ملت ایران در تیرماه 1378، شاهد حادثه فرهنگی ـ سیاسی بودند که حال و هوایی را میطلبید تا فضای شهر از آن غبار زدوده شود؛ آن ایام باز هم شهدا، سینه سپر کرده و به صحنه آمدند تا باری دیگر شهرمان را عطرآگین کنند. به مناسبت سالروز این رویداد و رجعت شهدا روایتی از «احمدیان» از نیروهای سابق تفحص در ادامه میآید: *** تیرماه 78 بود. حوادث سیاسی و فرهنگی مردم را دلتنگ شهدا کرده بود. سردار باقرزاده اکیپهای تفحص را جمع کرد و گفت: «مردم تماس میگیرند و درخواست میکنند مراسم تشییع شهدا بگذارید تا عطر شهدا حال و هوای جامعه را عوض کند». ـ چه تعداد شهید داریم؟ ـ سردار، تعداد شهدای کشف شده در معراج مرکزی به 10 شهید هم نمیرسد. ـ بروید در مناطق به شهدا التماس کنید؛ بگویید شما همگی فدایی ولایت هستید؛ اگر صلاح میدانید به یاری رهبرتان برخیزید! چند روز گذشت؛ سردار تماس گرفت و آخرین وضعیت را پرسید. ـ شهیدی پیدا نشده. ـ به شهدا گفتید؟! ـ سردار، بچهها دارند زحمت خودشان را میکشند. ـ به همان چیزی که گفتم عمل کنید. صبح فردا با 2 نفر از بچهها به منطقه هور رفتیم؛ حدود ساعت 10 صبح به منطقه عملیاتی «خیبر» و «بدر» رسیدیم؛ برای رفع تکلیف همان جملات سردار را گفتم. ناهار را که خوردیم برگشتیم به سمت اهواز. عصر اعلام شد که در شلمچه شهید پیدا شده! از خوشحالی داشتم بال در میآوردم. خودم را به شلمچه رساندم. شهدا را به مقر آوردیم. همان موقع از هور تماس گرفتند. آنجا هم شهید پیدا شده بود! حالا دیگر در پوست خودم نمیگنجیدم؛ تا شب، نوزده شهید پیدا شده بود! روز بعد از شرهانی و فکه تماس گرفتند. از آنجا هم خبرهای خوشی میرسید؛ شب بعد سردار تماس گرفت. ـ چه خبر؟! ـ خبر خوش! شهدا خودشان را رساندند؛ درهای رحمت خدا باز شد. ـ همین فردا شهدا را منتقل کنید. ـ چند روز دیگر صبر کنید. سردار اصرار داشت که سریعتر شهدا را بفرستم؛ بعد هم از تعداد شهدا پرسید؛ همین طور که گوشی در دستم بود، گفتم: «16 شهید در فکه، 18 شهید در شرهانی و...» بعد تعداد شهدا را جمع زدم. هفتاد و دو شهید بودند! سردار گفت: «الله اکبر، روز عاشورا هم همین تعداد به پای ولایت ایستادند»؛ صبح فردا 72 فدایی رهبر برای یاری ولایت عازم تهران شدند.
[ چهارشنبه 92/4/19 ] [ 3:4 عصر ] [ دوستدار علمدار ]
بنام خدا
با جوان ترین استاد خلبان نیروی هوایی ارتش ایران سرلشکر خلبان، « علی اقبالی دوگاهه»و داستان عجیب شهادتش بیشتر آشنا شوید . وی در 25 سالگی استاد خلبان جنگنده F-5 و در 27 سالگی با درجه سرگردی جزو افسران ارشد نیروی هوایی ارتش ایران شد. سرلشگر شهید خلبان«عباس بابایی» و سرلشگر خلبان «مصطفی اردستانی» از شاگردان تحت آموزش ایشان بودند .
آموزش درآمریکا :
وی تکمیل دوره خلبانی را به مدت 220 ساعت در سال 1347 در پایگاه هوایی ویلیامز شهر فنیکس ایالت آریزونای امریکا را به پایان رساند و کسب رتبه نخست در بین بیش از 400 دانشجوی خلبانی از کشورهای مختلف به عنوان خلبان نمونه این پایگاه را از آن خود نمود . همچنین در سال 1353 جهت گذراندن دوره کارشناسی تفسیر عکس های هوایی و مدیریت اطلاعات و عملیات هوایی مجددا به امریکا اعزام گردید .
