به روایت مجید کریمی
اولین روزهای دی ماه 1375 بود . در مقر تیپ یک ، در گرگان مشغول فعالیت بودم . سید تماس گرفت . طبق معمول شروع به شوخی و سر کار گذاشتن و... کرد .
خیلی خندیدیم . بعد گفتم :« سید ، پاشو بیا اینجا . خیلی دلم برات تنگ شده .»
گفت :« من هم همین طور ، اما ببینم چی می شه .»
چند روزی از این صحبت گذشت . یکی از رفقا از ساری برگشته بود . اومد پیش من و گفت :« تو مسیر برگشت . تو شهر ساری خیلی معطل شدم ! جلوی بیمارستان امام (ره) خیلی شلوغ بود . اون قدرجمعیت و ماشین آنجا بود که خیابان بسته شد . من هم وقتی جلوی بیمارستان رسیدم سؤال کردم:« اینجا چه خبره ؟!»
گفتند :« یکی از جانبازها حالش بد شده و آوردنش اینجا . این جمعیت هم برای ملاقات این جانباز اومدن !»
گفتم :« این همه آدم !؟ مگه اون کی بوده ؟!»
گفتند :« یه جانباز به نام علمدار !»
تا گفت علمدار یک دفعه نفس توی سینه ام حبس شد نکنه ...
بعد با خودم گفتم :« نه ، سید که حالش خوبه ، اما مصطفی ، پسر عموی سید مجتبی قطع نخاع بود . حتماً اون رو بردن بیمارستان .»
همان موقع زنگ زدم محل کار سید مجتبی تو لشکر 25 کربلا . آقایی گوشی را برداشت و گفت :« سید مجتبی بیمارستان هستند .»
با خودم گفتم حتماً رفته دنبال کار سید مصطفی . یک ذره هم احتمال نمی دادم که برای سید مجتبی اتفاقی افتاده باشه . روز بعد هم دوباره زنگ زدم اما کسی گوشی را برنداشت . آن موقع هم مثل حالا تلفن همراه نبود.
شب آماده خواب شدم . تازه چشمانم گرم شده بود که یک باره خودم را در یک بیابان دیدم ! تا چشم کار می کرد صحرا بود و لحظات غروب خورشید .
کمی جلوتر رفتم . از دور گنبد یک امامزاده نمایان شد . کاملاً آنجا را می شناختم ؛ امامزاده ابراهیم شهرستان بابلسر بود . اما اطراف امامزاده فقط بیابان دیده می شد . خبری از شهر نبود .
وقتی به جلوی امامزاده رسیدم . با تعجب تعداد زیادی رزمنده را با لباس خاکی دیدم . مثل لحظات اعزام دوران جنگ . همه با لباس های خاکی دوران دفاع مقدس کنار هم بودند . هر رزمنده چفیه ای به گردن و پرچمی در دست داشت .
نسیم خنکی می وزید . در اثر نسیم همه پرچم ها تکان می خورد و صحنه زیبایی ایجاد می شد .
جلو رفتم و به چهره رزمندگان خیره شدم . با تعجب دیدم که خیلی از آن ها را می شناسم . آن ها از شهدای شهر بابلسر بودند! در میان آن ها یک باره پدرم را دیدم ! او هم از رزمندگان اعزامی از بابلسر بود که در منطقه عملیاتی والفجر 6 در سال 1362 به شهادت رسیده بود . من دوازده سال بیشتر نداشتم که پدرم شهید شد[1] . یکی از دلایلی که سید مجتبی ، من و برادر کوچکم را خیلی تحویل می گرفت به همین دلیل بود .
سال 1373 هم که پیکر پدرم بازگشت باز هم سید بود که با حضور خود ، مراسم تشییع پیکر پدرم را معنوی تر کرده بود .
با خوشحالی به سمت پدرم رفتم و سلام کردم . او یک دسته گل زیبا در دست داشت . مثل دیگر افراد به انتهای افق خیره شده بود .
بعد از حال و احوال پرسیدم :« پدر منتظر کسی هستید ؟!»
گفت :« بله .»
من هم با تعجب گفتم :« کی !»
گفت :« رفیقت ،منتظر سید مجتبی علمدار هستیم . »
با ترس و ناراحتی گفتم :« یعنی چی ؟ یعنی مجتبی هم پرید ! »
گفت :« بله ، چند ساعتی هست که اومده این طرف .»
بعد ادامه داد :«ما اومدیم اینجا برای استقبال سید . البته قبل از ما حضرات معصومین و حضرت زهرا ( علیها السلام ) به استقبال او رفتند . الان هم اولیا خدا و بزرگان دین در کنار او هستند .»
این جمله پدرم که تمام شد با ترس و نگرانی از خواب پریدم . به منزل یکی از دوستان در ساری زنگ زدم . پرسیدم :« چه خبر از سید مجتبی !»
کلی مقدمه چینی کرد . من هم گفتم :« حقیقت را بگو ، من خبر دارم که سید شهید شده !»
او هم گفت :« سید موقع غروب پرید .»
