
شهید «رضا دستواره» روزی برای دوستان تعریف میکرد: «سرم ترکش خورده بود و مجبور شدم به بیمارستان بروم. برای عمل جراحی سرم را تراشیدند. رفتم جلوی آینه و به آقایی که تیغ در دستش بود، گفتم: ابرو و ریشم را هم بزن. آن آقا گفت: یعنی چی؟ گفتم: مال خودم است دیگر؛ بزن کاریت نباشه. ابرو و محاسنم را زدند و وقتی جلوی آینه رفتم، خودم را نشناختم. پیش خودم گفتم سید (پدرم) را سر کار بگذارم. روی ویلچر نشستم و خودم را جلوی در ورودی بیمارستان رساندم تا سید بیاید. بابا از در آمد داخل. از کنارم رد شد. اما مرا نشناخت. گفتم سید کجا میری؟ ـ بندهزاده مجروح شده آمدم ببینمش. ـ آقازادهتان کی باشن؟ ـ آقا سیدرضا دستواره. ـ اِ، آقا رضا پسر شماست. عجب بچه شجاع و دلیری دارید شما. تو فامیلتون به کی رفته؟ ویلچر منو هُل بده تا شما را ببرم تو اتاق آقا رضا و باهم راهی اتاق شدیم. ـ حاج آقا میدانی کجای آقا رضا تیر خورده؟ ـ نه، اولین باره میروم او را ببینم. ـ نترس دستش کمی مجروح شده. ـ خدا رو شکر. ـ حاج آقا دست راست رضا قطع شده اگه نمیترسی. ـ خدایا راضیام به رضای خدا. ـ حاج آقا دست چپش هم قطع شده. ـ خدا رو شکر؛ خدایا این قربانی را قبول کن. در آسانسور صحبت را به جایی رساندم که پای راست خودم را قطع کردم. بابا تکانی خورد و کمی ناراحت شد. تا بالای تخت که رسیدیم، آمد که مرا روی تخت بگذارد، طوری وانمود کردم که رضا دستواره را بدون دست و پا خواهد دید... کمی ناراحت شد و اشکش درآمد. ـ حاج آقا خیلی باحالی؛ بچهات 10 دقیقه پیش شهید شد او را بردند سردخانه. این بار دیگر لرزه به تن پدرم افتاد، اشکش درآمد و رو به قبله ایستاد و گفت: خدایا این قربانی را از ما بپذیر. با خنده گفتم بابا، خیلی بیمعرفتی، ما را کُشتی تمام شد، رفت. پدرم یک نگاهی کرد و تازه ما را شناخت. گفت: ای پدرسوخته اینجا هم دست از شیطنت برنمیداری؟!» راوی: عباس برقی
[ سه شنبه 91/4/27 ] [ 8:31 عصر ] [ دوستدار علمدار ]