شهادت :
این هم وطن دلیر اکثر تلمبه خانه ها و نیروگاه های برق عراق از کار انداخته بود و طرح های عملیاتی وی باعث گردیده بود صادرات 350 میلیون تنی نفت عراق به صفر برسد از این رو صدام جنایتکار به خون این شهید تشنه بود . از این رو به دستور صدام پس از دستگیری بدنش به دو نیمه تبدیل شد و نیمی از پیکر مطهرش در نینوا و نیمی در موصل عراق مدفون شد .
======================================
شرح کامل شهادت ایشان را در زیر بخوانید و اشتراک کنید تا مردم ایران بدانند ما چه عزیزان گمنامی را در نیروی هوایی ارتش داشته ایم که حتی نام آنها را هم نشنیده ایم .
======================================
وی پس از بمباران پادگان «العقره» در حالی که زنده به اسارت مزدوران عراقی درآمده بود، به دلیل ضربات مهلکی که نیروی هوایی ارتش ایران در نخستین ماه جنگ بر پیکر ماشین جنگی عراق وارد نموده بود به دستور صدام و برای ایجاد رعب و وحشت در بین سایر خلبانان کشورمان، برخلاف تمامی موازین انسانی و موافقت نامه های بین المللی رفتار با اسرا، به فجیعترین و بیرحمانه ترین وضع به شهادت رسید به طوری که نیمی از پیکر مطهرش در نینوا و نیمی در موصل عراق مدفون شد. این جنایت به حدی وحشیانه بود که رژیم بعثی در تلاشی بیشرمانه برای سرپوش گذاشتن بر این جنایت هولناک، تا سالها از اعلام سرنوشت آن شهید مظلوم خودداری می کرد و طی 22 سال هیچگونه اطلاعی از سرنوشت وی موجود نبود؛ تا این که در خرداد سال 1370، بر اساس گزارش های موجود عملیاتی و اطلاعاتی، و نامه ارسالی کمیته بینالمللی صلیب سرخ جهانی مبنی بر شهادت ایشان و اظهارات دیگر اسرای آزاد شده وخلبانان اسیر عراقی، شهادت خلبان علی اقبالی دوگاهه محرز شد. پیکر مطهرش که بخشی از آن غریبانه در قبرستان محافظیه نینوا و بخشی دیگر در قبرستان زبیر موصل به خاک سپرده شده بود، با پیگیری کمیته جستجوی اسرا و مفقودین وکمیته بینالمللی صلیب سرخ جهانی، به همراه پیکرهای مطهر تنی چند از دیگر خلبانان شهید نیروی هوایی، پس از 22 سال دوری از وطن، در میان حزن و اندوه خانواده، یاران و همرزمانش به میهن بازگشت و به شکلی بسیار با شکوه و تاریخی در میدان صبحگاه ستاد نیروی هوایی تشییع و در پنجم مردادماه 81 در قطعه خلبانان بهشت زهرا درکنار سایر همرزمانش آرام گرفت.
یادش گرامی و راهش پر رهرو باد!
[ چهارشنبه 92/4/19 ] [ 12:37 عصر ] [ دوستدار علمدار ]
به گزارش خبرنگار حماسه و مقاومت فارس(باشگاه توانا)، پس از روزهای جنگ، ایامی که تقریباً همه رزمندهها به شهرهایشان بازگشتند، عدهای همچنان در بیایانهای تفتیده جنوب ماندند. کارهای ناتمامی مانده بود که آنها را به خود میکشید. یافتن پیکرهای شهدایی که اکنون خانوادههایشان بیش از روزهای دفاع، منتظر بازگشتشان نشستهاند. مطلبی که در ادامه میخوانید، خاطره یکی از جستجوگران نور به روایت کتاب «شهید گمنام» است. * شهیدی که نمیخواست پیدایش کنیم هوا صاف بود؛ مشغول جستجو بودم؛ داخل گودال یک پوتین دیدم؛ متوجه شدم یک پا داخل پوتین قرار دارد! با بیل وارد گودال شدم؛ قسمت پایین پای شهید از خاک خارج شد؛ خاکها حالت رملی و نرم داشت؛ شروع کردم به خارج کردن خاکها؛ هر چه خاکها را بیرون میریختم بی فایده بود؛ خاکها به داخل گودال برمیگشت! ناگهان هوا بارانی شد؛ آنقدر شدت باران زیاد شد که مجبور شدم از گودال بیرون بیایم؛ به نزدیک اسکان عشایر رفتم؛ کمی صبر کردم؛ باران که قطع شد، دوباره به گودال برگشتم؛ تا آماده کار شدم صدای رعد و