منبع:کتاب علمدار
1. پدرم شهید کریمی ،از جمله کسانی بود که نفس مسیحایی امام راحل(ره) مسیر زندگی او را در سال 1357 تغییر داد . او از جمله نیروهای انقلابی شهر بابلسر بود که به خاطر انقلاب سختی های بسیاری کشید . سا ل1362 وقتی برای آخرین بار راهی جبهه می شد مرا صدا کرد و گفت :« من زائر آقا ابا عبدالله الحسین (ع) هستم . آقا مرا انتخاب کرده اند » بعد ادامه داد :« دیشب مرا به بیابانی بردند و گفتند قتلگاه خودت را ببین ! من هم نحوه شهادت خودم را دیدم . چند روز بعد از اعزام ، خبر شهادت پدرم به خانواده رسید . پدر همان طور که گفته بود شهید شد
[ دوشنبه 92/9/4 ] [ 7:43 صبح ] [ دوستدار علمدار ]
به روایت دوستان شهید علمدار
برخی از شب ها پس از مراسم به همراه سید برای زیارت ، به آستانه مقدس پهنه کلا می رفتیم . یک شب در بین راه در خصوص مسائل مربوط به زندگی و معضلات جامعه و مسائل روز صحبت می کردیم .
در پایان وقتی همه ساکت شدند . سید مجتبی لبخندی زد و گفت :« ای آقا ، سی سال عمر که این حرف ها را ندارد . »
این اولین باری نبود که سید این حرف را به زبان می آورد ؛ اما سرانجام در سی امین بهار زندگی اش جاودانه شد .
***
قرار بود مراسم شب یازدهم شعبان در منزل پیرمردی با صفا در آمل برگزار شود . آن شب جشن میلاد حضرت علی اکبر (علیه السلام ) بود . وقتی به منزل آن پیرمرد رسیدیم سید هنوز نیامده بود .
پس از لحظاتی سید همراه با خانواده اش وارد منزل شدند . وقتی نگاهش به من افتاد با خنده گفت :« آماده باش ، امشب برنامه داری .»
از چهره او متوجه شدم حال عجیبی دارد. با خود فکر کردم که امشب باید از آن شب هایی باشد که مراسم توسط سید دگرگون شود .
بعداز تلاوت قرآن ، سید رو به من کرد و گفت :« بلند شو و مدح آقا را شروع کن . »
من هم چند بیت مدح و یک سرود کوتاه خواندم و نشستم . وقتی به سید نگاه کردم لبخندی زد و گفت :« خدا خیرت دهد »
بعد هم سید شروع کرد به خواندن . همراه با او زمزمه بچه ها هم بلند شد. بعد از مدح حضرت علی اکبر ( علیه السلام ) شروع به خواندن اشعاری در وصف حضرت ولی عصر (عج) کرد .
بعد در همان حال گفت :« چند روز دیگر میلاد امام زمان (عج) است . شاید من در بین شما نباشم !!
پس از فرصت استفاده می کنم و این چند بیت را به ساحت مقدس آقا امام زمان (عج) تقدیم می کنم . »
نمی دانم !؟ شاید سید فهمیده بود . شاید می دانست که لحظه عروج نزدیک است . سید بی تاب پرواز شده بود .
***
با دیدن او همیشه روحم تازه می شد . نشاط خاصی سراسر وجودم را فرا می گرفت .
غروب سه شنبه سیزدهم شعبان پیش هم بودیم . در رفتار او حالت عجیبی پیدا بود . مثل کسی که به او خبر خوشی داده باشند . یک حالت شعف درونی داشت .
نوجوانی آمد و برگه کمک به هیئت را آورد و از سید کمک خواست . سید با لبخند شیرینی که بر لب داشت گفت :
« برو پیرمرد . ما خودمان این کاره ایم ..» بعد با او کمی صحبت کرد و دلش را به دست آورد .
با هم به سمت شبستان رفتیم . باید دعای توسل در آنجا خوانده می شد. سید شروع به خواندن دعای توسل کرد. ضمن دعا عرض ارادت ویژه ای به محضر حضرت ولی عصر (عج) داشت .
بعد هم عذر خواهی کرد و گفت :« کسی چه می داند ، شاید تا شب میلاد آقا نبودیم !»
من مبهوت این سخن سید شدم . دیگر او را ندیدم تا از رفقا خبر بیماری و بستری شدنش را شنیدم .
عجیب بود . وقتی با بچه ها صحبت کردم ، همه اذعان می کردند که در این چند روز آخر، سید حال و هوای دیگری داشت .
منبع:کتاب علمدار
[ جمعه 92/9/1 ] [ 8:8 عصر ] [ دوستدار علمدار ]
به روایت دوستان شهید علمدار
سید را از زمانی که در بسیج بودیم می شناختم . در جبهه هم در کنار او بودم . در ظاهر من فرمانده او بودم ، اما در حقیقت او فرمانده و معلم اخلاق من و امثال من بود .
هر وقت او را صدا می زدیم ، جواب می شنیدیم :« جانم .»
آن قدر با محبت و با صفا بود که اطرافیان خیلی زود جذب او می شدند .
همیشه و هر جا می دیدم که در تاریکی شب و دور از چشمان دیگران سجاده عشق را پهن می کرد.
بر خاک می افتاد و با خالق خود خلوت می کرد . سید هر چه داشت از بیداری شب و نماز شب بود .
پس از جنگ بعضی از دوستان از حال و هوای آن دوران فاصله گرفتند. موضوع صحبت هایشان بیشتر در خصوص مسایل روزمره زندگی شده بود . گاهی برخی از دوستان سخنانی را بیان می کردند که باعث ناراحتی او می شد .
سید می گفت :« اگر این دوستان نماز شب بخوانند ، اصلاً این حرف ها را بیان نمی کند . نماز شب باعث می شود قدر و منزلت خودشان را بهتر متوجه شوند .»
***
شب عاشورا بود . از مراسم که برگشتیم به سید گفتم با رفقا امشب به منزل ما بیایند .
آن شب کسی منزل ما نبود . خیلی خسته شده بودیم . به محض آنکه به خانه رسیدیم ، خیلی سریع خوابمان بود .
