در دوران جنگ تحمیلی رژیم بعث عراق علیه ایران روحیات شهادتطلبانه نیروهای ایرانی بود که دشمن را از رخنه در مواضع رزمندگان خودی ناامید کرد؛ چراکه آنها میدیدند با انسانهایی مواجه هستند که از مرگ نمیهراسند و بیمحابا به قلب آتش میزنند؛ رشادت این نیروها وقتی بیشتر نمایان میشد که بعثیها عقبنشینی میکردند. سردار حسین همدانی یکی از صحنههای مجاهدت و مظلومیت رزمندگان را این گونه روایت میکند: فروردین 1360 بود که سوار بر موتور تریل به امامزاده عباس رفتم؛ آنجا صحنه بسیار فجیعی مشاهده کردم؛ عناصر لشکر 10 زرهی دشمن، در روز اول عملیات بعد از تصرف مجدد امامزاده عباس تعدادی از بسیجیهای ما را که اسیر گرفته و به روش سفاکانهای به شهادت رسانده بودند. بعثیها دستهای آن اسیران بیدفاع را از پشت بسته بوده و سرهایشان را در وضعیت سجده روی زمین قرار داده بودند؛ بعد هم تانکهایشان را آورده و سرهای بچههای اسیر ما را زیر شنی آن تانکها له کرده بودند. باور کنید تا زنده هستم تصویر دلخراش سرهای له شدهی آن بچهها که صورتشان همسطح زمین پوشیده از خاک نرم بیابان شده بود، در نظرم مجسم است. از نظر تعداد این شهدا حدود 10 ـ 15 نفری میشدند؛ بلافاصله اجسادشان را جمعآوری کردیم و دستور دادم سریع آنها را به عقب منتقل کنند.
فارس
[ چهارشنبه 93/2/3 ] [ 5:59 عصر ] [ دوستدار علمدار ]
مادران شهدا بارها نقل کردهاند که با توسل به فرزندانشان گرههای در کارشان باز شده است و شفا گرفتهاند و حتی مادری را سراغ داریم که با دعای فرزندش زنده میشود؛ روایتی از توسل مادر شهیدی که سکته کرده بود و با توسل به فرزندش شفا میگیرد را در ادامه میخوانیم. **** مادر شهید «جاوید ایمانی» سکته کرده بود. اعضای بدنش، دستها و پاهایش، زبانش از کار افتاده بود. به سختی به او مایعات میخوراندند. چند روز به همین منوال گذشت. کمی بهتر شد اما اصلا آمادگی و توانش را نداشت تا بنشیند و صحبت کند. دکتر گفته بود مدتی باید بگذرد تا آرام آرام مادر توان اعضایش را به دست بیاورد. داود، پدر، شهرام و خلاصه همه نگران حال مادر بودند. با خانه تماس تلفنی گرفتند. پدر گوشی را برداشت. قرار بود فردای آن روز برای مصاحبه در خصوص نگارش کتاب خاطرات شهید جاوید به منزل آنها بیایند. قرار را گذاشتند. پدر رویش نشد که بگوید حال مادر جاوید اصلا خوب نیست. صحبتها که تمام شد گوشی را گذاشت. به مادر نگاهی کرد. مادر با سختی، حالی کرد که میگفتی: «حال من خوب نیست.» _ خجالت کشیدم بگویم فردا نیاید. مادر توی دلش به جاوید متوسل شد و گفت: «جاوید جان فردا میخواهند برای مصاحبه بیایند کمکم کن تا بتوانم سر پا بایستم.» آن شب گذشت. مادر خوابید. صبح که شد از خواب بیدار شد. احساس کرد زبانش راحت توی دهان میچرخد. دست و پایش هم حرکت کرد او خوب شده بود. شوهرش را صدا زد. توانست حرف بزند. بلند شد سر پا. پدر و اعضای دیگر خانواده هم دورش جمع شدند. همه خوشحال بودند مادر هم آماده شد، کارهای خانه را انجام داد و نشست تا میهمانها بیایند و با او در خصوص جاوید مصاحبه کنند. خودش میدانست که چه کسی باعث شفای عاجل او شده است. به گزارش فارس، شهید «جاوید ایمانی» در تاریخ 11 اسفند 1343 در تهران متولد شد و از آن رو که در خانوادهای متدین و مقید به دستورات دینی رشد میکرد از سن هفت سالگی خواندن نماز را آغاز کرد و ضمن شرکت در نماز جماعت به فراگیری قرآن نیز همت گمارد. جاوید علاوه بر نیکویی اخلاق در بین دوستان و همسایگان از لحاظ درسی نیز در مدرسه از نفرات برتر بود. ضمنا از فوتبال و همچنین ورزشهایی مثل کشتی و فنون رزمی غافل نبود و در حد خودش پیشرفتهای خوبی داشت. در سنین نوجوانی علاوه بر تحصیل علم و کمک به خانواده به عنوان فردی مبارز و انقلابی شناخته شده بود و هدایت تظاهرات ضد رژیم طاغوت را در بین دوستان به عهده داشت. با پیروزی انقلاب فعالیتهایش را در جهاد سازندگی آغاز کرد و پس از شروع جنگ تحمیلی به جبهههای حق علیه باطل اعزام شد. هر روز که می گذشت آمادگی او برای شهادت بالاتر میرفت و این آمادگی را می توان در دستنوشتهها، نامهها و اشعار جمعآوری شده در دفاتر خاطرات او به وضوح دید و سرانجام جاوید در مورخه 11 دی ماه 65 در جزیره مجنون به شهادت رسید. فارس
