روایتی از آخرین روز حیات شهید بابایی
آن شب تیمسار از همدان با همسرش در مکه تماس گرفت، خانم بابایی که به شدت هیجانزده بود، پرسید:
ـ عباس چه وقت میآیی؟ ... من چشمم به در دوخته شده. او در حالی که عرق روی پیشانیاش را پاک میکرد، به آرامی گفت: خاطر جمع باشید که من عید قربان پیش شما خواهم بود.
گفتوگوی او با همسرش چند دقیقهای ادامه داشت. در پایان عباس حلالیت طلبید و تماس قطع شد. لحظهای نگذشته بود که ناگهان رنگ از رخسار خانم بابایی پرید و با صدایی لرزان، با خود گفت: وای این چه حرفی بود که او گفت؟! ... برای چه حلالیت میطلبید؟!
دستهایش را به سوی آسمان بلند کرد و ملتمسانه گفت: خدایا! خدایا! عباس را حفظ کن.
آنگاه به تلخی گریست.
***
سحرگاه آن شب، شهید بابایی همراه محافظ و رانندهاش از همدان عازم تهران شد، به محض حرکت، به خاطر خستگی که در تن داشت به خواب رفت. گودرزی، راننده شهید بابایی، تعریف میکند: مسافتی از راه طی کرده بودیم که ناگهان عباس از خواب پرید. نگاهی به اطراف کرد، همه جا را تاریک دید، سپس دستی بر سر کشید و لبخندی زد، از داخل آیینه نگاهی به او کردم و گفتم: چرا میخندی؟
آهی کشید و گفت: چیزی نیست خواب دیدم. گفتم: خیر است انشاءالله. او بیآنکه چیزی بگوید، یک دانه گلابی را از داخل پاکت برداشت و به من داد. گفت: بیا بالامجان بخور.
من نگاهی به او کردم و گفتم: پس چرا خودت نمیخوری؟ گفت: میخورم. اول شما که خسته هستی بخور. او میگفت که در طول راه تیمسار را زیرنظر داشتم. پرسیدم: شما چرا همهاش به من تعارف میکنید؟ ولی خودتان چیزی نمیخورید. گفت: فکر من نباش بخور، نوش جونت.
از لحن گفتههایش پیدا بود که خیلی خوشحال است. چشمانش را بر هم نهاد و آرام در زیر لب به نجوا پرداخت وقتی جلو ساختمان معاونت عملیات رسیدیم، عباس از اتومبیل پیاده و وارد ساختمان شد. به عقب برگشتم، چشمم به پاکت میوه افتاد، دیدم که او حتی یک دانه از میوهها را نخورده است.
***
صبح زود تیمسار بابایی وارد دفتر معاونت عملیات شد و به آجودان گفت: پرونده خلبان اغنامیان را بیاورید. پرونده را که آوردند، صفحه اول آن نامهای بود در مورد درخواست وام. آن را امضا کرد و به آجودان گفت: در مورد وام آقای اغنامیان سریعاً اقدام کنید.
آنگاه ادامه داد: در ضمن من او را ندیدم. از قول من عذرخواهی کنید و بگویید که زودتر از این نتوانستم تقاضایش را برآورده کنم. لحظهای مکث کرد و نگاهی به آجودان انداخت و گفت: خداحافظ.
آجودان ادای احترام کرد و گفت: ببخشید تیمسار شما این همه راه آمدید تا فقط یک برگه وام را امضاء کنید؟ او در حالی که لبخند بر لب داشت پاسخ داد: آخر ممکن بود دیگر نتوانم آن را امضاء کنم.
آنگاه دوباره خداحافظی کرد و از اتاق خارج شد. او آن روز همه کارهایی را که میبایستی انجام میداد، انجام داد. سپس به منزل رفت و با مادر همسر و فرزندانش سلما، حسین و محمد خداحافظی کرد. گودرزی، راننده تیمسار بابایی میگوید که آنگاه رو به من کرد و گفت: آقای گودرزی! شما تشریف ببرید استراحت کنید که انشاءالله بعد از عید قربان برگردید.
او میگوید: سپس مرا در آغوش گرفت و گفت: اگر از من بدی یا قصوری دیدی حلالم کن. گفتم: مگر میخواهید به کجا بروید؟ دستی بر سر کشید و پاسخ داد: خوب دیگر؛ هیچ کسی از یک ساعت بعد هم خبر ندارد.