ساعت سه یا چهار صبح احساس کردم صدایی از راهرو می آید . ترسیدم . آرام رفتم تا ببینم صدای چیست ؟
با تعجب دیدم سید مشغول خواندن نماز شب است . به حال او خیلی غبطه خوردم . او آن روز از همه ما خسته تر بود . کار و مداحی در چند هیئت و... رمق برایش باقی نگذاشته بود اما...
خلوت با خدا صفایی داشت که حاضر نبود به این راحتی ها آن را از دست دهد ؛ آن هم در شب عاشورا.
منبع،کتاب علمدار
[ چهارشنبه 92/8/29 ] [ 11:33 صبح ] [ دوستدار علمدار ]
به روایت دوستان شهیدعلمدار
یکی از سربازان سید می گفت :« در سالن تربیت بدنی سپاه نشسته بودیم . سید وارد شد . احساس کردیم خیلی خوشحال است . بچه ها علت خوشحالی را پرسیدند .
گفت :« مشکلی داشتم . بنده خدایی به من گفت نذر کنم و سه روز زیارت عاشورا بخوانم تا ان شاءالله مشکلم حل شود .
من هم این کار ار انجام دادم . حالا مشکلم حل شده . »
من با خودم فکر کردم ، چرا سید این حرف را در جمع بچه ها گفت ؟!به هر حال آدم نذری می کند و اگر قبول واقع شد ، آن را انجام می دهد . مدتی گذشت . این ماجرا را فراموش کردم . تا اینکه در یکی از روزها مسابقات نوجوانان به پایان رسید . سید یکی از بچه ها ی شرکت کننده را به من سپرد تا او را به اتوبوس های گرگان برسانم .
او را به میدان امام که مسیر اتوبوس های گرگان بود رساندم . اما هر چه منتظر ماندیم از اتوبوس خبری نشد. خیلی دیر شده بود .
یک لحظه به یاد صحبت های سید در سالن تربیت بدنی افتادم . همان لحظه نذر کردم زیارت عاشورا بخوانم .
چند دقیقه نشد که یک اتوبوس آمد و آن نوجوان را سوار اتوبوس کردم . آنجا فهمیدم که هدف سید چه بود .
او به ما یاد داد تا در مقابل مشکلات توسل به اهل بیت (علیهم السلام ) فراموشمان نشود . به خصوص زیارت عاشورا .
مجید کریمی می گفت :« با سید ، سوار بر تویوتای سپاه از مازندران راهی خوزستان بودیم . به دلایلی ماشین در خرم آباد خراب شد . قطعه ای احتیاج بود که هیچ تعمیر کاری آن را نداشت . از جیب خودمان کلی خرج کردیم ، اما خودرو کماکان قادر به حرکت نبود .
دو روز در آن شهر معطل شدیم . اما مشکل ما حل نشد . ما باید خیلی سریع خودمان را به مقرّتیپ می رساندیم . سوار مینی بوس شدیم تا به اهواز برویم .
سید گفت :« فهمیدم مشکل چطور حل می شه ؟! »
بعد در همان ماشین شروع به خواندن زیارت عاشورا کرد . هنوز زیارت عاشورای سید تمام نشده بود که یکی از ماشین های تیپ را در پمپ بنزین دیدم . از مینی بوس پیاده شدیم و به سراغ ماشین سپاه رفتیم .
با آن خودرو خودمان را به مقرّ سپاه رساندیم . سید برای حل این مشکل نذر کرده بود که چندین زیارت عاشورا بخواند .
با هم به واحد موتوری رفتیم . به مسئول مربوطه مشکل را گفتیم . او هم گفت :« از این قطعه که شما می خواهید صد تا از زمان جنگ اینجا مانده ،یکی را بردارید و ببرید !»
با تعجب به هم نگاه کردیم . با نذری که سید انجام داده بود مشکل ما حل شد .»
***
مدتی از شهادت سید گذشته بود . قبل از محرم در خواب سید را دیدم . پیراهی مشکی به تن داشت . گفتم :« سید چرا مشکی پوشیدی !؟»
گفت :« محرم نزدیک است »
بعد ادامه داد :« اینجا همه جمع هستند . شهدا ، امام (ره)و....»
سید گفت :« در حضور همه شهدا و بزرگان ، حضرت امام (ره) به من فرمودند :« برو و مداحی کن .»
بعد از آن با سید خیلی درد و دل کردم . گفتم سید ما را تنها گذاشتی و رفتی گفت :« چرا این حرف را می زنی ؟ هر مشکل و غمی دارید ، با نام مبارک مادرم برطرف می شود .»
بعد ادامه داد :« اگر دردی دارید ، حاجتی دارید عاشورا بخوانید . زیارت عاشورا درد شما را درمان می کند . توسل پیدا کنید و اشک چشم داشته باشید»
منبع:کتاب علمدار
[ سه شنبه 92/8/28 ] [ 11:12 صبح ] [ دوستدار علمدار ]
به روایت یکی از همکاران شهید علمدار
سید در محل کار لحظه ای بیکار نبود . نمی گذاشت هیچ کاری روی زمین بماند . دائم در حال فعالیت بود .
به رزق حلال بسیار اهمیت می داد. وقتی هم کار نداشت مشغول کمک به دیگران می شد.
دائماً لب های سید تکان می خورد ! او در حین انجام کار همیشه ذکر می گفت . به ذکر شریف صلوات خیلی اهمیت می داد .