[ یکشنبه 93/1/24 ] [ 8:14 عصر ] [ دوستدار علمدار ]
گروه حماسه و مقاومت خبرگزاری فارس: در این شهر ما چه میگذرد، یکی در پی گمنامی و دیگری به دنبال نامداری، گمنامانی زمینی که شهره شهر آسمانیاند، نه دنبال اسمی و نه دنبال امتیازی؛ فقط خدا را دیدند و ولی خدا را. یکی از همین گمنامان که بعد از شهادتش نام او بر صفحه رسانهها نشست، جانباز شهید «مسعود مددخانی» است که هیچ وقت حاضر نشد حتی اسمی از او برده شود و در سکوت، روزگار را گذراند تا اینکه به همرزمان شهیدش پیوست. جانباز بسیجی آمر به معروف و ناهی از منکر «مسعود مددخانی» در سال 1374 طی مأموریت و در حین اجرای فریضه نهی از منکر با اراذل و اوباش منطقه فلاح تهران در ساختمان در حال احداث درگیر شده و پس از سقوط از ارتفاع 16 متری دچار ضایعه نخاعی شد. سرانجام بعد از 19 سال تحمل جانبازی 16 فروردین ماه 93 در بیمارستان بقیهالله تهران و 45 سالگی به شهادت رسید. شهناز فیروزی همسر صبور این شهید است که طی گفتوگویی با خبرنگار فارس به بخشی از زندگی مشترک 15 ساله پرداخت.
منزل شهید مددخانی، همسر شهید در حال خوشامدگویی به مهمانان * همسرم را عاشقانه دوست داشتم سال 78 در حالی که 27 ساله بودم، توسط یکی از دوستان با شهید مددخانی آشنا شدم. البته قبل از اینکه بنده او را ببینیم، شرایط سختتری از خودش را برای من توضیح داد اما عشقی در وجودم بود که این شرایط برایم راحت به نظر میرسید؛ میدانستم که او در جهت انجام فریضه امر به معروف و نهی از منکر جانش را فدا کرده است و با توجه به اینکه این امر برایم ارزشمند بود، پذیرفتم که در کنارش زندگی کنم. همسرم را عاشقانه دوست داشتم؛ او فردی مؤمن، خوش اخلاق و صبور بود. در طول 15 سال زندگی مشترک 5 بار مورد عمل جراحی ناحیه ستون فقرات قرار گرفت حتی عمل پیوند مهره روی وی انجام شد و به دلیل عوارض ناشی از این عملها و ایجاد مشکلات بعدی، یک سال درد و رنج بسیاری را تحمل کرد و در نهایت به آرزویش که شهادت بود، رسید. * تنها بودیم در طول این دوران ما صاحب فرزندی نشدیم و یک سری شرایط و مشکلاتی وجود داشت که حتی در این زمان کوتاه فرصت پیگیری این مسئله را نداشتیم. خیلی همدیگر را دوست داشتیم؛ در طول این سالها خودم کنارش بودم همه خانواده را فدای مسعود کردم پدر، مادر، برادر و فامیل. اگر برای خرید و کارهای دیگر بیرون از منزل میرفتم، دقایقی بعد با من تماس میگرفت و میگفت: «زود برگرد» او تحمل تنهایی را نداشت؛ اقوام و دوستان هم کمتر به او سر میزدند. * پرستارش بودم از نظر جسمی هم او قطع نخاع بود و وضعیت خاصی داشت؛ لحظههای با وی بودن برایم زیبا بود و هیچ وقت حاضر نشدم او را به آسایشگاه ببرم. در سال 91 که حدود 3 ماه در بیمارستان بقیهالله بستری بود و امسال هم از سوم فروردین تا زمان شهادتش در 16 فروردین در کنارش بودم و از او پرستاری میکردم. همسرم به دلیل عوارض عملها، تحرک کمتری داشت و بیشتر در بستر و حالت خوابیده بود. علاقه زیادی به نوشتن داشت اما با این شرایط جسمی نمیتوانست آنچه میخواهد را بنویسد گاهی که مطلب ادبی به ذهنش خطور میکرد مرا صدا میزد تا آن را برایش بنویسم.