برق آمد؛ باران دوباره با شدت شروع شد؛ مثل اینکه این باران نمیخواست قطع شود؛ دوباره به زیر سقف برگشتم؛ همه خاکهایی که با زحمت از گودال خارج کرده بودم، به گودال برگشت؛ گفتم: این که از آسمان میبارد سنگ که نیست! میروم و زیر باران کار میکنم اما بیفایده بود. هر چه که از گودال خارج میکردم، دوباره برمیگشت؛ یکی از عشایر حرفی زد که به دل خودم هم افتاده بود؛ «او نمیخواهد برگردد! او میخواهد گمنام بماند». سوار ماشین شدم و برگشتم. در مسیر برگشتم و دوباره به گودال نگاه کردم. رنگین کمان زیبایی درست از داخل آن گودال ایجاد شده بود. * شهید گمنام گفت: «بیل را بردار و برو!» شبیه این ماجرا یک بار دیگر برای بچههای تفحص پیش آمد؛ در فکه به دنبال پیکر شهدا بودیم؛ نزدیک غروب مرتضی در داخل یک گودال پیکر شهیدی را پیدا کرد؛ با بیل خاکها را بیرون میریخت؛ هر بیل خاک را که بیرون میریخت مقدار بیشتری خاک به داخل گودال برمیگشت! نزدیک اذان مغرب بود؛ مرتضی بیل را داخل خاک فرو کرد و گفت: «فردا برمی گردیم». صبح به همراه مرتضی به فکه برگشتیم؛ به محض رسیدن به سراغ بیل رفت؛ بعد آن را از داخل خاک بیرون کشید و حرکت کرد! ـ آقا مرتضی کجا میری!؟ ـ دیشب جوانی به خواب من آمد و گفت: من دوست دارم در فکه بمانم! بیل را بردار و برو!
[ دوشنبه 92/4/10 ] [ 11:19 صبح ] [ دوستدار علمدار ]
برای سرکشی بچه ها به سنگرها سر میزد.داشتیم صبحونه می خوردیم.می دونستم چند روز است که چیزی نخورده.اونقدر ضعیف شده بود که وقتی کنار سنگر ایستاد ، پاهاش می لرزید.بهش گفتم: حاجی جون ! بیا یه چیزی بخور
نگام کرد و گفت: خدا رزق دنیا رو روی من بسته،من دیگه از دنیا سهم غذا ندارم.این رو گفت و از سنگر رفت بیرون.ساعتی نگذشته بود که خبر شهادتش رو شنیدم...
[ یکشنبه 92/4/9 ] [ 12:19 عصر ] [ دوستدار علمدار ]
اومده بود مرخصی. نصفه شب بود که با صدای ناله ش از خواب پریدم. رفتم پشت در اتاقش. سر گذاشته بود به سجده و بلند بلند گریه می کرد؛ می گفت: «خدایا اگر شهادت رو نصیبم کردی می خواهم مثل مولایم امام حسین(علیه السلام) سر نداشته باشم. مثل علمدار حسین(علیه السلام) بی دست شهید شم...»
وقتی جنازه ش رو آوردند، سر نداشت. یک دستش هم قطع شده بود، همون طور که دوست داشت. مثل امام حسین(ع)، مثل حضرت عباس(ع)....
[ یکشنبه 92/4/2 ] [ 9:16 صبح ] [ دوستدار علمدار ]
پس از روزهای جنگ، ایامی که تقریباً همه رزمندهها به شهرهایشان بازگشتند، عدهای همچنان در بیایانهای تفتیده جنوب ماندند. کارهای ناتمامی مانده بود که آنها را به خود میکشید. یافتن پیکرهای شهدایی که اکنون خانوادههایشان بیش از روزهای دفاع، منتظر بازگشتشان نشستهاند. چرا که دیگر رزمندگان، یا خودشان آمدهاند یا پیکرهایشان، اما این لالهها نه خودشان بازگشتند و نه ...؛ اینان اکنون در پی تقدیم هدیهای برای مادران این مردان بودند. آن هم در روزها و شبهایی پیدرپی. مطلبی که در ادامه میخوانید، خاطرهای از شهید «علی محمودوند» از علمداران تفحص است که به روایت کتاب «شهید گمنام» در ادامه میآید:
تابستان 73 بود؛ آفتاب، بسیار داغ بود؛ بچهها در گرمایی طاقتفرسا در جستجوی پیکر شهدا بودند؛ نزدیک ظهر بچهها میخواستند قدری استراحت کنند؛ چنگک بیل مکانیکی را در زمین فرو کردیم و رفتیم کنار کُلمن آب نشستیم. در آن گرمای طاقتفرسا ناگهان دیدم یک کبوتر سفید و زیبا، بال و پر زنان آمد و روی چنگک بیل نشست. بعد هم شروع کرد به نوک زدن به بیل. همه با تعجب به این صحنه نگاه میکردیم.