درباره لباس سپاه اعتقاد خاصی داشت. می گفت :« این لباس را باید با وضو پوشید . این لباس یادگار خون هزاران شهید است که به ما رسیده .»
هر روز صبح زودتر از بقیه به محل کار می آمد . با دوستانش در نماز خانه یا یکی از اتاق ها زیارت عاشورا می خواند و بعد با پوشیدن لباس سپاه به اتاق خود می رفت .
اجازه نمی داد پشت سر کسی حرف بزنیم . می گفت :« اگر مشکلی هست ، روی کاغذ بنویس و به آن شخص برسان.»
***
از این اتاق به آن اتاق رفت ! چند تا امضا گرفت . از مراجعان تربیت بدنی سپاه ساری بود . او را نمی شناختم . فکر کنم از بچه های بسیج بود . کارش که تمام شد خداحافظی کرد و رفت .
آن زمان من در سپاه فعالیت داشتم . ساعتی بعد از اتاق خارج شدم . با تعجب دیدم ، همان آقایی که کارش تمام شده بود مقابل یکی از اتاق ها ایستاده !
از دور کمی نگاهش کردم . خیلی مشکوک بود . هر از چند گاه نگاهی به داخل اتاق می انداخت . جلو رفتم و گفتم :« سلام ، مشکلی پیش اومده !؟»
یک دفعه برگشت و در حالی که جا خورده بود گفت :« نه .»
بعد مکثی کرد و گفت :« شما این آقا رو می شناسی !»
بعد هم با دست به شخصی که توی اتاق نشسته بود اشاره کرد .
گفتم :« بله ، چطور مگه ؟!»
گفت :« اسمشون چیه ؟!»
گفتم :« شما چی کار دارید ، اصلاً شما کی هستید ؟!»
شخص غریبه شروع به صحبت کرد . گفت :« من دیشب در عالم خواب جمعیت زیادی را دیدم که مثل رزمندگان زمان جنگ در حال حرکت بودند !
همه لباس هایی زیبا بر تن داشتند . چهره هایشان نورانی بود . همه در کنار هم انگار رژه می رفتند.
در پشت سر آن گروه ، افراد دیگری بودند که منزلت و مقامشان بسیار بالاتر بود .
آن ها به صورتشان نقاب داشتند . ظاهراً آن ها فرمانده یا مسئول بقیه بودند .
از شخصی که در کنارم بود پرسیدم :« اینها چه کسانی هستند ؟»
او هم گفت :« این ها یاران امام زمان (عج) هستند .»
من از سر تعجب به سمت یکی از سربازان خاص آقا ، که نقاب داشتند ، رفتم . به او نزدیک شدم و نقاب روی صورتش را کنار زدم . توانستم چهره آن شخص را ببینم !
منتظر ادامه صحبت های آن شخص بودم . با تعجب گفتم :« خب چی شد !؟ »
آن آقا بعد از مکث کوتاهی ادامه داد :« وقتی چهره این آقا را داخل این اتاق دیدم یاد خواب شب گذشته افتادم . آن یار امام زمان (عج) همین آقایی است که توی این اتاق نشسته !»
سرم را برگرداندم و به داخل اتاق نگاه کردم . سید مجتبی علمدار به تنهایی داخل اتاق نشسته و مشغول کارهایش بود .
شبیه این ماجرا ها بعد از شهادت سید بسیار زیاد نقل شد که از بیان آن ها صرف نظر می کنیم .
منبع:کتاب علمدار
[ دوشنبه 92/8/27 ] [ 10:54 صبح ] [ دوستدار علمدار ]
به روایت مادر و دوستان شهیدعلمدار
روزهایی که می خواست به جبهه برود حتماً غسل شهادت می کرد . خانواده هم آینه و قرآن و آب می آوردند تا از زیر آن رد شود . در همان حیاط از ما می خواست که دیگر جلوی در خانه نرویم .
می گفت :« رو به روی خانه نانوایی است . نمی خواهم مردم متوجه شوند که جبهه می روم و اجر ما از بین برود .»
مادر او را می بوسید . در همان حیاط خانه از زیر قرآن رد می شد و خداحافظی می کرد .
مادر ، قسم می داد که خدایا به جوانی حضرت علی اکبر ( علیه السلام ) پسرم را به تو سپردم . هر چه خودت می دانی . سرنوشت فرزندم هر چه هست ، من راضی ام به رضای خودت .
***
سید دوست داشت اگر کاری را انجام می دهیم با خلوص نیت و فقط برای خداوند انجام شود ،نه برای دلایل دیگر .
سید ، چه در هیئت و چه در کارهای دیگر ، هرگز به دنبال مقام های دنیایی نبود .
در لباس سپاه آخرین درجه ای که داشت ، سروان بود . روزی به سید گفتم : «همه هم دوره های شما سرگرد و سرهنگ هستند . چه جوریه که شما بعد از این همه سال ، این همه خدمت و جنگ و .. هنوز سروانی ! ؟»
گفت :« ولش کن ! زیاد مهم نیست . آدم باید اون دنیا درجه بالایی داشته باشه .»
***
پس از شهادتش به خوابم آمد . گفت :« برو به فلانی بگو این قدر دنبال دنیا نباش . من هم فراموش کردم . به سراغ آن بنده خدا نرفتم . »
دوباره به خوابم آمد و همان را تکرار کرد . وقتی آن شخص را دیدم سفارش سید را به او گفتم . آن آقا سخت ناراحت شد و همان جا روی زمین نشست ! نمی دانستم چرا .
بعد از مدتی شنیدم که خیلی به دنبال پست و مقام بوده . بعد از کلی تلاش توانسته بود به مقام مدیر کلی برسد .
