در زمان جنگ توی جبهه ها مرسوم بود بچه بسیجیها برای نزدیکی به خدا و تزکیه نفس برای خودشون قبر می کندند و نیمه های شب میرفتند توش میخوابیدند و با خدا راز و نیاز میکردند
یه بنده خدایی میگفت یه شهیدی رو دیدم که رفت توی یکی از همین قبرها
بعد از یه مدت که از مناجاتش با خدا گذشت یه دفعه صدای ناله ء بلندی ازش شنیدم و بعدش دیدم از تو قبر اومد بیرون بهش گفتم چی شده گفت خوردم زمین
فرداش مرخصی گرفت و رفت و بعد ازدو هفته برگشت
وقتی دیدمش بهش گفتم ببین من خام نشدم بگو اصل قضیه چی بود
بهم گفت میگم ولی تا زنده ام نباید به کسی بگی گفتم باشه
گفت وقتی مشغول مناجات با خدا بودم یه دفعه از خدا خواستم فشار قبر(یا یه مقدار از فشار قبر) رو بهم نشون بده
یه دفعه دیدم قبر از دو طرف جمع شد ،در اثر اون فشار سه تا از دنده هام شکست
پی نوشت:خدایا پناه میبرم به تو از فشار قبر
[ دوشنبه 91/4/5 ] [ 9:35 عصر ] [ دوستدار علمدار ]