ستون با احتیاط حرکت میکرد ،تاریکی شب بر همه جا سایه افکنده بود.دیدن شاخصها در تاریکی،جز با وسواس و دقتی فوق العاده ممکن نبود.عبور از میدان مین به کندی صورت میگرفت.حمید(حمید سیانکی) که سعی داشت انتهای معبر را ببیند،گفت:راه نصف شده؟
علی(علی ساقی)حرف حمید را نشنید و آهسته گفت:بگو همه سر جایشان بنشینند،هیچ کس تکان نخورد.
حمید فرمان را سریع به همه اعلام کرد.نگرانی و انتظار فضا را پر کرده بود.ستون نشست.در میانه ستون ،دو رزمنده برای یافتن آقا مهدی(مهدی باکری)،هر طرف را جستجو می کردندو پیک قرارگاه بودندو پیام مهمی برای او آورده بودند.چند لحظه بعد ،دو بسیجی نا امید از یافتن آقا مهدی،حمید را پیدا کردند.حمید،در حال مشورت با سایر فرماندهان بود .دو بسیجی کنار ایستادند،منتظرفرصتی مناسب برای ابلاغ پیام.دقایقی گذشت تا یکی از بسیجیها،پیام را به حمید رساند،اما او توجه چندانی به آن نکرد.دو پیک قرارگاه،شگفت زده و بر اساس تجربه ای که داشتند،دانستند که وضعیت غیر عادی است و مسئله ای مهم تر ذهن فرماندهان را مشغول کرده است.علی گفت:اینجا به یه تله درست و حسابی تبدیل شده.اثری از علامتها نیست.انگار آب شده و رفته اند به زمین.حمید گفت:توقف کردن در اینجا یعنی قتل عام همه...
علی حرف او را قطع کرد و گفت:بدون شاخص و میدان مین؟!قدم از قدم برداریم،خودمان را قتل عام کرده ایم.
صدای بی سیم ،صحبتشان را قطع کرد.چند لحظه در سکوت سپری شد.صدای نگران آقا مهدی شنیده شد که گفت:فکر کنم ساعت شماها عقب مانده باشه.تکان بخورید دیگه!
حمید سعی کرد لرزش صدایش را پنهان کندو گفت:آقا مهدی،به تفریق خورده ایم.
- مگه خدای نکرده ریاضی تان ضعیفه؟حمید گفت:آقا مهدی،کاغذ و قلم وماشین حساب و خلاصه هیچی نداریم،چه کنیم؟
برای مدتی کوتاه،سکوت بر محیط تاریک منطقه حاکم شد.
آقا مهدی گفت:موقعیت دقیق؟
حمید زیر نور آبی چراغ قوه،خطوطی را از روی نقشه از نظر گذراند و گفت:هشتصد.صد و هفتاد و دو.
آقا مهدی فریاد زد:نباید آنجا بمانید،هر طور شده بکشید به راست.معطل نکنید.چیزی نمانده عاشورا درگیر بشه.اون منطقه درست زیر آتش دوطرفه.
صدای بی سیم قطع شد.گرچه هیچ راهی برای نجات از وضع موجود به نظر نمی رسید،اما حمید با اطمینان گفت:شما نگران ما نباش آقا مهدی،توکل به خدا.هر کاری مقدور بود دریغ نمیکنیم.تمام.
محلی که آقا مهدی از آنجا با نیروهای عمل کننده تماس گرفته بود،مثل همیشه نزدیکترین فاصله با دشمن بود.آقا مهدی منتظر رسیدن و الحاق نیروها بودو تا آن زمان،دشمن را زیر نظر داشت.
عباس و حسین،قاصدهای قرارگاه،با دیدن اوضاع و احوال،در جریان کامل تنگنای موجودو اوضاع بحرانی محور که هر لحظه با نزدیکتر شدن زمان درگیری بحرانی تر می شد،قرار گرفتند.نور کم رنگ منوری بی جان که از دوردستها کورسو می زد،همه چیز را می لرزاند،قراری بین حسین وعباس رد و بدل شد.
حمید و علی با دلهره و شتاب برای پیدا کردن شاخصها،خود را به آب و آتش می زدند و صدای سنگین رگبار دوشکا،نفس در سینه حبس کرد.دو قاصد جوان ،دیگر نتوانستند صبر کنند.
عباس به حسین گفت:حاضری؟
حسین خندید و گفت:حاضرم.تو از جایی که زمین گیر شدم حرکت کن.
عباس گفت:قبوله.
حسین به طرف عباس آمد.دست یکدیگر را فشردندو حسین نتوانست اشک خود را پنهان کند.
گفت:امیدوارم به عهدی که با هم بسته بودیم وفادار باشم.
هر دو یکدیگر را در آغوش فشردندو لحظه ای بعد در برابر حمید ایستاده بودند.حسین گفت :سلام ما رو به آقا مهدی برسان.و ناگهان به طرف میدان مین دوید و فریاد زد :"یا مهدی"
سپس با سرعتی فوق العاده روی میدان مین افتادو شروع به غلتیدن کرد.افراد ستون نیم خیز شدند.در احساس بعضی از آنان که بر جزئیات ماجرا وقوف کلی داشتند،فرشتگان منطقه را طواف میکردند،ودر احساس یک رزمنده عاشورا،ملائک از آسمان چهارم پایین تر آمدند و فوج فوج بر زمین نازل شدند.
صدای انفجاری رعد آسا، همه جا راتکان داد.بهت و ناباوری از نگاه رزمندگانی که این صحنه را می دیدند،می ریخت.هنوز به خود نیامده بودند که عباس به پیکر قطعه قطعه شده حسین رسید و از جگر فریاد کشید:"یا حسین" وخود را روی میدان مین انداخت و شروع کرد به غلطیدن.
چند لحظه بعد صدای انفجاری دیگر به گوش رسید ودر آخرین نقطه از میدان مین،تکه های خونین پیکر عباس به هوا پرتاب شد.اکنون دیگر نقطه کوری وجود نداشت.صدای رگبار سلاحهای مختلف،دائم به گوش میرسید.درگیری شروع شده بود.ناگهان گویی ستون از خواب بیدار شد و چون گدازه های مذاب آتشفشان،به سمت خطوط دفاعی دشمن حرکت کرد.افراد عاشورا به تندری بی بدیل تبدیل شده بودند و در مسیری می رفتند که با ایثار و فداکاری گشوده شده بود.نامه ای که دو قاصد قرارگاه،ساعتی قبل از عملیات نوشته بودند،توسط یکی از افراد عاشورا به دست آقا مهدی رسید.آقا مهدی نوشته را باز کرد.در یک طرف نامه عنوان" عهدنامه"نقش بسته بود و در متن کوتاه آن ،این عبارتها به چشم می خورد.
بسمه تعالی
ما بین خود و خدای بزرگ،عهد می بندیم که
جان ناقابل خویش را در راه پیروزی اسلام بزرگ،
فدیه قرار دهیم و این شهامت را ،از فرمانده عزیز
خود،آموختیم.
آری!ما دست پروردگان مهدی باکری هستیم
که او به حق،درس عشق را،از مکتب مولایش
حسین ابن علی علیه السّلام،نیکو آموخته است.
حسین بصیرتی
عباس زیوه
بر گرفته از کتاب غروب آبی رود زندگینامهءشهید مهدی باکری
[ جمعه 91/4/2 ] [ 6:18 عصر ] [ دوستدار علمدار ]