برای عرض تبریک با دوستان هیئتی به محل کارش رفتیم .
موقع خداحافظی وقتی اتاق خالی شد ، دوباره سفارش سید مجتبی را تکرار کردم تا فراموش نکند .
***
با اینکه خیلی تأکید کرده بودیم که اطلاع بدهد تا مراسم بگیریم اما بدون آنکه اطلاع دهد از مکه برگشت .
وقتی به شهرستان قائم شهر رسید تازه به خانه زنگ زد که من از حج برگشته ام !
ما هم چون از قبل آمادگی نداشتیم فقط به اندازه یک ماشین به استقبال او رفتیم . وقتی به او اعتراض کردیم که چرا به ما نگفتی و...
گفت :« می خواستم ریا نشود . معنویتش به همین است که کسی نفهمد . »
***
صبح روز تاسوعا بود . جهت برگزاری مراسم زیارت عاشورا همراه سید مجتبی و بچه های هیئت ، به نیروی دریایی ارتش واقع در شهرستان نوشهر رفتیم .
مراسم عجیبی بود . در آن روز من کنار سید نشسته بودم . سید هم طبق معمول شال سبزی را روی سرش انداخته بود . با سوز و گداز خاصی مشغول خواندن زیارت عاشورا و مداحی بود .
بعد از پایان مراسم ، شال سبز خودش را گردن من انداخت ! با تعجب پرسیدم :« این چه کاریه ! ؟»
گفت :« بگذار گردن شما باشه !»
هنوز صحبتم تمام نشده بود که دیدم جمعیت حاضر که بیشترشان نظامی بودند به سمت من آمدند و شروع کردند به دست دادن و التماس دعا گفتن !
هر چه می گفتم اشتباه گرفته اید ، مداح من نیستم و... کسی به حرفم گوش نمی داد . نگاهم به سید افتاد . تنها در گوشه ای ایستاده بود . کسی هم در اطرافش نبود .
اصلاً علاقه ای به مشهور شدن و ... نداشت . با این کار می خواست اخلاص خود را حفظ کند .
مراسم نوشهر فوق العاده بود ؛ آن قدر تاثیر گذار بود که مسئول یگان چندین بار دیگر از سید دعوت کرد تا در آنجا حضور یابد .
***
سال 1369 در خوزستان که بودیم مسئول طرح و عملیات بود . یک روز اعلام شد که باید نقشه دقیق و رنگی از منطقه تهیه کند . روز بعد قرار بود مسئولان جهت بازدید به مقر ما بیایند . سید تا نیمه شب مشغول کار بود . تا اینکه نقشه خوبی تهیه شد . بعد از نماز شب و نماز صبح رفت برای استراحت.
قرار بود یکی دیگر از دوستان به او در تهیه نقشه کمک کند . اما او شب تا صبح خوابید !
فردا وقتی مسئولان مراجعه کردند همان آقا نقشه های سید را نشان داد و برای مسئولان توضیح داد . بعد هم به دلیل دقت بالای نقشه ها هدیه ای گرفت
سید اصلا ً به روی خودش نیاورد . در مقابل اعتراض ما فقط یک جمله گفت : « اجر ما پیش خدا محفوظه .»
منبع:کتاب علمدار
[ یکشنبه 92/8/26 ] [ 11:11 صبح ] [ دوستدار علمدار ]
به روایت جمعی از دوستان شهیدعلمدار
در عین علاقه و استفاده از سبک های سنتی ، از شیوه ها و سبک های نوین مداحی نیز استفاده می کرد . بارها به تهران آمده و در جلسات حاج منصور و دیگر مداحان شرکت می کرد .
اما مهم ترین کاری که سید در میان دوستان باب کرد اخلاص در مداحی بود. او کاری کرد که هم اکنون بزرگان و مداحان ده ها هیئت ، در شهر ولایتمدار ساری و استان های شمالی کشور خود را شاگردان معنوی سید می دانند .
***
معمولاً در هیئت ها برای مداح ، صندلی یا چیزی قرار می دهند تا در بالاترین جای مجلس بنشیند . بعد هم مجلس را آماده می کنند . موقع شروع مجلس یک نفر با ذکر صلوات ، ورود مداح را خبر می دهد و...
اما سید اصلاً در قید و بند این برنامه ها نبود . همان پایین مجلس می نشست . می گفت چراغ ها را خاموش کنند . بعد شروع می کرد به مداحی .
اخلاص عجیبی در کارهایش موج می زد . یک بار برنامه هایی که برای آماده سازی مراسم در بیت الزهرا (علیها السلام ) داشتیم کمی عقب افتاد . یک سری از کارهای تدارکاتی باقی مانده بود.
سید مثل همیشه مشغول کار شد . نصب پارچه ها و لامپ و... همزمان هم مردم دسته دسته وارد بیت الزهرا (علیها السلام ) می شدند .
وقتی مراسم تمام شد یک نفر از من پرسید :« ما آخر مداح را ندیدم . چقدر با سوز و حال می خواند . راستی مداح هیئت کی بود !؟»
سید را به او نشان دادم . خیلی تعجب کرد ! باورش نمی شد همان کسی که قبل از مراسم مشغول بستن لامپ و... بود مداح هم باشد .
خیلی ها تصورشان از مداح چیز دیگری بود . اما سید باورهای ما را تغییر داد.
