دوستدار علمدار

با سلام ... ورود شمارا به وبلاگ دوستدار علمدار خوش آمد میگویم ... شهید علمدار : بر همه واجب است مطیع محض فرمایشات مقام معظم رهبری که همان ولی فقیه می باشد، باشند چون دشمنان اسلام کمر همت بسته اند ولایت را از ما بگیرند و شما همت کنید متحد و یکدل باشید تا کمر دشمنان بشکند و ولایت باقی بماند..

 
خبرگزاری فارس: چه کسی در گردان ما مجنونه؟

 

بررسی خاطرات و معجزه‌های که شهدا درسی بزرگ برای افراد جامعه است. یکی از همین معجزات را در زیر مطالعه کنید:

 

قبل از عملیات، نیروهای آموزشی خواب بودند که ناگهان در طبقه سوم خوابگاه، صدای مهیبی همه را از خواب خوش بیدار کرد. صدای تیراندازی تنگ و تاریک خوابگاه، آن‌ هم نیمه‌شب. موجی از ترس را در دل بچه‌ها ریخته بود. .

اولین چیزی که به فکرت می‌رسید این بود که مگر می‌شود وسط اهواز، دل شهر، ناگهان عراقی‌‌ها سررسیده باشند؟! این عاقلانه نبود. هوا گرم و سوزان بود و اتاق‌ها هیچ سرویس خنک ‌کننده‌ای نداشت و بچه‌ها شب‌ها بدون پیراهن می‌خوابیدند.

صدای آشنا در میانه زوزه گلوله‌ها به‌گوش می‌رسید. صدای رسا و فریادی بلند.

یکی داد می‌زد: بلند شید! زود بیایید بیرون، تنبلا!

خیلی داد و بیداد راه انداخته بود. چند نفر وسط سالن‌ها می‌دویدند. داد می‌زدند. صدای فرما‌نده گردان بود. یکی از بچه‌ها از طبقه دوم پنجره اتاق، با لباس راحتی پرید بیرون. پشت سرش هم دو نفر دیگر. بزرگ‌ترها مصیبتی داشتند تا میان گاز اشک‌آور، خودشان را برسانند به محل تجمع گردان. هر کس یک جوری آمده بود؛ خیلی‌ها با پوتین و لباس و خیلی منظم آمده بودند، خیلی‌ها هم با کفش و زیر پوش... بعضی‌ها هم مثل من، بدون پیراهن...

فرمانده گفت: کی مجنونه؟

همه دستشان را بالا بردند. چند تا نوجوان هم توی جمعیت بودند که هنوز ریش و سبیل‌شان درنیامده بود. بقیه همه ریش و سبیل داشتند. آنها را از بزرگ‌ترها جدا کردند.

یک نفر به فرمانده گفت: این بچه‌ها برای گردان ما خطر سازند. فرمانده خندید و گفت: نه، اینها همه آن مجنون‌ها هستند. فرمانده می‌گفت: گردان من باید همه مجنون باشند؛ مجنونِ مجنون.

می‌گفت: وقتی شما را صدا زدم، بزنید توی دل خطر. نگویید «کفشمو بپوشم»، «نمازمو بخونم»، «برای زنم نامه بنویسم»، و... باید مجنون باشید که به دل خطر بزنید. می‌خواهم هر وقت گفتم برو تو دل خطر، حتی نپرسه کجا. من مجنون می‌خوام.

مجنون های دیروز؛ امروز همه در بستر درد و رنج، در کنج فراموشی‌اند.

 

***

یه روزی برای خرید از خانه بیرون رفتم. تنها دخترم زینب را ترسیدم توی خانه تنها بگذارم. دختر بچه های هم سن وسالش توی کوچه، گفتم باش با بچه ها بازی کن

رفتم زینب توی کوچه، دلشوره داشتم. شیشه دست زنیب را پاره می‌کند و زینب خون را که می‌بیند جیغ می‌کشد.

زن همسایه با صدای گریه زینب به کوچه می‌آید. زینب را بغل می‌کند و به طرف خانه ما می‌دود؛ بچه ها میگن که مادر رینب رفته بازار خرید .

زن همسایه همینطور با همان چادر خانگی فقط مقداری پول بر میدارد و زینب را بیمارستان می‌برد . دستش را بخیه می‌زند و پانسمان می‌کند و به خانه می آورد. همین که وارد کوچه می‌شود منم سر رسیدم. از اینکه این طور همسایه ای  دارم هم خوشحال هم ناراحت از گریه زینب .

شب، پدر زینب -شوهر شهیدم - به خواب زن همسایه می‌آید و تشکر می‌کند. میگه از من چی میخواهی؟ زن همسایه میگه  از خدا بخواه  همیشه هوای ما و بچه هام  را داشته باشه. شهید میگه باشه همین تازه اون دنیا هم برات شفاعت خواهی میکنم . زن متعجب فردا به خانه ما میاد و قصه اش را میگوید و میگه بخدا من نه برای این کار بلکه بچه های شهدا رو دوست دارم . رفت و قصه فراموش گردید .

چند ماه بعد زن همسایه به مسافرت میره  و در کنار یک رودخانه برای استراحت و تفریح  چادر میزنن. یه وقت متوجه میشه دختر کوچلوش نیست. با دلشوره و دلهره  به کنار رودخانه میرن که جیغ دختر و کشیدنش توی رود یکی میشه .

سرعت آب زیاده و کسی، حتی پدر دختره جرات پریدن داخل آب رو نداره. ناگهان مادر یاد شهید می افته و با نام شهید رو فریاد میکنه: علیرضا، شهید علیرضا دخترم دخترم رو بگیر داره خفه میشه.

شوهره میاد رو سرش میگه این مسخره بازی ها چیه، چه کسی رو صدا میکنی، علیرضا کیه؟ دیوانه شدی ؟ علیرضا علیرضا یعنی چه ؟

زن همینطور بی اعتنا به شوهرش شهید رو صدا میزنه: بچه ام را بگیر، علیرضا خودت گفتی هر وقت گیر کردی صدام کن، مرد دوباره  رو سر زنش داد میکشه.

ناگهان دختر به حاشیه رو به یک شاخه گیر میکنه سالم بیرون میاد. مرد خجالت زده و زن با غرور دخترش را بغل میکنه داد میکشه علیرضا  رو سفیدم کردی ، ممنون  شهید و دخترش را میبوسد و زار زار گریه میکند .

مرد شرمنده میشه  و مثل اونای که رو داشبورد ماشین زانتیا شون یه بر چسب میزنن که نوشته " شهدا  شرمنده ایم

مرد سرش رو به آسمان میگیره اشک درگوشه چشمش ،میگه : خدایا ما کی قدر این شهدا رو می فهمیم

نوشته:  غلامعلی نسائی



[ سه شنبه 91/5/3 ] [ 12:38 عصر ] [ دوستدار علمدار ]

نظر