یکی از رفقا ظرف آبی را برداشت و جلوی کبوتر قرار داد. کبوتر به کنار ظرف آب آمد. بعد نگاهی به آب کرد و نگاهی به ما! مجدداً پرید و رفت روی بیل نشست؛ دوباره به بیل نوک زد؛ صحنه بسیار عجیبی بود؛ یکی از بچهها گفت: «بابا به خدا یه حکمتی تو کار این کبوتر هست!».
با بچهها به سمت بیل رفتیم تا کار را شروع کنیم؛ با اولین بیلی که به زمین خورد، سر یک شهید با کلاه آهنی بیرون آمد! در حالی که موهای شهید هنوز به جمجمه باقی مانده بود! سربند یا زیارت یا شهادت هنوز روی پیشانی شهید به چشم میخورد. بچهها با بیل دستی تمام پیکر شهید را که تقریباً سالم بود، خارج کردند. هر چه تلاش کردیم و هر چه خاک را غربال کردیم اثری از پلاک شهید نبود.
*شهید بیست ویکم
مدتی بعد در منطقه فکه به یک گلستان دسته جمعی از شهدا رسیدیم؛ تعدادی شهید را داخل یک گودال ریخته بودند؛ روز اول هفت شهید را خارج کردیم و برگشتیم؛ روز بعد سیزده شهید دیگر را از آنجا خارج کردیم؛ اما نکته عجیب شهید بیست و یکم بود!
با سرنیزه اطراف شهید را کاملاً خالی کردیم؛ خاکها را کنار زدیم؛ لباس کامل، دکمههای لباس بسته، بند حمایل و تجهیزات، خشاب ، قمقمه، یک فانسخه به تجهیزات و یک فانسخه به پیکر، جوراب و... خلاصه همه چیز کامل بود اما! کسی داخل این لباس نبود. نه استخوانی و نه ... هیچ چیزی نبود. گویی ملائک خدا جسم و روح او را با خود برده بودند.
[ شنبه 92/4/1 ] [ 2:0 عصر ] [ دوستدار علمدار ]
سردار شهید «عباس کریمی» در اردیبهشت 1336 در روستای قهرود از توابع شهرستان کاشان به دنیا آمد؛ او در سال 1356 دیپلم خود را در رشته نساجی گرفت؛ وی فعالیتهای سیاسی خود را علیه رژیم طاغوت در کاشان آغاز کرد و در ادامه برای سربازی به رکن دوم ارتش رفت که این هم فرصت مناسبی برای عباس بود تا با بسیاری از وقایع انقلاب اسلامی آشنا شود. عباس، بعد از پیروزی انقلاب اسلامی وارد سپاه شد و سرانجام در حالی که چهارمین فرمانده «لشکر پیاده - مکانیزه 27 محمد رسول الله(ص)» بود، در 23 اسفند 1363 در منطقه عملیاتی شرق رودخانه «دجله» بر اثر اصابت ترکش گلوله توپ به شهادت رسید.
نفر دوم از سمت راست شهید عباس کریمی بعد از شهادت حاج ابراهیم همت، تصویر وی روی دیوار ساختمان فرماندهی لشکر 27 محمدرسولالله(ص) نقاشی میشود؛ حاج عباس کریمی در تابستان 1363 در پادگان دوکوهه روبروی ساختمان فرماندهی لشکر 27 محمدرسولالله(ص) با بسیجیان میایستد و عکس یادگاری میگیرد؛ این عکس یادگاری حاجعباس در کنار تصویر نقاشی شده شهید همت قرار میگیرد، جای خالی که انگار متتظر حاج عباس است.
و چند ماه بعد، نقاشی خود حاج عباس، در کنار تصویر شهید همت بر دیوار ستاد مینشیند.