***
به یکی از دوستان صمیمی او ، که از ذاکران اهل بیت (علیها السلام ) است ، گفته بود : « هر وقت وارد هیئت شدی و جمعیت زیاد آن ، تو را به وجد آورد و احساس کردی که مردم به خاطر تو آمده اند ، همان لحظه برو بیرون و مداحی نکن ! زیرا عجب و غرور انسان را نابود می کند . »
بارها دیده بودم بعد از اتمام کار هیئت ، ظرف ها را می شست . می گفت :« افتخارم این است که خادم عزاداران امام حسین (علیه السلام ) باشم .»
از دیگر برنامه های او دعای کمیل سید در مسجد جامع ساری بود . دعای ندبه او نیز کانون انسان سازی بود . همیشه بعد از برنامه دعای ندبه به همراه دوستان مشغول فوتبال می شد .
این دوستی و ایجاد علاقه باعث جذب بیشتر جوانان به مجالس اهل بیت (علیه السلام ) می شد .
منبع،کتاب علمدار
[ شنبه 92/8/25 ] [ 10:37 صبح ] [ دوستدار علمدار ]
راوی:مجید کریمی
شهید سید مجتبی علمدارشخصیت عجیبی داشت . در مواقع شوخی و خنده سنگ تمام می گذاشت . اما از حد خارج نمی شد.
فراموش نمی کنم . در قرار گاه که بودیم سربازها بیشتر در کنار سید بودند . او هم سعی می کرد از این موقعیت استفاده کند .
یک شب در کنار سید و سربازها نشسته بودیم . شروع کرد خاطرات خنده دار دوران جنگ و زرمنده ها را تعریف کرد .
همه می خندیدند. در پایان رو به من کرد و گفت :»« خب حالا ، مجید جان حمد و سوره ات را بخوان ! »
شروع کردم به خواندن. بعد به سرباز بغل دستی اش گفت :« حالا شما هم بخوان و همین طور بقیه ...»
سید کاغذی در دست داشت و مطالبی روی آن می نوشت . روز بعد هر جا که یکی از سربازها را تنها گیر می آورد با خوشرویی ایرادات حمد و سوره اش را یادآور می شد!
به کارهای سید دقت می کردم . کارهایش همیشه بی عیب و نقص بود . کاری نمی کرد که کسی ضایع شود . حرمت همه را داشت ، حتی سربازان بی سواد!
در ایامی که جهت دوره تکمیلی (تداوم آموزش ) به تهران آمده بودیم همیشه با هم بودیم .
یک روز جمعه به حمام عمومی دانشکده رفتیم . تا جایی که من به یاد دارم هیچ گاه غسل جمعه سید ترک نشده بود .
می گفت :« اگه آب دبه ای هزار تومن هم بشه حاضرم پول بدم ، اما غسل جمعه من ترک نشه .»
حمام عمومی بود. . در کنار حوض نشستیم و مشغول شستن شدیم . سید دوباره سر شوخی را باز کرد . یک بار آب سرد به طرف ما می پاشید . یک بار آب داغ و...
خلاصه بساط خنده به راه بود . ما هم بیکارنبودیم ! یک بار وقتی سید مشغول شستن خودش بود یک لگن آب یخ به طرف سید پاشیدم .. سید متوجه شد و جا خالی داد اما اتفاق بدی افتاد!
سید انگشتر هایش را در آورده و کنار حوض حمام گذاشته بود . بعد از اینکه آب را پاشیدم با تعجب دیدم رنگ از چهره سید پرید . او به دنبال انگشترهایش می گشت !
سید چند تا انگشتر داشت . یکی از آن ها از بقیه زیباتر بود . بعد از مدتی فهمیدم که ظاهراً این انگشتر هدیه ازدواج سید است.
آن انگشتر که سید خیلی به آن علاقه داشت رفته بود. شدت آب ، آن را به داخل چاه برده بود . دیگر کاری نمی شد کرد . حتی با مسئول حمام هم صحبت کردیم اما بی فایده بود.
به شوخی گفتم . این به دلیل دلبستگی تو بود . تو نباید به مال دنیا دل ببندی .
گفت :«راست می گی . ولی این هدیه همسرم بود؛ خانمی که ذریه حضرت زهرا (علیها السلام ) است . اگر بفهمد که همین اوایل زندگی هدیه اش را گم کردم بد می شود.»
خلاصه روز بعد به همراه او برای مرخصی راهی مازندان شدیم . در حالی که جای خالی انگشتر در دست سید کاملاً مشخص بود.
هنوز ناراحتی را در چهره اش حس می کردم . او به منزلشان رفت و من هم راهی بابلسر شدم.
دو روز مرخصی ما تمام شد . سوار بر خودروی سپاه راهی تهران شدیم . خیلی خسته بودم . سرم را گذاشتم روی شانه سید . خواب چشمانم را گرفته بود .
چشمانم در حال بسته شدن بود که یک باره نگاهم به دست سید افتاد . خواب از سرم پرید ! سرم را یک باره بلند کردم . دستش را در دستانم گرفتم . با چشمانی گرد شده از تعجب گفتم :« این همون انگشتره !!»
خیلی آهسته گفت :« آروم باش .»
دوباره به انگشتر خیره شدم . خود خودش بود . من دیده بودم که یک بار سید به زمین خورد و گوشه نگین این انگشتر پرید.
بعد هم دیده بودم که همان انگشتر به داخل فاضلاب حمام افتاد . هیچ راهی هم برای پیدا کردن مجدد آن نبود.
حالا همان انگشتر در دستان سید قرار داشت !! با تعجب گفتم :« تو رو خدا بگو چی شده ؟! »
هر چه اصرار کردم بی فایده بود . سید حرف نمی زد . مرتب می خواست موضوع بحث را عوض کند اما این موضوعی نبود که به سادگی بتوان از کنارش گذشت !
