خاطره ای از شهید سید مجتبی علمدار
به نقل از مادر شهید
هر وقت در خانه بود، خیلی مؤدبانه با ما برخورد می کرد. روزهایی که می خواست به جبهه برود، می گفت: «مامان، دارم می روم خداحافظ.»
می گفتم: لحظه ای صبر کن تا آینه و قرآن بیاورم. با خواهش می گفت: «نه مامان رو به روی خانه نانوایی است، نمی خواهم مردم متوجه بشوند که به جبهه می روم.» او را می بوسیدم و در همان حیاط خانه آینه و قرآن را می گرفتم و از زیر آن رد می شد و با سید مجتبایم خداحافظی می کردم.
گاهی با دوستانش بود، گاهی هم تنها بود. همیشه در لحظه خداحافظی به قد و بالایش نگاه می کردم و زیر لب دعا می کردم . به خداوند قسم می دادم که: خدایا به جوانی علی اکبر (ع) او را به تو سپردم. هر چه خودت می دانی. سرنوشت این بچه هر چه هست، من راضی ام به رضای خودت.
[ سه شنبه 91/3/2 ] [ 8:0 صبح ] [ دوستدار علمدار ]