***
چند ساعت گذشت. او به همراه موسی صادقی به سوی قزوین به راه افتادند. وقتی به قزوین رسیدند نیمههای شب بود. عباس در مقابل منزل پدرش پیاده شد و مثل همیشه با انگشت ضربهای به شیشه پنجره کوچکی که در کنار در بود، زد. لحظاتی بعد مادرش در را باز کرد. پس از روبوسی به مادر گفت: آقاجان خوابه؟ مادر پاسخ داد: آره پسرم! خوابه. گفت: میخواهم بیدارش کنم. مادر گفت: بگذار وقت نماز که بیدار شد او را میبینی. گفت: نه مادر! باید زودتر حرکت کنم. نمیتوانم بمانم؛ یک مأموریت مهم دارم.
بر بالین پدر رفت. نگاهی به صورتش انداخت. سپس خم شد و گونههایش را بوسید. حاج اسماعیل چشمانش را باز کرد و گفت: عباس جان آمدی؟ او گفت: ولی باید زود برگردم، مأموریت مهمی دارم. پدر گفت: ولی عباس جان! ما روز عید قربان تعزیه داریم. برای تو نقش گذاشتهام. باید اینجا باشی.
او گفت: باشد پدرجان! پس نقش کوچکی برایم بگذار. انشاءالله عید قربان میآیم. پس از ساعتی عباس با پدر و مادر خداحافظی کرد و رفت. وقتی ماشین حرکت کرد، او چند مرتبه برگشت و پشت سر را نگاه کرد. اتومبیل در انحنای کوچه از نظر ناپدید شد. مادر که مضطرب و پریشان به نظر میرسید، روی به حاج اسماعیل کرد و گفت: عباس را هیچ وقت موقع خداحافظی اینطور ندیده بودم. دلم برای او شور میزند.
حاج اسماعیل لبخندی زد و گفت: دلواپس نباش زن. خدا پشت و پناهش. مادر هم تکرار کرد: خدا پشت و پناهت پسرم. یا حسین! عباسم را به تو میسپارم. آنگاه قطره اشکی بر گونهاش غلتید.
اتومبیل شهر را پشت سر گذاشت. عباس کتابچه دعا را از جیب درآورد و مشغول خواندن دعا شد. ساعتی گذشت. به موسی صادقی که در حال رانندگی بود گفت: من کمی میخوابم. اگر خسته شدی بیدارم کن.
چند دقیقهای نگذشته بود که صدای فریاد او در خواب، موسی صادقی را وحشتزده کرد. او علت فریاد را پرسید. عباس در حالی که دست بر سر و روی خود میکشید، گفت: ببخشید آقا موسی! خواب دیدم.
صادقی گفت: از بس خستهای. از بس کار میکنی. در خواب هم دلشوره داری و خواب بد میبینی. عباس خندید و دستی به شانه صادقی زد و گفت: ببخشید آقا موسی که تو را ناراحت کردم. سپس هر دو سکوت کردند. عباس در خود فرو رفته بود. ساعت چهار صبح بود که به پایگاه هوایی همدان رسیدند و مستقیم به مهمانسرا رفتند. عباس رو به موسی صادقی کرد و گفت: شما برو بخواب. من سری به قرارگاه میزنم.
سپس به سوی قرارگاه به راه افتاد.
***
ساعتی بعد، آفتاب تازه بالا آمده بود که جنگندهای غرشکنان روی باند پایگاه نشست و چند دقیقه بعد وارد رمپ شد. کابین باز شد و تیمسار بابایی از پلکان جنگنده پایین آمد. مستقیماً به مهمانسرا رفت. در بین راه به یاد آورد که همسر موسی صادقی بیمار است؛ به همین خاطر زیر لب خود را سرزنش کرد که چرا او را با خود آورده است. وقتی وارد اتاق شد، صادقی هنوز خواب بود. مدتی بالای سرش نشست، سپس به آرامی او را بیدار کرد و گفت: تو چرا به من نگفتی که همسرت بیمار است؟
موسی صادقی گفت: مهم نیست. او گفت: چرا؛ مهم است. خیلی هم مهم است. هر چه زودتر برگرد تهران و به همسر و فرزندانت برس. اگر بچهها سرحال بودند یک سر برو اصفهان؛ هم تفریحی کن و هم تجهیزات پروازی مرا بفرست تبریز.