[ سه شنبه 92/3/28 ] [ 8:28 عصر ] [ دوستدار علمدار ]
گنجینه دفاع مقدس رازها و رمزهایی را در خود نهفته است که «شهید گمنام» از آنها روایت میکند از تنها پسری که توسط ضدانقلاب به شهادت میرسد، پدری که برای ادامه دادن راهش به جبهه میرود و شهید میشود و مادری که همزمان با شهادت همسرش بر سر سجاده به لقاءالله میپیوندند. «حاجحسین کاجی» این جریان را این گونه روایت میکند: در گردان یک پیرمرد ترک زبان داشتیم، کمتر از احوالات خودش حرف میزد؛ هر گاه از او سؤالی میپرسیدیم، یک کلام میگفت: من «بسیجی لَر» هستم! گردان به مرخصی رفت؛ به همراه یکی از بچهها او را تعقیب کردیم؛ او داخل یکی از خانههای محقر در حاشیه شهر قم رفت؛ جلو رفتیم و در زدیم، وقتی ما را دید، خیلی ناراحت شد و گفت: «چرا مرا تعقیب کردید؟» گفتیم: «ما از لشکر علی بن ابی طالب(ع) هستیم، آقا گفته از احوالات زیر دستهای خودتان با خبر باشید»؛ وارد منزل شدیم، زیرزمینی بسیار محقر با دیوارهای گچ و خاک و پیرزنی نابینا که در گوشهای نشسته بود! از پیرمرد در مورد زندگیاش، بسیجی شدنش و همسر پیر او سؤال کردیم. پیرمرد گفت: «ما اهل شاهیندژ اطراف تبریز بودیم، در دنیا یک پسر داشتیم که فرستادیم قم طلبه و سرباز امام زمان(عج) شود. مدتی بعد، انقلاب پیروز شد؛ بعد هم در کردستان درگیری شد، او آمد شهرستان، با ما خداحافظی کرد و راهی کردستان شد؛ چند ماه از او خبر نداشتیم، به دنبالش رفتم بعد از پیگیری گفتند: پسرم شهید شده، جنازهاش هم افتاده دست ضدانقلاب! بعد از مدتی خبر دادند پسرت را قطعه قطعه کردهاند و سوزاندهاند؛ هیچ اثری از پسرت نمانده! همسرم از آن روز کارش فقط گریه بود، آن قدر گریه کرد تا اینکه چشمانش نابینا شد! از آن روز گفتم: هر چیزی که این پیرزن داغدیده بخواهد برآورده میکنم؛ یک روز گفت: به یاد پسرم برویم قم ساکن شویم. ما هم اینجا آمدیم؛ من هم دستفروشی میکردم. یک روز گفت: آقا، یک خواهشی دارم برو جبهه و نگذار اسلحه فرزندم روی زمین بماند. من هم آمدم از آن روز همسایهها از او مراقبت میکنند». بعد از مدتی به منطقه برگشتیم؛ شب عملیات کربلای پنج بود؛ هر چه آن پیرمرد اصرار کرد، نگذاشتم به عملیات بیاید گفتم: «چهره آن پیرزن معصوم در ذهنم هست، نمیگذارم بیایی!» گفت: «اشکالی ندارد اما من میدانم پسرم بیمعرفت نیست!». آن پیرمرد بسیجی از پیش ما به گردانی دیگر رفت؛ در حین عملیات یاد او افتادم و گفتم: «به مسئولین آن گردان سفارش کنم نگذارند پیرمرد جلو بیاید». تماس گرفتم با فرمانده گردان صحبت کردم، سراغ پیرمرد را گرفتم؛ فرمانده گردان بیمقدمه گفت: «دیشب زدیم به خط دشمن، بسیجی لَر یا همان پیرمرد به شهادت رسید پیکرش همان جا ماند!». بدنم سرد شد با تعجب به حرفهای او گوش میکردم؛ خیلی حال و روزم به هم ریخته بود؛ بعد از عملیات یکسره به سراغ خانه آنها رفتم. جلوی خانه شلوغ بود؛ همسایهها آمدند و سؤال کردند: «چه نسبتی با اهل این خانه دارید!؟» خودم را معرفی کردم؛ بعد گفتند: «چهار روز پیش وقتی رفتیم به او سر بزنیم، دیدیم همانطور که روی سجاده مشغول عبادت بوده، به رحمت خدا رفته است».