* صبور بود شهید مددخانی از نوجوانی وارد بسیج مسجد المهدی شد؛ در 14 سالگی هم در عملیات «والفجر هشت» حضور داشت و درصدی هم شیمیایی شده بود. او به دلیل عوارض ناشی از موج گرفتگی در جبهه، گاهی اوقات عصبانی میشد اما خیلی صبور بود و سکوت میکرد. * وابستگی به دنیا نداشتیم من و مسعود وابستگی به این دنیا نداشتیم؛زندگی سادهای داشتیم؛ اهل تجملات نبودیم و با کمبود درآمد راحت زندگی کردیم؛ با اینکه خودش الگوی صبر برای من بود به من میگفت: «خیلی صبور هستی». او در برابر درد خیلی صبور بود و اصلاً شکایت نکرد هیچ وقت از وضعیت جسمیاش گله نکرد و میگفت «خدایا شکرت. توکلم به خودت است». یک وقتهایی به من میگفت: «خسته شدی؟» میگفتم: «دشمن ما خسته است» و ادامه میدادم: «الله اکبر؛ جانم فدای رهبر». او حضرت آقا خامنهای را خیلی دوست داشت و هر وقت میخواست درباره ایشان حرفی بزند و ابراز علاقه کند، میگفت: «فدای سید علی». با اینکه از نشستن بدش میآمد اما سالها خانهنشین شده بود. مشکلات متعددی داشت اما هیچ وقت به زبان نیاورد و روال عادی زندگی را داشت.
* چیزی که شهید ناهی منکر را عذاب میداد شهید مددخانی با دیدن شرایط بیحجابی و فاصله گرفتن جامعه از آرمانها خیلی ناراحت بود و در زمزمههایش میشنیدم که میگفت: «ببین چه میگذرد در خیابانها، خدایا مرا ببر که این مسائل را در جامعه نبینم چه میخواستیم و چه شد!». بیغیرتی مردان او را عذاب میداد و میگفت: «امام حسین علیهالسلام به خاطر امر به معروف و نهی از منکر جانش را فدا کرد؛ الان چرا اینقدر سکوت است؟ بچهها کجا هستند؟ کجا رفتند؟ شهدا کجا هستند و ببینید؟». عزاداری را میدید و میگفت: «عزاداری فقط صرف سینه زدن و نذری دادن نیست؛ راه سیدالشهدا را باید ادامه داد» او شهدا را صدا میزد و میگفت: «بیایید به فریادمان برسید» بیشتر دوستان و همکلاسیهای همسرم شهید شده بودند، شهیدان «علی مهران» و «علی شکاری» و شهید متولیان و شهید استوار از دوستان نزدیک مسعود بود. گاهی وقتها که تنهایی از منزل بیرون میرفتم و وضعیت نامناسب جامعه را میدیدم و بعد از بازگشت برای همسرم تعریف میکردم، او میگفت: «دیگر این مسائل را برای من تعریف نکن؛ با شنیدن این حرفها آتش میگیریم». وقتی که باهم بیرون میرفتیم اگر مسئلهای میدید، با زبانی نرم تذکر میداد و همیشه حرفش تأثیرگذار بود. * 19 سال گمنامی شهید مددخانی 19 سال جانبازیاش را در گمنامی بود؛ نمیخواست کسی از وضعیتش مطلع شود؛ اگر هم من میخواستم برای کسی تعریف کنم، میگفت: «به کسی نگو من به خاطر خدا رفتم و خودش میداند کافی است». همسرم برای پیگیری اخبار، روزنامه کیهان را مطالعه میکرد و از مشترکان قدیمی کیهان بود؛ گاهی به او میگفتم: «با دفتر روزنامه کیهان تماس بگیر تا بیایند، شرایط شما را ببینند و مردم بدانند که چه کسانی در مسیر امر به معروف و نهی از منکر جانشان را فدا کردند» اما موافق این کار هم نبود و میگفت: «اول برای رضای خدا و بعد رضایت سیدعلی خامنهای این کار را کردم و از کسی انتظاری ندارم»؛ او علاقه زیادی به رهبر معظم انقلاب اسلامی داشت و عکس ایشان بالای سرش بود.
* دیدار به قیامت این اواخر وضعیت مناسبی نداشت؛ سوم فروردین امسال و هنگام خروج از منزل برای رفتن به بیمارستان بقیة الله، نگاهی به من کرد و گفت: «میروم و دیگر وارد این خانه نمیشوم، دیدار به قیامت». به او گفتم: «پس من چی؟ من را نمیبری؟» لبخندی زد و گفت: «حالا فکر کنم ببینم برای تو چه کار میتوانم کنم». در آخرین لحظات هم دستهای مرا روی صورتش گرفته بود و میبوسید و میگفت «مرا ببخش در طول این سالها خیلی اذیتت کردم؛ هیچ کاری در شأن تو انجام ندادم». وجود همسرم برایم خیلی ارزشمند بود؛ خداوند انگیزه و صبر زیادی به من داد و در این معامله از خداوند آخرت خوب میخواهم. فاطمه ملکی
[ شنبه 93/1/23 ] [ 1:14 عصر ] [ دوستدار علمدار ]
شهید احمدرضا احدی نفر اول کنکور پزشکی سال 64 بود که به رغم داشتن بهترین موقعیت اجتماعی با پشت کردن به آنها، سجاده نشینی کربلای شلمچه را برای رسیدن به لقاء الله برمی گزید.
