پيام
+
نفيسه چشم از چشم عليرضا برنمي داشت
عليرضا يک ريز داشت سفارش مي کرد
اما نفيسه ساکت ساکت بود
شايد عليرضا انتظار داشت يکي از اين حرفها را از نفيسه بشنود،
آخه ما رو به کي ميسپاري؟
کاش يه سري به سر و روي خونه ميکشيدي بعد مي رفتي!
زود به زود برام نامه بنويس،
در اولين فرصت برگرد مرخصي.."
صداي سوت قطار به نشانه حرکت بلند شد،
و عليرضا نگران از اينهمه سکوت نفيسه بود،
* گل نرگس *
93/1/28
دوستدار شهيد علمدار
قطار آرام آرام شروع به حرکت کرد،
و نفيسه فقط يک جمله گفت:
سلام مرا به فاطمه(س) برسان!