی گذاشت کسی دست به چیزی بزند.
خودش پاچه هایش رو بالا می زد و مثل یک خادم کار می کرد.
تو و بیرون حیاط را می شست و آب و جارو می کرد.
جلسه که شروع می شد خودش را خیلی نشان نمی داد.
تا موقع نماز جماعت جلو نمی آمد.
      



[ دوشنبه 91/9/13 ] [ 8:9 عصر ] [ دوستدار علمدار ]

نظر

توی روضهء امام حسین (ع) و حضرت زهرا (س) یه حال دیگه ای می شد.
زیر لب زمزمه کردن و اشک ریختن شده بود عادتش.
بیشتر وقتا همین طور بود.
یه شب صادق آهنگران اومده بود لشکر برای روضه خونی.
به روضه اسرای کربلا که رسید؛سید دست منو گرفت کشید کنار.
شروع کرد از روضه های کربلا و شام گفتن.
روضه ای شده بود برای خودش.
به اینجا رسید که یکی از اطرافیان یزید جسارت کرد و گفت:
((...من سکینه را از شما خریداری می کنم...))
دیگه نتونست حرف بزنه.
سرش رو زد به دیوار و شروع کرد به های های گریه کردن...



[ شنبه 91/9/11 ] [ 8:10 عصر ] [ دوستدار علمدار ]

نظر

هر هفته توی خونه روضه داشتیم.
وقتی آقا شروع می کرد به خوندن،

تا اسم امام حسین(ع) می اومد حاجی رو می دیدی که اشکش جاری شده.
حال عجیبی می شد تو روضهء امام حسین(ع).
انگار توی عالم دیگه ای سیر می کرد.
یه بار وسط روضه،مصطفی رفته بود بشینه روی پاش،

متوجه بچه نشده بود،انگار ندیده بودش.
گریه کنون اومد پیش من.
گفت:بابا منو دوست نداره،هر چی گفتم جوابم رو نداد.
روضه تموم شد،گفتم:حاجی مصطفی اینطوری میگه.
با تعجب گفت:خدا شاهده نه من کسی رو دیدم نه صدایی شنیدم.
از بس محو روضه بود...   

 



[ پنج شنبه 91/9/2 ] [ 8:28 عصر ] [ دوستدار علمدار ]

نظر

می گفت:
((من دوست دارم توی این عملیات همه توونم رو بذارم واسه پیروزی لشکر اسلام
دست آخر هم مثل امام حسین(ع)شهید شم،
طوری که بدنم توی آفتاب داغ بمونه،
پاره هاش رو هم کسی نتونه جمع کنه مگه خود آقا))
عملیات کربلای پنج خبر شهادت و مفقودالاثر شدنش به من رسید.
کربلای چهار شهید شده بود و جنازه اش مونده بود توی جزیره بوارین.
چند سال بعد جنازه اش پیداشد،
بالاتنه نداشت.
باقیمانده جسدش رو هم از روی پلاکی که به کمرش بسته بود و مهر و تسبیح توی جیبش شناختند.
خبرش رو که شنیدم بی اختیار یاد حرفای اون روزش افتام  که گفته بود:
دوست دارم... دست آخر هم مثل امام حسین(ع)شهید شم،
طوری که بدنم توی آفتاب داغ بمونه،
پاره هاش رو هم کسی نتونه جمع کنه مگه خود آقا



[ چهارشنبه 91/9/1 ] [ 7:19 عصر ] [ دوستدار علمدار ]

نظر

هوای امام رضا(ع)کرده بودم.

اصرار روی اصرار که سید بیا بریم مشهد پابوس امام رضا(ع).

یه نگاه بهم کرد و گفت:

((خیلی دوست دارم بیام ولی همون سفر قبلی هم که قسمت شد خدارو شکر،

این بار قصد کردم برم کربلا زیارت امام حسین(ع).))

وقتی شهید شد یاد حرفش بودم.غصم بود که نتونست بره کربلا،

اما وقتی وصیت نامه ش رو دیدم دلم آروم گرفت.

توی وصیت نامه ش نوشته بود:

((موفق نشدم قبر شش گوشه آقا را زیارت کنم،

اما توفیق نصیبم شد که خود اباعبدالله (ع) را زیارت کنم))

 



[ سه شنبه 91/8/30 ] [ 7:45 عصر ] [ دوستدار علمدار ]

نظر

پست نگهبانیش افتاده بود نیمه شب.
سر پست نشسته بود رو به قبله و اطرافش رو می پایید.
داشت با خودش زمزمه می کرد.
نفر بعدی که رفت پست رو تحویل بگیره دید مهدی با صورت افتاده رو زمین.
خیال کرد رفته سجده،هر چی صداش زد صدایی نشنید.
اومد بلندش کنه دید تیر خورده توی پیشونیش و شهید شده.
فکر شهادتش اذیتمون می کرد،
هم تنها شهید شده بود هم ما نفهمیده بودیم.
خیلی خودمون رو می خوردیم.
تا اینکه یه شب اومد به خواب یکی از بچه ها و گفته بود:
نگران نباشید،

همین که تیر خورد به پیشونیم،به زمین نرسیده افتادم توی آغوش آقا امام حسین(ع)

 



[ دوشنبه 91/8/29 ] [ 7:19 عصر ] [ دوستدار علمدار ]

نظر