در حالی که رهبر کبیر انقلاب اسلامی در سالهای قبل از پیروزی انقلاب اسلامی سخن از سربازانش در گهواره ها می کرد، یاران وی نه تنها انقلاب اسلامی را به پیروزی رساندند بلکه با وقوع جنگ، جبهه ها را تبدیل به دانشگاه انسان سازی کردند.
نام های بسیاری از این رهروان مکتب سرخ حسینی در جای جای شهرها دیده می شود اما برخی هستند که مرور زندگی آنان نشان از عروج معنوی و پایمال کردن خواسته های نفسانی برای رسیدن به ارزش ها الهی را دارد، در بین سرداران غریب استان همدان نیز عارفی وجود دارد که علی رغم اینکه در شهر اهواز به دنیا آمده اما یکی از بزرگ مردانی است که در استان خود غریب است.
شهید احمدرضا احدی که متولد سال 1345 شمسی در اهواز است، پس از پایان تحصیل در دوره ابتدایی در استان خوزستان به علت آغاز جنگ با خانواده خود به ملایر باز می گردد و دوران متوسطه را در این شهر می گذراند و با دریافت دیپلم در کنکور سراسری سال 64 دانشگاه های سراسری شرکت می کند و با رتبه نخست سهمیه رزمندگان کشور وارد دانشگاه شهید بهشتی و رشته پزشکی می شود.
وی قبل از رفتن به دانشگاه با فراگیری فنون نظامی برای اولین بار در سال 61 در عملیات رمضان حضور می یابد و مجروح می شود، تاثیر شهادت دوستش محمد روستایی بر وی بسزا بوده و از این رو تاپایان عمر خود همواره در جبهه حضور می یابد، وی در منطقه ای چون ماووت، میمک، فاو، قصر شیرین، دربندی خان و شلمچه حضور داشته است.
وی دارای استعداد بسیاری بوده، علی رغم حضور در خط مقدم جبهه با بازگشت به ملایر و شرکت در امتحانات نهایی نمرات عالی را کسب می کند و دستی نیز در نقاشی داشته است.
انس دائمی او با قرآن و توجه و دلبستگی به سخنان بزرگان و عارفان یکی دیگر از زوایای شخصیت این سردار شهید استان همدان است، تهذیب نفسش وی را به جایگاهی رسانده بود که هنوز دوستانش صدای سوزناک او را در شب های بلند جهبه های جنوب در نمازهای شب به یاد دارند.
احدی خود را ذوب در ولایت می دانست به طوری که وصیت نامه خود را در کمترین جملات به لزوم تنها نگذاشتن امام خمینی(ره) اختصاص داده است.
احمدرضا احدی نهایتا در شب دوازدهم اسفند سال 1365 در مراحل پایانی عملیات کربلای پنج به آرزوی وصال خود به معبود می رسد.
[ دوشنبه 92/12/12 ] [ 1:14 عصر ] [ دوستدار علمدار ]
به گزارش خبرنگار خبرگزاری فارس از ساری: غرورانگیزترین و بیادماندنیترین لحظاتی که برای رزمندگان سالهای حماسه و مقاومت خاطرهانگیز بوده، عملیات والفجر هشت است، در آستانه سالروز این عملیات غرورآفرین، یکی از فرماندهان دلاور لشکر همیشه پیروز 25 کربلا «سردار علی جان میرشکار» به بیان خاطراتی از این عملیات پرداخته که تقدیم به مخاطبان میشود. قبل از عملیات والفجر هشت منطقه اروندکنار فقط یک جاده با فاصله 5/1 کیلومتر از خود اروند وجود داشت، با این اوصاف برای رفتن به کنار اروند باید از لبه نهرها و داخل نخلستانها عبور میکردیم، برای شروع عملیات هم لازم بود این جاده ترمیم شود و هم جادههای آنتنی به سمت اروند کشیده شود تا برای پشتیبانی عملیات دچار کمبود نباشیم، برای این کار ما نیاز به کامیونها و دستگاههای سنگین مهندسی مثل لودر و بولدزر داشتیم. از آن جایی که تقریباً در مرحله شناسایی قرار داشتیم تمام این تحرکات باید مخفیانه انجام شود، برای همین برای پنهان ماندن از دید دشمن و نبودن در تیر مستقیم آنها لازم بود دیوارهای را در لبه اروند ایجاد کنیم، جادهای در این نقطه نبود و به دلیل جزر و مد اروند خاک منطقه به شدت باتلاقی بود و عبور و مرور کامیونها و ادوات سنگین ممکن نبود، کامیونها، خاک را در همان جاده قدیم خالی میکردند و رزمندگان با دوش این خاک را به جلو برای احداث دیوار میبردند، به دلیل سرّی بودن منطقه و عملیات، از هر گردان چند نفر نیروی داوطلب داشتیم که هیچ?