معصومه حیدری
دوست داشتم از شهید علمدار برایتان می نوشتم. خیلی ها او را دیگر خوب می شناسند. یکی با نگاهش انس گرفته، دیگری با صدایش آرام می گیرد و کسی دیگر هم با حضور بر سنگ مزارش که سال هاست زیارتگاه عاشقان شهادت است، اما کسی چه می داند این روز ها چقدر تنها یادگار سید، در خلسة تنهایی خود فرورفته است؟! تا به حال اگر شمع دلم برای غربت و مظلومیت سید آرام آرام می سوخت، دیگر مدت هاست در آتش غم های زهرا خاکستر می شود و چنان بی قرار و بی صدا شیون سر می دهد که آه جانسوزش، شاید به گوش سیدمجتبی هم رسیده باشد!
در آن سال ها که او با تضرع و التماس به ساحت کبریایی، شهادت را طلب داشت، سرانجام در نیمه شعبان همان سال، پروندة شهادتش امضا می شود و پس از فراقی طولانی از دوستان شهیدش، راهی آسمان شد. آن روز ها زهرا کودکی پنج ساله بود. دختری شیرین زبان که لحظه های زندگی اش با محبت پدر و نوازش دستان گرم او سپری می شد و هرگز گمانش نبود چند صباحی دیگر، بابا در مقابل دیدگانش بال و پر گیرد. هنوز خوب در خاطرم هست شب های هیئت، زهرای کوچک او با زمزمه های مناجاتش، دیدگان را برهم می نهاد و چادر سپید گلدارش که مادر برایش دوخته بود، چشم ها را خیره می کرد.
دیشب برای اولین بار به زهرا گفتم: ای کاش بابایت شهید نمی شد، و او در پاسخ فقط لبخند تلخی بر لبانش نشست. آری، این روز ها انگار غربت شهدا با غربت فرزندانشان گره خورده و گرد و غبار فراموشی بر رخسارشان سنگینی می کند و مادر سیزده سال خون دل خورد تا هم نقش بابا مجتبی را برایش ایفا کند و هم مادری واقعی باشد. اما زهرا هر روز که می گذرد، جای خالی پدر را بیشتر حس می کند و از دلتنگی هایش فقط برای او غزل عاشقانه می سراید. گاهی اوقات به او غبطه می خورم؛ چه صبورانه دردهایش را در نهان خانه دل پنهان می کند و لبخند با لبانش انسی دیرین یافته است. شباهت چهره اش، خلق و خویش، مهربانی و متانت و وقارش همه را از جان و روح سید وام گرفته است و بار ها با نگاهش به من گفت: در این روزگار بیشتر از هر چیز، به صفای وجود پدر محتاجم تا پناه لحظه های زندگی ام باشد و نوازش دستانش که دریای غم را به ساحل نجات می رساند و قطره های سپید اشک آرامش سال ها سکوت اوست.
دیشب که به چهرة غمگین زهرا خیره شدم، با خودم گفتم: اگرچه او در میان ما تنهاست، اما بال های رحمت و عطوفت سید، بیشتر از هر کس بر زندگی اش سایه افکنده و گرمی آخرین بوسة پدر، هنوز بر لبانش می درخشد و من بعد از این سال ها، هنوز خاطرم هست در اولین الهام آسمانی سید، چقدر نام زهرا برای دوستانش مقدس بود و آرامش تنها یادگار سید، شاید دغدغه ای از زندگی شان بود و آن قدر غافل نبودند که زهرا محبت پدر را در نگاه سردشان جست وجو می کرد و سید هم چه زیبا از آن سوی عالم به آن ها مژده داد که: هرگاه دلتان بهانة مرا گرفت سراغی از زهرا بگیرید. من همیشه در کنار اویم. و این گونه محبت فرزند حلقة اتصال به اهل آسمان شد. اما چه زود یادشان رفت و زهرا چهرة خیلی از دوستان بابا را دیگر به یاد ندارد. حالا او به دنبال مهربانی های کودکانة کسی ست که در مسیر مهد کودک تا خانه، دل کوچکش را شاد می کرد و چه زود هم پایان یافت.
دیشب در لحظه های بی قراری زهرا، به یاد سفارش رسول مهربانی ها افتادم که اجر رسالت خویش را تنها در محبت به اهل بیت پاکش رقم زد. اما چقدر برای اهل مدینه دشوار بود و آن ها با جفایی تلخ مهربانی های فرزندان رسول خدا را نادیده انگاشتند. و امروز یادگاران شهدا از سلالة همان پیامبر خاتم هستند و ما آیا از خودمان پرسیده ایم در این سال ها چقدر با عطای جرعه ای از محبت، به خواستة نبی مکرم اسلام لبیک گفته ایم؟!
[ دوشنبه 91/3/1 ] [ 5:2 عصر ] [ دوستدار علمدار ]