راهش را بلد بودم . وقتی رسیدیم تهران و اطراف ما خلوت شد به چهره او خیده شدم . بعد سید را به حق مادرش قسم دادم !
کمی مکث کرد . به من نگاه کرد و گفت :« چیزی که می گویم تا زنده هستم جایی نقل نکن ، حتی اگر توانستی ، بعد از من هم به کسی نگو ؛ چون تو را به خرافه گویی و... متهم می کنند .»
وقتی آن شب از هم جدا شدیم . من با ناراحتی به خانه رفتم . مراقب بودم همسرم دستم را نبیند . قبل از خواب به مادرم متوسل شدم .
گفتم :« مادر جان ، بیا و آبروی مرا بخر ! »
بعد هم طبق معمول سوره واقعه را خواندم و خوابیدم . نیمه شب بود که برای نماز شب بیدار شدم .. مفاتیح من بالای سرم بود . مسواک و تنها انگشترم را روی آن گذاشته بودم .
موقع برخواستن مفاتیح را برداشتم و به بیرون اتاق رفتم . وضو گرفتم و آماده نماز شب شدم . قبل از نماز به سمت مفاتیح رفتم تا انگشترم را در دست کنم .
یک باره و با تعجب دیدم که دو انگشتر روی مفاتیح است !!
وقتی با تعجب دیدم انگشتری که در حمام دانشکده تهران گم شده بود روی مفاتیح قرار داشت ! با همان نگینی که گوشه اش پریده بود ، نمی دانی چه حالی داشتم .
منبع:کتاب علمدار
[ سه شنبه 92/8/21 ] [ 7:59 صبح ] [ دوستدار علمدار ]
به روایت همسر شهید علمدار
هر کس اول زندگی با سختی هایی رو به رو است . اصلاً شروع هر زندگی با سختی است .
اختلاف سلیقه هایی وجوددارد که البته عادی است ؛ چون دو نفری که با هم ازدواج می کنند از دو فرهنگ و خانواده متفاوت هستند.
موضوع مهم این است که در این مواقع دو نفر خود را به طبع یکدیگر در آورند. به خصوص اگر همسر روحیه ای مانند سید داشته باشد .
حقوق پاسداری او کم بود . از آن حقوق باید اجاره خانه می دادیم ، امورات خانه را هم می گذراندیم .
سید بسیار انفاق می کرد . اگر هم نمی توانست کمک مالی به کسی کند، از لحاظ فکری یاری می رساند.
به او می گفتم :« آقا ، تعادل را رعایت کنید .»
می گفت :« خداوند خودش روزی رسان است باید انفاق کنیم ، حتی اگر زیاد هم نداشته باشیم .»
حقیقتاً پولی که سید به خانه می آورد برکت داشت .
اگر مسئله و مشکلی پیش می آمد ، به من نمی گفت . علت را که می پرسیدم می گفت :« زن ها انسان های حساس و با عاطفه ای هستند. نمی خواهم ذهن شما را درگیر کنم و باعث ناراحتی شما شوم . »
در برابر مشکلات و گرفتاری ها منطقی برخورد می کرد . بهترین راه حل را انتخاب می کرد .
هرگاه فکرش به جایی نمی رسید ، به مسجد جامع می رفت و دو رکعت نماز می خواند و از خدا کمک می گرفت .
می گفت :« اگر به مشکلی برخورد کردی ، بهترین راه این است که نماز بخوانی و از خدا کمک بگیری و توسل داشته باشی . آن وقت خدا هم راه را به شما نشان می دهد.»
سخت ترین لحظات زندگی زمانی بود که بیمار می شد.ماه دی ، ماه عجیبی بود جالب آنکه یازدهم دی روز تولدش بود .
در دی ماه ازدواج کردیم و دخترمان هم هشتم دی به دنیا آمد و سید در یازدهم دی شهید شد.
آخرین بار که مریض شد وقتی بود که از مراسم دعای توسل برمی گشت . بیشتر وقت ها ساعت دوازده شب برمی گشت . آن شب با حال عجیبی به خانه برگشت .
به او گفتم :« امشب چه خبر شده ؟»
گفت :« احساس عجیبی دارم .»
تا به حال او را این گونه ندیده بودم می گفت :« آقا امضا کردند . دیگر دارم می رم.»
بعد گفت به یکی از دوستانش زنگ بزنم و بگویم که با او کار دارد .
نزدیک صبح ، خیلی تب کرده بود . می خواستم مرخصی بگیرم که او قبول نکرد.
گفت :« دوستم می آید و مرا به دکتر می رساند.»
قبل از آنکه دوستش او را به بیمارستان ببرد ، غسل شهادت کرد .
به او هم گفته بود:« آقا آمده و پرونده ام را امضا کرده !»
وقتی می خواستند او را به بیمارستان ببرند می گفت :« این آخرین باری است که شما را اذیت می کنم .»
یک هفته بعد شهید شد.
همیشه به خودم دلداری می دادم . همان سال اول ازدواج می گفتم :«ان شاء الله پنجاه سال با هم زندگی می کنیم . اما سید می گفت :« بگذار حالا پنج سال با هم باشیم ، بقیه اش طلبت .»
هیچ وقت فکر نمی کردم این قدر سریع از پیش ما برود . زهرا پنج سال بیشتر نداشت که پدرش شهید شد . برای او شهادت پدرش ناباورانه بود . بهت را می توانستم در چشمانش ببینم .
برای پدرش خیلی دلتنگی می کرد . عیدها که می شد گریه می کرد .