گونه تقاضای مرخصی هم نمیکردند، آنها هیچ?کدام تا پایان کار درخواست مرخصی نکردند و الحق و الانصاف سنگ تمام گذاشته بودند، روزی را که برای سرکشی کار رفته بودم از یاد نمیبرم. حوالی ساعت 11:30 بود، میدیدم این نیروها در حالی که کم با هم صحبت میکنند، کیسههای شن را روی دوش دارند و به سمت دیواره حرکت میکنند، تقریباً همه?شان لباسهای?شان از ناحیه?کتف ?و? شانه پاره بود. در ادامه مسیر پاهایم در محیط باتلاقی آن?جا فرو رفت، موقع نماز شده بود، بچههایی که همیشه وقت اذان برای خواندن نماز جماعت عجله میکردند این?بار رغبت چندانی به نماز جماعت خواندن از خود نشان نمیدادند، تعجب کردم، با کمی دقت متوجه شدم هر?کس زیر نخلی میرود و در آن?جا طوری که دیگران مطلع نشوند لباسشان را که خونی است در میآورند و کمی آب میزنند و آویزان میکنند و مشغول عبادت میشوند، فهمیدم هیچ?کدام نمیخواهند دیگران از کتفهای خونی?شان مطلع شوند و چقدر زیبا بود با سرشانههای زخمی سجده به درگاه دوست بردن. در میان آنها جوان خوش سیمایی بود که تعقیبات نمازش را چنان از عمق جان میخواند و محو نیایش بود که گویا پرندهها تکان نمیخوردند، این جوان بعضی وقتها تا نیم?ساعت در سجده میماند، این حالت سجده ماندنش باعث شده بود دوستان بدون این که نام وی را بدانند، سجاد صدایش کنند، در یکی از شبهایی که مشغول حمل کیسه بود ترکش خمپارهای به وی اصابت کرد و سجاد با گونی خاک با حالت سجده بر زمین افتاد، بچهها که از کنارش می گذشتند تصور میکردند یک نفر از خستگی گونیاش را انداخته... . بعد از مدتی متوجه شدند سجاد نیست، به گونی افتاده در مسیر دقت کردند و گونی را کنار زدند، دیدند سجاد در حالت سجود به شهادت رسیده و سر از این سجود بر نمیدارد... .
[ یکشنبه 92/11/27 ] [ 1:45 عصر ] [ دوستدار علمدار ]
" معبر " جلاد معروف ساواک اومده بود خونه شون
می خواست کمد سید حسین رو بازرسی کنه
با کفش اومد روی قالی
سید حسین سرش داد کشید و با صدای بلند گفت:
ما روی این فرش نماز می خونیم ، کفشات رو در بیار
غرور " معبر " شکست
14 سالش بود که ساواک دستگیرش کرد
انداختنش توی بند زندانیان نوجوان بزهکار
فکر می کردند اینجوری از راه به در میشه و دیگه کار انقلابی نمیکنه
توی زندان نوجوونای بزهکار اذیتش می کردند
اما سید حسین با صبر و حوصله سعی کرد هدایتشون کنه
بعد از مدتی مأمورین ساواک صحنه ی عجیبی دیدند
دیدند همون جوونای لا اوبالی به امامت سید حسین توی زندان دارن نماز می خونن
کلاس قرآنشون هم براه بود...
خاطره ای از نوجوانی سردار شهید سید حسین علم الهدی
منبع: کتاب سفر سرخ ، صفحه 22
باز هم ماه بهمن رسید تا یاد و خاطره رشادت مردم ایران زنده بشه
باز بهانه ای شد تا از بچه های پاک مکتب خمینی بگیم
مردانی که زیر این شکنجه های استکبار قدشون خم نشد
مردمانی که امام موسی کاظم ع وعده ی آمدنشون رو داده بود:
[ یکشنبه 92/11/20 ] [ 10:48 عصر ] [ دوستدار علمدار ]
به گزارش گروه حماسه و مقاومت فارس (باشگاه توانا): 6 سال از جنگ تحمیلی گذشته بود و بعد از عملیات موفقیتآمیز «کربلای 5» رادیو اسرائیل و رادیو عراق خبر از حمله قریبالوقوع هواپیماهای میراژ، سوخو و میگ به شهرهای ایران میدادند و تبلیغات گسترده رسانهها برای ارعاب مردم و تخلیه شهرها و تضعیف روحیه مقاومت در پشت جبهه آغاز شده بود و در این میان یکی از شهرهایی که مورد تهدید واقع شد، شهر میانه بود. بعد از ظهر شنبه یازدهم بهمن ماه هواپیماهای دشمن بعثی حمام بلور، مناطق مسکونی و نانوایی شهر میانه استان آذربایجان شرقی را بمباران کردند که 13 نفر از مردم شهر به شهادت رسیدند که بین شهدا 5 دانشجوی دختر و مادری با کودک دو سالهاش به چشم میخورد.