[ دوشنبه 92/3/27 ] [ 10:47 عصر ] [ دوستدار علمدار ]
به گزارش گروه «حماسه و مقاومت» خبرگزاری فارس، روزهای آغازین فروردین سال 65 با عید ولادت جواد الائمه(ع) و امیرالمومنین علی (ع) همراه بود و شیرینی مضاعف آن ایام، فتوحاتی بود که رزمندگان اسلام در فاو به دست آورده بودند و علی رغم تلاش دشمن در باز پس گیری فاو هنوز شهر فاطمیه بود (به خاطر اینکه شهر فاو با نام حضرت زهرا(س) فتح شده بود به شهر فاطمیه بین رزمندگان مشهور بود)
فروردین 65 / مقر الوارثین/ سفره نهار؛ از سمت راست نفر دوم شهید میرزازاده، شهید ملازمی، شهید مسیبی لشگر سیدالشهداء(ع) در شهر فاو و اطراف کارخانه نمک خط پدافندی داشت و دشمن مدام برای باز پسگیری خطوط اقدام به پاتک میکرد و درگیری در خط مقدم ادامه داشت. بچه های گردان المهدی به فرماندهی شهید حسنیان در خط مستقر بودند. تنها مانعی که میتوانست دشمن را مهار کند احداث میدان مین در مسیر حمله دشمن بود. یکی از کارهای خطرناک احداث میدان مین در خطوطی است که دشمن در آن فعالیت دارد و مشکل دیگر هم زمین باتلاقی منطقه بود و تنها مین هایی که کارایی داشت و میتوانست از دشمن تلفات بگیرد مین ضد نفر و ضد تانک بود. دو تیم از بچه های تخریب لشگر ده در فاو برای مین گذاری فعال بودند و ماموریت داشتند که خط پدافندی لشگر که حدود 4 کیلومتر طولی مقابل دشمن امتداد داشت مین گذاری کنند و هرشب برای مین گذاری مقابل دشمن اعزام میشدند و در تاریکی شب تا قبل از روشن شدن هوا در فاصله نزدیک با دشمن مین گذاری میکردند. هر شب حدود 200 مین ضدتانک « M 19 » که آماده انفجار بود در زمین باتلاقی حمل میکردند و در دو ردیف جلوی دشمن در زمین میکاشتند. بچهها تخریب میدونستند یک ترکش کوچک به مین هایی که مسلح و آماده کاشت بودند، مساوی با پودر شدن نه بلکه دود شدن اونهاست. فروردین65/ مقر الوارثین/ سفره نهار؛ از سمت چپ شهید غلامرضا زند، شهید صاحب علی نباتی موقع کار همه با وضو بودند و قبل از رها شدن از خاکریز خودی به سجده میافتادند و از خدا و اهل بیت(ع) یاری میخواستند. اعیاد شعبانیه مصادف شده بود با روزهای آخر فروردین و از پشت جبهه شکلات و شیرینی هم رسیده بود و بچه ها با روحیه مضاعف سر کار میرفتند. شب ولادت قمربنی هاشم(ع) بود که بچهها مهیا شدند برای ادامه مین گذاری مقابل دشمن و این بار، مسولیت تیم مین گذاری را شهید صاحب علی نباتی به عهده داشت.
نفر وسط شهید منصور احدی حال و هوای بچه های تخریب با همه شبها فرق میکرد. مجید رضایی به شوخی میگفت این بار دیگه وقتش رسیده، بوی رفتن میاد. قبل از حرکت، شهید نباتی گفت: برادرها فاصله طولی را رعایت کنید تا اگر خدایی نکرده گلوله و یا ترکشی آمد و انفجاری رخ داد همه آسیب نبینند. سعی کنید در تاریکی شب همدیگر رو گم نکنید و کار بدون سر و صدا صورت بگیره، چرا که دشمن در منطقه هوشیار است و مواظب گشتی های دشمن باشید.
شهید مجید رضایی نفر سمت راست آن شب گردان المهدی خط را به گردان حضرت قاسم(ع) تحویل داد و بچه های گردان حضرت قاسم در خط استقرار پیدا کردند و بچهها اسم رمز رو در خط دریافت کردند و با چند تا از نیروهای گردان حضرت قاسم که به عنوان تامین با اونها همراه شدند از خاکریز خودی حرکت کردند و به زمین باتلاقی مقابل دشمن وارد شدند، در حالی که هر کدام دو تا مین M 19 در دست داشتند. سر جمع هر کدام 25 کیلو مواد منفجره تی ان تی آماده انفجار حمل میکردند و باور داشتند که چه خطراتی در کمین است. مجیدرضایی، حسین مسیبی، منصور احدی، غلامرضا زند، رحمان میرزازاده، توحید ملازمی و فرمانده این تیم صاحبعلی نباتی میرفتند تا دقایقی دیگر به آسمان پرواز کنند. مجید رضایی شبهای قبل هم برای مین گذاری رفته بود. او خاکها را میبوئید و میگفت این خاکها بوی محل پرواز مرا نمیدهد اما در شب میلاد علمدار حسین (ع) میگفت امشب یک اتفاقی می افتد. رحمان میرزازاده ظهر که برای حمام رفته بود زیر دوش بلند صدا میزد برادرها غسل شهادت فراموش نشه و موقع رفتن هم غلامرضا زند برای حضور در تیم کاشت میدان مین، استخاره کرد و خوب اومد. منصور احدی هم ساعت مچی سیکو پنج خود را به یکی از دوستان داد و گفت: تا حالا من با این ساعت برای نماز شب بلند میشدم و از این به بعد شما ازش استفاده کن. توحید ملازمی هم شب قبل خواب امام رو دیده بود و در این خواب قول شهادت رو گرفته بود. همه چیز مهیا بود برای یک پرواز دست جمعی. کارها به خوبی پیش میرفت تا اینکه صدای انفجار مهیبی خطی از آتش مقابل دشمن ایجاد کرد و خط مقدم به هم ریخت. بچههای تخریب که توی خط وظیفه آتش گذاری(آماده و مسلح کردن مین برای کاشت مقابل دشمن) رو داشتند هر چه صبر کردند تا کسی بیاید و مینها را برای کاشت مقابل دشمن جلو ببرد، خبری نشد.
