بیچارهها، آی شما که روسریتان شل و ول است. مثل ارادهتان.آی شما که وقتی سگتان میمیرد، عزا میگیرید، اما وقتی جنازه یک شهید را میبینید خوشحال میشوید... کجای کارید؟

شهید بهروز مرادی در اول دی 1335 در خرمشهر و در خانواده ای اصفهانی متولد شد. بهروز در سال 1364 در رشته ی صنایع دستی در دانشگاه پردیس اصفهان مشغول تحصیل می شود و قبل از پایان تحصیلاتش در چهارم خرداد 1367 در منطقه ی شلمچه به شهادت می رسد. *بسمه تعالی راستش را بخواهی چیزی برای نوشتن ندارم. بنابراین مجبورم گاهی از پرندگان روی آسمان برایت بنویسم و گاهی از ماهیهای ته رودخانه. نامه قبلی را که نوشتم (بعد از پیدا شدن استخوانهای محمود رضا دشتی) سخت پریشان بودم، و دلم میخواست یک بنده خدایی یک سیلی محکم توی گوشم میزد، تا لااقل بهانهای برای گریستن پیدا میکردم. اما خوب چه کنیم که خیلی از بغضها در گلو خفه می شود. هنوز اشک در چشمان نخشکیده یک اتفاق دیگر میافتد، و اینجا مجالی برای اندیشیدن و تفکر بر حادثهها و لحظهها و صحنهها کمتر حاصل میشود. تا میآیی سرت را بخارانی، روزها از پی هم و هفته در پی او و پشت سرش ماهها، مثل واگنهای قطار پشت هم از جلو تو میگذرد؛ که توی هر کدام از این واگنها، انباری از خاطرهها نهفته است؛ و بعد که همه چیز از شور و هیجان افتاد و در گوشهای مثل این اتاق که من در آن نشستهام، آرامشی حاصل شد، تازه میفهمی که ای بابا کجا بودهای و حالا کجا آمدهای؟ آن روز توی کوچهها دنبال یک فرغون میگشتی که مجروح تیر خوردهای را با آن به مسجد جامع برسانی. دیروز تو کوچههای پشت گلفروشی، جنازه «سامی» و «محمود» به حالت سجده بر زمین بود و امروز تصویر آن بر دیوار نمازخانه. آن روزها فریاد بر سینه آسمان، خط سرخ میکشید که آی به داد ما برسید، بچهها دارند قتل عام میشوند؛ و کسی پاسخگو نبود بجز خدا. خدایا کجا بودیم؟ چه بر ما گذشت؟ آیا کسی از مظلومیت فرزندان روح خدا چیزی میداند؟ یا هنوز همه در فکر آبگرمکن و زیلو و بخاری هستند؟ آیا کسی از رقص مرگ چیزی میداند؟ آیا کسی میداند که توی کوچههای شهر، خون این حماسهآفرینان در میان دود خاکستری انفجار خمپارههای خصم، چه سان بر زمین میریخت؟ یا هنوز همه در فکر این هستند که ای کاش مرزها باز میشد و ما هم سری به دوستان خارج از کشور میزدیم؟ و در زیر سرخی نور چراغها و در میان دود سیگارها، جامی شراب سرخ مینوشیدیم و اگر حالی باشد به رقص و پایکوبی... این دو کجا؟ آن دو کجا؟ این سرخی کجا؟ آن سرخی کجا؟ آی مردههای متحرک به خود آیید که ما مرده دیدهایم. آی بزک کردههای شمال شهر، آی بزک کردههای شمال ایران، آی بندر انزلی... آی دلقکهای سیرک، که دوست دارید بر شما بخندند؛ آی بیچارهها، آی شما که روسریتان شل و ول است. مثل ارادهتان. آی شکمگندهها، آی میمونهای آبستن، آی شما که وقتی سگتان میمیرد، عزا میگیرید، اما وقتی جنازه یک شهید را میبینید خوشحال میشوید... کجای کارید؟ آی شما که روی دیوار محلهتان نوشته است: در بهار آزادی جای آبجو خالی - و مردی در این محل نیست لجنی روی این شعار بکشد. شماها کجای کارید؟ آی مردههای متحرک... ما مرده دیدهایم، اگر شما ندیدهاید ما دیدهایم. ما جنازههای بو کرده عراقیها را دیدهایم و شما را هم دیدهایم ما جنازههای باد کرده و کرم زده عراقیها را دیدهایم. فرقتان این است که هنوز میخورید و میخوابید و هنوز نشخوار میکنید. اما به زودی کرم خواهید زد، زیاد بر تن خود عطر نمالید که آب در هاون کوبیدن است. شما هنوز از روزی خدا بهره میبرید ولی شاکر نیستید و لابد حق هم دارید، چون شما قبلا شاکران درگاه اعلی هرزه بودهاید، و از خوان بیپایانش بهرهمند. مرا بگو خوشحال هستم از این که آرامشی حاصل شده و میتوانم دمی به گذشتهها فکر کنم، غافل از این که تازه اول کار است. گفتم چند روزی از جبهه خارج شوم، برای روحیه خوب است. غافل - که انسان در پشت جبهه زنده بگور است. ما هم سر خر ملا را کج کردیم برگشتیم همین جا که بودیم. بعد از مرخصی شهریور ماه 1361 آبادان؛ پرشین هتل؛ اتاق 223 - بهروز مرادی نمیدانم اگر این شهید امروز بود وضع شهر را میدید چه میگفت؟ ای شهید ،شرمنده ایم که رنگ شهر گرفته ایم ای شهید شرمند ایم
[ دوشنبه 91/3/8 ] [ 1:38 عصر ] [ دوستدار علمدار ]