زهرا قبل از امتحاناتش سر مزار پدرش می رفت و از او کمک می گرفت . به او می گفت :« من تلاش می کنم ولی پدر ، تو هم برای من دعا کن .»
منبع:کتاب علمدار
[ دوشنبه 92/8/20 ] [ 10:6 صبح ] [ دوستدار علمدار ]
راوی: همسر شهید
سید عاشق بچه بود. می گفت : « می خواهم چهار تا بچه داشته باشم ؛ دو تا دختر ، دو تا هم پسر ، خداوند فقط یک دختر به ما داد که آقا سید به علت علاقه ای که به حضرت زهرا(علیها السلام ) داشتند نام او را زهرا گذاشت می گفت :« اگر خدا به من پسر دهد ، نامش را می گذارم اباالفضل؛ اباالفضل علمدار.»
وقتی می خواست زهرا را بخواباند برایش داستان می گفت . اما نه مثل داستان هایی که بقیه برای بچه ها یشان تعریف می کنند.
آقا سید برای زهرای کوچک ، از لحظه هایی که جانباز شد ،از خاطرات جبهه و خاطرات دوستان شهیدش تعریف می کرد .
می گفتم :« آقا سید ، برای بچه کوچک از این داستان ها تعریف نمی کنند ! » می گفت :« زهرا باید از حالا راه شهادت را بداند . باید بداند که شهید چه کسی است و جبهه چیست . باید دل زهرا با این مسائل انس بگیرد . »
در تربیت زهرا شیوه های جالبی داشت . هرگز او را تنبیه نکرد . اصلاً با زدن مخالف بود . به خصوص آنکه می گفت نام مادرم روی اوست . اگر زهرا اذیت می کرد ، سید فقط سکوت می کرد .
همین سکوتش باعث می شد تا زهرا با اینکه خیلی بچه بود متوجه اشتباهش شود . بعد می رفت و از پدرش عذر خواهی می کرد .
معتقد بود تنبیه باید اخلاقی باشد ، تا اثر اخلاقی هم بگذارد . می گفت :« باید با بچه دوست بود.»
سید نقاشی های قشنگی برای زهرا می کشید . با او به پارک می رفت . با هم خیلی بازی می کردند . با هم شوخی می کردند و ... گاهی به او سواری هم می داد ! سید مجتبی بهترین پدر برای زهرا بود.
در مدیریت خانه هم فکری داشتیم . سید عالی ترین تصمیم ها را می گرفت . در کارها با من مشورت می کرد . به او می گفتم تصمیم نهایی را خودت بگیر ؛ چون می دانستم خیلی عالی تصمیم می گیرد .
در کارهای خانه خیلی به من کمک می کرد . وقتی می توانست ، بیشتر کارهای خانه را ایشان انجام می داد. نمونه آن گردگیری منزل بود . من و دخترم را می فرستاد خانه مادرم . وقتی برمی گشتیم باور کردنی نبود، خانه مثل دسته گل شده بود. سید چایی آماده کرده بود و... با اینکه خسته بود اما یک بار نشد که بگوید خانم من دیگه خسته شدم .
همه کارهایش با نظم انجام می شد؛ مگر زمانی که مریض می شد . حتی در آن وقت هم نگران بی نظمی های اطرافش بود و ناراحت می شد .
رفتارش همیشه با متانت و سنگینی خاصی همراه بود . برای همین مورد علاقه مادرم بود . با فامیل و آشنا متواضعانه برخورد می کرد .و نسبت به سن و سالش آدم فکرمی کرد دکترا دارد .
اوقات فراغت را در خانه بیشتر با زهرا بود . یا به تمرین مداحی می پرداخت . گاهی از او می خواستم که برای ما مداحی کند . اوهم به شوخی می گفت تا درخواست رسمی نکیند نمی خوانم .
من هم می خندیدم و در خواست رسمی می کردم . بعد شروع می کرد با صدایی زیبا خواندن . اهل شوخی بود ؛ اما نه هر شوخی ! در جایش آدم جدی ولی مهربان بود .
اصلاً در بند تشریفات نبود . مهمان که می خواست بیاید به من می گفت یک نوع غذا درست کنم .
می گفتم :« آقا سید ممکنه مهمان آن غذایی را که ما سر سفره می گذاریم دوست نداشته باشد .»
فکری می کرد و می گفت :« از نظر شرعی درست نیست ، اما حالا که این حرف را زدی ، مهمان حبیب خداست ،اشکال ندارد . فقط نباید اسراف شود . »
اهل زرق و برق دنیا نبود. به نکات خیلی ریزی در زندگی دقت داشت که فکر آن را هم نمی کردم.
اصلاً یادم نمی آید به من دستوری داده باشد . روزه که میگرفت ، هیچ وقت نمی گفت برایم غذا بیاور و یا آماده کن . وقتی می دیدم که با یک استکان چایی دارد افطار می کند ، می رفتم غذا را آماده می کردم و برایش می آوردم .
اما می دیدم که خیلی غذا نمی خورد . می گفتم :« آقا شما روزه بودید ، باید بخورید تا نیرو بگیرید و بتوانید کارهایتان را انجام دهید .»
می گفت :« زیاد خوردن باعث می شود انسان پایبند دنیا شود .»
هر بار که برایش غذا درست می کردم خیلی تشکر می کرد و می گفت : « ان شاءالله خداوند طعام بهشتی نصیب شما کند . »
منبع:کتاب علمدار
[ یکشنبه 92/8/19 ] [ 1:13 عصر ] [ دوستدار علمدار ]