پيام
+
گوشش را گرفته بود و پياده اش مي کرد. گفت: «بچه اين دفعه چهارمه که پياده ات مي کنم، گفتم نميشه بري.» گريه مي کرد، التماس مي کرد، ولي فايده اي نداشت، يواشکي رفته بود. از پنجره از سقف، هر دفعه هم پياده اش کرده بودند. خلاصه نگذاشتند، سوار قطار بشود. توي ايستگاه قم مامور قطار صدايي شنيده بود،
نسيم صبح سعادت
93/4/4
دوستدار شهيد علمدار
از زير قطار، خم شده بود ديده بود پسر نوجواني به ميله هاي قطار آويزان است با لباس هاي پاره و دست و پاي روغني و خوني ديگر دلشان نيامد برش گردانند.
منبع : سايت صبح