مدرسه زینبیه هنوز مردم از این اتفاق دلهره داشتند و پیکر شهدای میانه روی زمین بود که شایعه حمله مجدد هواپیماهای جنگنده رژیم صدام به مدرسه زینبیه طوفانی در دلها ایجاد کرد، مدرسهای که پایگاه تدارکاتی جبهه بود؛ هنوز از دیوارهای این مدرسه هیاهوی دانشآموزان و صدای شور و شوقشان به گوش میرسد. * دانشآموزانی که شاگرد اول درس شهادت شدند فاطمه وطنی یکی از دانش آموزان دیروز و آموزگار امروز مدرسه زینبیه است و روایت میکند روزی را که ترکشهای دشمن همسنگرانش را از او جدا کردند، او میگوید: واقعه زینبیه با قطرههای خون ما عجین شده و هر لحظه در تکتک سلولهای وجود ما جاری و زنده است؛ هر چه روزگار میگذرد، این داغ در دل ما تازهتر میشود، سالهاست که بعد از شهادت همکلاسیهایم در مدرسه زینبیه تدریس میکنم، هر روز با وضو وارد حیاط مدرسه میشوم، با هر قدمی که میگذارم، مراقبم تا بیحرمتی به این مکان مقدس نشود، آخر خون بهترین دوستانمان در این محل ریخته شده است؛ دوستانی که شاگرد اول درس شهادت شدند. یکی از دوستانم که در واقعه زینبیه به شهادت رسید، شهید «شهلا ثانی» است که قرار بود 22 بهمن 1365 شیرینی ازدواجش را با «میرزامحمدی» بخوریم، اما بمباران فرصتی نداد و او در 12 بهمن و درست 10 روز قبل به شهادت رسید، «میرزامحمدی» از نیروهای ارتش بود که بعد از این واقعه به جبهه رفت و شهید شد حتی پیکر او بازنگشت. مدرسه زینبیه میانه آماده برای جشن دهه فجر * شهید ثانی برای اهدای خون در جیبش سنگ میگذاشت وطنی ادامه میدهد: در دوران جنگ تحمیلی وقتی که خبر میرسید عملیاتی اجرا شده است، میدانستیم که مجروحان نیاز به خون دارند لذا آماده اهدای خون میشدیم؛ روزی که قرار بود، نیروهای هلال احمر برای خونگیری در مدرسه حاضر شوند، بچههای مدرسه در حیاط، صف میکشیدند. در یکی از همین قضایا شهلا داوطلب شد تا خونش را اهدا کند؛ وقتی وزن او را گرفتند، کمتر از 50 کیلو را نشان داد، شهلا خیلی ناراحت شد، نگاهی به صف انداخت و رفت. بعد از نیم ساعت دوباره آمد و در آخر صف ایستاد؛ این بار شهلا روی وزنه رفت اما وزنش بالاتر از 50 کیلو شده بود، از شهلا خون گرفتند و بعد از اهدای خون رنگش پرید و حالش بد شد؛ بعداً فهمیدم او در جیب مانتو و کیفش سنگ و آجر گذاشته بود تا بتواند خون بدهد، چون چادر سرش بود، کسانی که او را وزن کردند متوجه این آجر و سنگها هم نشدند. * انگار آماده پرواز بود ساعت 10:30 روز 12 بهمن 1365 نزدیک میشدیم؛ هاج و واج در حیاط مدرسه ایستاده بودم و به بچهها نگاه میکردم؛ شهلا مثل دسته گلی در لابلای چادرش دیده میشد؛ به طرف من آمد و سراغ یکی از همکلاسیها را از او گرفتم، شهلا هم گفت: «رفته به بسیج وسایل بیاورد»؛ شهلا داشت گریه میکرد. ـ شهلا، چرا گریه میکنی؟! ـ دل درد دارم. ـ خب، برو از مدیر مدرسه اجازه بگیر و برو خانه. ـ حالا ببینیم امروز چه میشود. بعد از هم جدا شدیم، به شهلا نگاهی انداختم، حال و هوای خاصی داشت که قابل توصیف نیست؛ انگار مانند کبوتری آماده پرواز بود؛ بعد از دقایقی مدرسه بمباران شد؛ من ماندم و آتشی که از رفتن او بر جانم زده شد. * شهلا در لباس عروسی مادر شهلا تنها دخترش را راهی بهشت کرد و بعد از حدود 10 ـ 12 سال به رحمت خدا رفت؛ او تعریف میکرد: «من 5 پسر دارم و شهلا تنها دخترم بود؛ همه دوستش داشتند، از کوچک و بزرگ همه مانند پروانه دورش میگشتند؛ قرار بود 22 بهمن عروسیاش را ببینم اما شب 12 بهمن در خواب دیدم شهلا لباس عروسی به تن کرده و میگوید: میخواهم جشن عروسیام را در آسمان بگیرم؛ بعد دو فرشته به سراغش آمدند و او را با خود بردند. ناگهان از خواب پریدم؛ همان لحظه صدای گریه شنیدم؛ اطرافم را نگاه کردم و دیدم شهلا در سجده است و دعا میخواند و گریه میکند؛ سرش را از سجده برداشت و متوجه من شد، با چشمهایی پر از اشک کنارم آمد و ملتمسانه گفت: مادر، حلالم کن! دیگر خوابم نبرد، همان وقت صدای اذان را شنیدم، از جا بلند شدم و وضو گرفتم و نماز خواندم؛ صبحانه آماده کردم، شهلا هم مانتوی مدرسه را پوشید تا پس از خوردن صبحانه به مدرسه برود؛ دوباره به سراغم آمد و همان حرف را تکرار کرد و من بازهم سکوت کردم. از این همه سکوت و کممحلی من دلش گرفت به گریه افتاد، رفتم سراغش. ـ امروز نباید به مدرسه بروی. ـ چرا مگر خون من از خون دیگران رنگینتر است؟ ـ آخر تو تنها دختر من هستی من حاضر نیستم تو را از دست بدهم. شهلا سماجت کرد، وقتی دیدم کوتاه نمیآید او را به زیرزمین خانه همسایه بردم و زندانیاش کردم، این اولین بار بود که او را زندانی میکردم، نیم ساعت بعد دلم هوایی شد تا او را ببینم، به سراغش رفتم، در را باز کردم و وارد زیرزمین شدم، هیچ اثری از شهلا نبود، از همسایه سراغش را گرفتم اما او هم خبری نداشت؛ شهلا از پنجره زیرزمین فرار کرده بود. ساعت 10 و نیم صبح صدای هواپیماهای جنگنده در آسمان شهر دلم را به لرزه درآورد، صدای شهلا در گوشم پیچید، مادر، حلالم کن ... و بعد هم خبر شهادتش را برای ما آوردند». * خانه شهلا در بهشت وطنی میگوید: مادر شهلا بعد از اینکه به رحمت خدا رفت، به خواب یکی از اقوام آمد و گفت: «به محض اینکه به دنیای جدید قدم گذاشتم، شهلا آمد و مرا به خانهی خودش برد، خانهای بسیار زیبا و باغی پر از گلهای رنگارنگ». پیکر شهدا در حیاط مدرسه زینبیه میانه * سرود شهادت مرحوم نوروزعلی ثانی پدر شهلا روز شهادت فرزندش در بندر بوشهر بود و شهادت تنها دخترش را اینگونه روایت میکرد: «قبل از شهادت دخترم او را در خواب دیدم، بسیار شاد بود، سرود میخواند و پایکوبی میکرد. ـ این همه خوشحالی تو برای چیست؟ ـ فردا در مدرسه جشن داریم، میخواهیم با بچههای مدرسه سرود شهادت بخوانیم. در تمام طول روز به خوابی که دیده بودم فکر میکردم، دلم بد جوری شور میزد، اصلاً دست و دلم به کار نمیرفت، هنگام ظهر برای استراحت دست از کار کشیدم، ساعت 2 بعد از ظهر بود که از رادیو خبر بمباران مدرسه زینبیه را شنیدم، همان لحظه دست از کار کشیدم و راهی میانه شدم. نیمههای شب بود که به میانه رسیدم؛ تصمیم گرفتم قبل از آنکه به طرف خانه بروم، سری به دبیرستان زینبیه بزنم، وقتی آنجا رسیدم و ساختمان فرو ریخته مدرسه را دیدم، کم مانده بود از غصه سکته کنم. سکوت مرگباری در فضا حاکم بود، بغض گلویم را میفشرد، روبروی ویرانههای مدرسه زانو زدم و شروع کردم به گریه کردن؛ سپس راهی خانه شدم اما کسی خانه نبود، چون کلید خانه را نداشتم مجبور شدم در آن سرما با اندوه فراوان طلوع خورشید را ببینم، طلوعی که دیگر تنها دخترم آن را نمیدید». این بود، گوشهای از واقعه بزرگ که رهبر معظم انقلاب درباره آن میفرمایند: «شهدای زینبیه و ثارالله سند جاودانه مظلومیت دفاع امت اسلامی است».