شهید چاردولی نقل میکرد: من توی سنگر استراحت میکردم که صدای انفجار مهیبی اومد. گفتم حتما موشکی از طرف دشمن شلیک شده و این صدای انفجار برای اون موشک است. چند لحظهای نگذشت که دلشوره عجیبی همه وجودم رو گرفت و خودم رو به فرمانده خط رسوندم و گفتم من نگران بچههای تخریب هستم. صدای انفجار از سمت میدان مین اومد. اونا توی میدون بودند. نکنه خدایی نکرده برای بچهها اتفاقی افتاده باشه. گفتم من جلو میرم ببینم چه خبره. خودم رو به میدون مین رسوندم و دیدم هیچ صدایی نمیاد. یک یک بچه ها رو صدازدم ولی جوابی نشنیدم. یک لحظه دلم رفت کربلا و بیاد قضیه حضرت زینب(س) افتادم که به داخل گودال قتلگاه میآمد و صدا می زد برادر کجاهستی؟ از یک طرف هم نگران بودم نکنه گرفتار گشتی های دشمن بشم. بدنم یخ کرد و لرزی همه وجودم رو گرفت. داخل میدان مین شدم و در مسیری که بچه ها مین کاشته بودند شروع کردم دویدن، هوا خیلی تاریک بود. نمیشد جایی رو دید فقط بوی باروت ناشی از انفجار میومد. همین طور که میدویدم داخل یک چاله افتادم. دشمن هم با چند تا منور خط رو روشن کرده بود. در زیر نور منور بدن متلاشی شدهای رو دیدم. جلوتر رفتم و نگاه کردم، دیدم بدن برادر زند است. خاطرم جمع شد که اتفاقی افتاده. شروع به جستجو کردم. چند قدم جلوتر پیکر شهید مسیبی و مجید رضایی رو دیدم و انتهای نوار مین دیدم یک بدنی که از کمر به پایین رو نداشت و کاملا با گل آغشته شده بود افتاده. رفتم به سمتش و با زحمت به پشت برگرداندم. صورتش کاملا متلاشی شده بود. باز به جستجو ادامه دادم. از هفت تا از بچههای تخریب چهار تا رو پیدا کرده بودم و سه تا از بچهها یعنی میرزازاده، احدی و ملازمی اثری نبود.
از مسیری که رفته بودم، برگشتم. به کنار بدن شهید زند رسیدم و داخل چاله انفجار شدم. دو تا پای قطع شده و مقداری گوشت و پوست که در اطراف محل انفجار پراکنده شده بود، خبر از انفجاری مهیب و متلاشی شدن بدن بچه ها رو میداد. کاری از دستم بر نمی اومد. با احتیاط از میدان مین خارج شدم و خودم را به پشت خاکریز خط مقدم رسوندم و خبر شهادت بچه های تخریب رو دادم و با کمک دوستان ابدان مطهر بچهها رو به عقب انتقال دادیم. بدین ترتیب در شب ولادت جانباز کربلا اباالفضل العباس(ع) بچه های تخریب لشگر ده از زیر قرآن رد شدند و پا در میدان مین گذاشتند و در سحر ولادت قمر بنی هاشم(ع) از شهر فاطمیه(س) یعنی شهر فاو به آسمان پرکشیدند. شهیدان رحمان میرزازاده، منصور احدی، توحید ملازمی، صاحب علی نباتی و مجید رضایی در قطعه 53 گلزار شهدای بهشت زهرا(س) آرمیدند. شهید غلامرضا زند به گلزار شهدای سعید آباد شهریار رفت و طلبه شهید حسین مسیبی مهمان گلزار شهدای مراغه شد. شهادت این هفت تن بهار سال 65 رزمندگان تخریب لشکر 10 سیدالشهداء را مبدل به پائیز نمود. اما چند روز بعد رویای صادقهای در آستانه نیمه شعبان فضا را عوض کرد. همرزمی در خواب دید که همه هفت تن در کنار هم شاد و مسرور هستند و به قولی صفا میکنند و نقل این خواب شهدای هفت تن آل صفا را در فرهنگ بچه های تخریب لشگر ده سیدالشهداء(ع) به ثبت رسانید. راوی:جعفر طهماسبی
[ سه شنبه 92/3/21 ] [ 1:45 عصر ] [ دوستدار علمدار ]
عکسهای دفاع مقدس اسناد غیر قابل انکار مردانگی مردان مردی هستند که برای رسیدن به هدفشان که همان عمل به تکلیف الهی بود از همه چیز گذشتن و به قول امام که گفت: چه غافلند دنیا پرستان و بی خبران که ارزش شهادت را در صحیفه های طبیعت جستجو میکنند و وصف آن را در سرودهها و حماسهها وشعرها میجویند و در کشف آن از هنر تخیل و کتاب تعقل مدد میخواهند و حاشا که حل این معما جز به عشق میسر نگردد.
