پدر خانواده
وقتی پدر شد احساس عجیبی داشت ، از بیمارستان آمد خانه ی ما ، از در که آمد شروع کرد به شعار دادن : ( صل علی محّمد دتر (دختر) من خوش آمد ) . خواهرش گفت : (هان مجتبی بابا شدی !)
گفت بله خدا به من رحمت داد .
باز خواهرش پرسید : اسمش را می خواهی چه بگذاری ؟
گفت : چی باید بگذاریم ؟ بعد با آهنگ زیبایی خواند : یا زینب و یا زهرا یا زینب و یا زهرا .
رفتار شهید
سید مجتبی پسر بزرگ من بود و عجیب به او وابسته بودم . کردار و رفتار او با سایرین خیلی فرق می کرد ، به خصوص احترامی که برای من و پدرش قائل بود قابل وصف نیست و واقعا بین بچه ها نمونه بود . در جبهه که بود ، دوستانش می گفتند : ما باید از اخلاق آقا سید یاد بگیریم ، آقا سید به ما روحیه می دهد .
وقتی سوالی از او می پرسیدم ، آن قدر با بیان زیبا پاسخ می داد که همه لذت می بردیم .
سفارش شهید
درباره ی داشتن حجاب خیلی سفارش می کرد و این که هر حرفی را نزنید و مواظب باشید که غیبت نکنید و می گفت : امر به معروف و نهی از منکر را هرگز فراموش نکیند !
عبادات شهید
با زیارت عاشورا خیلی عجین بود و آن را با سوز دل خاصی می خواند ، نماز هم که می خواست بخواند ، انگار در برابر کسی ایستاده که احساس حقارت می کند .
جانبازی
اواخر سال 1366 بود . مجروح شده بود و ما اصلا خبر نداشتیم ، اصلا از مجروحیت هایش چیزی به ما نمی گفت ؛ دیگران هم که می گفتند ، می گفت : چرا می گویید ! مادر است دلش می سوزد ناراحت می شود اجر معنوی ما از بین می رو د . بار آخر هم از ناحیه کتف تیر خورد که باعث از دست دادن طحال و قسمتی از روده هایش شد ، به خاطر همین جراحت دو ماه نمی توانست تکان بخورد .
استقامت
اصلا فکر نمی کردم شهید بشود ! برای این که همیشه سر پا بود ، آن قدر مقاوم و محکم بود در برابر همه ی مشکلات ! آن قدر دردش را می خورد ! اگر دردی هم داشت هیچ وقت نشان نمی داد ، فقط می گفت اسم یا زهرا را می آورم ، صلوات می فرستم ، خودم را معالجه می کنم .
تصویر ماندگار
وقتی که از مکه آمد ، از ماشین پیاده شد ، وقتی او را با پیراهن عربی بلند و شال عربی که به سرش بسته بود ، دیدم ، خیلی خوشحال شدم .
یاد یار
وقتی نام بی بی حضرت زهرا به میان می آمد ، وقتی نام حضرت مهدی (عج ) به میان می آید ، یاد سید می افتم .
اوایل خوابش را زیاد می دیدم ، پارسال روز تولدش در بیت الزهرا مراسم بود ، برنامه داشتند ، اما چون من تازه از بیمارستان مرخص شده بودم و کسالت داشتم نتوانستم شرکت کنم ، نشسته بودم با عکسش صحبت می کردم ، می گفتم : پسر ! مگر از من خطایی سر زد ، کاری کردم که نتوانستم در مراسمت شرکت کنم ؟!.
همین طوری با هم زمزمه داشتیم ، ناراحت بودم ، شب خواب دیدم آمد خانه اما داخل اتاق نمی آید روی پله ها ایستاده به بچه ها گفته ، بروید به مادرم بگویید چه کاری با من دارد که این قدر صدایم می کند و از من شکایت می کند ؟ من با یک حالتی گفتم : یعنی نمی دونه چکارش دارم ؟ چرا نمی آید داخل ؟ بچه ها گفتند که لباس نظامی پوشیده ، عجله دارد ، باید زود برگردد .
من رفتم بیرون . گفت : مادر چه کاری داری که این قدر صدایم می کنی ؟
گفتم : مگر من مادر تو نیستم می خواهمت که صدایت می کنم ! مگر من مریض نیستم ؟
گفت : ناراحت نباش، خوب می شوی . این قدر نگرانی نداشته باش . چون عجله داشت او را بوسیدم ، خداحافظی کردم و او رفت . از پله ها پایین رفتم دیدم سه تا از همکارانش با لباس سبز سپاه داخل ماشین پاترول نشسته اندو منتظرش هستند ؛ او هم سوار شد و با هم رفتند . صبح روز بعد دیدم چهار تا از همکارهای درجه دارش آمدند برای دیدن پدرش ، تا من این ها را دیدم گفتم : الله اکبر و به آنها گفتم : قدر خودتان را بدانید سید مجتبی همیشه با شماست .
عروج شهید
به ما اجازه نمی دادند داخل سی – سی – یوبرویم ؛ دکترها می گفتند : با وجودی که در حالت کُما بود ، موقع اذان مغرب چشم هایش را باز کرد و سه بار نام مادرش حضرت زهرا را برد و جان به جان آفرین تسلیم کرد.
پاداش عشق
سید مجتبی با قلبش کار کرد ، عشق را پیدا کرد و دنبالش رفت ، زحمت کشید و الحمدالله به آن جایی که می خواست رسید .
[ شنبه 91/2/30 ] [ 12:42 عصر ] [ دوستدار علمدار ]