[ دوشنبه 92/11/14 ] [ 11:34 صبح ] [ دوستدار علمدار ]
به گزارش خبرنگار حماسه و مقاومت باشگاه خبری فارس«توانا»: گفتند، پیرمردیست، انقلابی، بسیجی، رزمنده و جانباز. گفتند، کولهبار خاطرات دارد و حرفهایش گنجینهای است؛ حتی لنز دوربین «سید مرتضی آوینی» هم در «با من سخن بگو دوکوهه» ثبتاش کرده؛ گفتند مویی سپید کرده و محاسنش را؛ او هنوز هیئتدار است و خوش صحبت. مشتاق دیدارش شدیم و عازم رسالت، فرجام، در همسایگی مسجد آل محمد (ص). پلاک را پیدا نمیکردیم. ناچار پرسان پرسان دنبال خانه گشتیم. میشناختندش! همسایهها کمکمان کردند تا خانه پیرمرد را بیابیم. منتظرمان بود؛ بر خلاف آنچه گفتند، «پیر» نبود؛ جوانمردی بود که «مردانگی» را از صدایش میشد فهمید. مگر نه اینکه چمران میگفت «هنگامی که شیپور جنگ نواخته میشود، شناختن مرد از نامرد آسان میشود». «حاج سید محمد غضنفری»، که شاید هشتاد و دو سال عمر با برکت دارد، میزبان ماست. وقتی صحبت می کرد، اسپریها به کمکش می آمدند و شاید جرعهای آب. هدیه غربیهاست! اثر بمبارانهای متعدد شیمیایی! وضع او طوری است که یکی از پزشکان فوق تخصصاش به او گفته بود دلم میخواهد یکبار بنشینی و برایم بگویی که هر کدام از مناطقی که شیمیایی شدی، رنگ و طعم و اثراتش و ... چگونه بود! انگار که او هم متخصصی شده باشد برای خودش. آنچه خواهید خواند، گوشهای از خاطرات شیرین اوست. عصرها، بعد از ساعت کار در خیابان لالهزار تهران دستفروشی میکردم. یکبار مأمورین شهرداری دنبالم کردند و در حین فرار چند تا از جورابهایم بین مسیر افتاد. وقتی برگشتم، جوانی جلو آمد و جورابهایم را داد. بعد هم مغازهای را نشانم داد و گفت که بروم جلوی آن بساط کنم. تا مدتها نمیدانستم که او هزینه مرا هم به پاسبانهایی که مبلغی به عنوان خراج میگرفتند، میدهد تا اجازه دهند من هم بساط کنم! با اینکه خودش هم جنسهای شبیه به من را میفروخت و دستفروشی میکرد، با این حال مرا در فاصلهای نزدیک به خودش برد و باهم دستفروشی میکردیم. «علی رجایی» معلم بود. و همیشه ناچار بود دیرتر بیاید. یک روز به او گفتم: اگر اجازه بدهی، تا شما بیایی، وسایل تو را هم کنار وسایل خودم پهن کنم. از خدا خواسته، سریع قبول کرد. یک بار که تعدادی اعلامیه زیر پلاستیک اجناسم پنهان کرده بودم، ناچار شدم برای خرید جوراب به بازار بروم. علی با اصرار میگفت که مراقب بساطم هست تا برگردم. شاید فکر میکرد نمیخواهم زحمت دهم یا نگران جنسهایم هستم اما فقط نگران اعلامیهها بودم. نمیتوانستم هیچ بگویم. اگر قبول میکردم، میترسیدم بفهمد و بدتر شود، اگر هم راضی نمیشدم، واهمه داشتم که شک کند و مرا لو بدهد. با اینکه 3 ـ 4 ماه با هم بودیم اما هنوز از هم میترسیدیم. اصلاً جو آن زمان طوری بود که حتی پدر و پسر به هم اعتماد نداشتند. به اجبار او و با ترس برای خرید جوراب رفتم. تمام مسیر را دویدم، چون میترسیدم زیر پلاستیک را نگاه کند. وقتی رسیدم آنقدر حالم بد شد که روی زمین افتادم. "علی" برایم آب قند آورد و بعد آرام به من گفت: ما با هم همکاریم. انگار جورابهای مرا فروخته بود و وقتی که میخواست پولش را زیر نایلون بگذارد، اعلامیهها را دیده بود!
[ شنبه 92/11/12 ] [ 10:56 صبح ] [ دوستدار علمدار ]
شهید «غلامحسین افشردی» با نام مستعار «حسن باقری»، بنیانگذار نیروی زمینی سپاه پاسداران و استراتژیست بینظیر جبهههای نبرد بود که در 9 بهمن ماه سال 1361 به همراه شهید «مجید بقایی» فرمانده قرارگاه کربلا در فکه به شهادت رسیدند و شهادت این دو فرمانده بار سنگینی بر سازمان رزم جنگ داشت. در پی این حادثه، امام خامنهای که در آن دوران رئیس جمهور بودند، طی پیامی به شهید «حاج ابراهیم همت» فرمانده قوای دوم نجف اشرف این واقعه را تبریک و تسلیت گفتند.
[ چهارشنبه 92/11/9 ] [ 10:49 صبح ] [ دوستدار علمدار ]
شهید حسین نصرتی (محمودرضا بیضایی) از نیروهای ایرانی و مدافع حرم حضرت زینب (س) که ظهر روز میلاد نبی مکرم اسلام در دمشق به شهادت رسید.
[ دوشنبه 92/11/7 ] [ 9:11 صبح ] [ دوستدار علمدار ]