ماجرا از اینجا آغاز شد که یکی دو ماه سفت و سخت درگیر عملیات بودند. هم خط ام الرصاص رو شکسته بودند و هم توی فاو مردونه جنگیده بودند و پدران و مادران و همسران و فرزندان و... نگران بودند و حالا بعد از 3 ماه دارند مرخصی میرن و منتظرند تا ماشین از راه برسه و اونها رو ببره راه آهن اندیمشک تا سوار قطار بشند و بیان تهرون. همه توی این فکرند...
توی عکس هم میشه فهمید که خیلی هاشون زن و بچه دارند و 021 شون (کد مخابراتی تهران) عود کرده . اما یکهو اتوبوس های گل مالی شده و کامیونها وارد مقر میشند و بلند گوی تبلیغات روشن میشه و اعلام میکنه برادرها توجه کنن...توجه کنن... مرخصی ها لغو شده و از سوی فرماندهی آماده باش صد در صد اعلام شده.
جای چون چرا نیست. مرخصیها لغو شده. امام هم فرمان داده که به رزمنده ها سلام من رو برسونید و بگویید چنان درسی به دشمن بدید که دیگه هوس تجاوز به سرش نزنه. همه صف کشیدند پشت کانکس تعاون که ساکهاشون رو تحویل بدند. برای این عکس میشه یک مثنوی نوشت. این صف صف شهادت است. دنیای این سبک بالها همه اش داخل این کیسه ها و ساک هاست. یکی از حماسه های جبهه همین لحظه رقم میخورد. گفتم سبک بال... خدایی سبک بال بودند. شاید چند ساعت نیست که ساک ها رو گرفتند که بیان سمت دنیا اما با یک فرمان تصمیم عوض شد. باید از دنیا گذشت و این یعنی هنر. چرا که امام فرمود شهادت هنر مردان خداست. شما هم که این عکس رو میبینید توی ذهنتون برای این عکس شرح بنویسید.
و چه زود آماده میشوند برای کارزار با دشمن. یک ذره تردید مشاهده نمیکنید. صلابت در چهره شان موج میزند. اینها دنیا را سه طلاقه کرده اند. یکی آرپی جی زن، یکی تیربارچی و دیگری تک تیرانداز.
و چه با شکوه است رفتنشان. پاها نه میلرزد و نه میلغزد بلکه میرقصد. باید از زیر سایه یا مهدی ادرکنی(ع) گذشت و روی شهید حسین اسکندرلو را بوسه داد و با گلاب پاش شهید حمید محمدی خوشبو شد و عاشورای دیگر را رغم زد.
اتوبوسهای گل مالی شده از راه رسیدند. باید از زرق و برق دنیا چشم پوشید. حتی مرکب هم باید رنگ عوض کند. چقدر بزرگ بودند مالکان و رانندگان این مرکبها. خیلی گذشت میخواد، اجازه بدهی ماشینت رو به این روز بیندازن. و عکس یادگاری کنار اتوبوس گل مالی.
و آخرش هم اینگونه آرام برای همیشه به مرخصی بری یا ایتها النفس المطمئنه ارجعی الی ربک راضیه مرضیه * جعفر طهماسبی
[ پنج شنبه 92/3/9 ] [ 10:36 صبح ] [ دوستدار علمدار ]