صادقی گفت: ولی ممکن است اینجا کاری داشته باشی. او گفت: شما نگران نباش، آقای دربندسری هست. اگر کاری داشتم به ایشان میگویم. صادقی خود را آماده کرد و هنگام خداحافظی نگاهی به او کرد و گفت: خداحافظی امروز با همیشه فرق میکند.
تیمسار گفت: حلالمان کن آقا موسی!
چند لحظه سکوت بین آنها حکمفرما شد. صادقی به گوشهای نگریسته و در فکر فرو رفته بود. سپس با غم غریبی که در دل داشت گفت: خداحافظ قربان! مواظب خودتون باشید.
تیمسار بابایی به مسیر اتومبیل خیره مانده بود، که دستی را روی شانهاش احساس کرد و صدایی آشنا که میگفت: چرا ماتی حاج عباس؟ عباس سرش را برگرداند و با چهره خندان عظیم دربندسری روبهرو شد. لبخندی نثار او کرد و گفت: چطوری عظیم آقا!
یکدیگر را در آغوش گرفتند و همراه هم به سوی گردان عملیات به راه افتادند. وقتی وارد ساختمان عملیات شدند، چشمشان به سرهنگ حسن بختیاری افتاد که از انتهای راهرو به سوی آنها میآمد. وقتی به هم رسیدند، تیمسار گفت: حسن آقا! آمادهای برویم مأموریت؟ بختیاری گفت: هر چه که شما بفرمائید تیمسار! من در خدمتم.
دربندسری به تیمسار گفت: من هم با شما بیایم؟ عباس دستش را در گردن او انداخت و گفت: میخواهی به جای بمب زیر طیاره ببندمت بالامجان؟ و او گفت: اگر تو بخواهی حاضرم تا مرا به جای بمب در زیر هواپیمایت ببندند.
آنگاه هر سه در حالی که لبخند بر لب داشتند به راه افتادند. چند دقیقه بعد هواپیمای «F-5» حامل تیمسار بابایی و سرهنگ بختیاری با کوهی از مهمات به آسمان پر کشید.
خورشید در حال افول بود و جلوه مشعشع آن پهنه آسمان را به رنگ شقایق، سرخ کرده بود. عظیم دربندسری در حالی که به سوی قرارگاه میرفت، آهی کشید و با خود گفت: چه غروب غریبی است؟
وقتی آفتاب با آخرین شعاع کمرنگش در افق پنهان میشد، صدای غرش رعدآسای جنگندهای سکوت آسمان را درهم شکست و چند دقیقه بعد تیمسار بابایی و سرهنگ بختیاری در حالی که کلاه پرواز خود را در دست داشتند، با گامهای پیروزمندانهای به سوی «رمپ» میآمدند.
عظیم دربندسری به سوی عباس رفت و او را در آغوش گرفت. سرهنگ بختیاری گفت: جات خالی بود عظیم آقا! ولی شانس آوردی که زیر بال نبودی. تیمسار دستی بر روی شانه دربندسری گذاشت و هر سه به سوی اتومبیل رفتند. بانگ مؤذن در آسمان پیچید. تیمسار بابایی با تأنی از جای برخاست و زیرلب زمزمه کرد: اللهاکبر!
سپس به قصد وضو قدم برداشت. وقتی کنار حوض کوچک محوطه گردان عملیات رسید، در حالی که زیر لب اذان میگفت، سرش را به آسمان بلند کرد. دربندسری و سرهنگ بختیاری در گوشهای ایستاده بودند و او را مینگریستند. چند لحظه بعد به سوی او به راه افتادند. دربندسری گفت: تا حالا عباس را اینطور ندیده بودم. رفتارش، نگاه کردنش، راه رفتنش، چطوری بگم، طور دیگری است. سرهنگ! دلم خیلی شور میزند.
تیمسار وضو را تمام کرد. نگاهی پرمهر به چهره هر دو انداخت و گفت: چه شده عظیم آقا؟ دربندسری پاسخ نداد. سرهنگ بختیاری گفت: چیزی نیست قربان! عظیم آقای ما تازگیها، کمی رمانتیک شده.
تیمسار به آرامی گفت: عجلوا بالصلوة. سپس به راه افتاد. آن دو نگاهی به هم کردند و به دنبال او رفتند. آن شب، به جز تیمسار بابایی، سرهنگ بختیاری و عظیم دربندسری کس دیگری در گردان عملیات نبود. آن دو شام چلوکباب خوردند؛ ولی عباس علیرغم اصرار سرهنگ و دربندسری یک لیوان شیر بیشتر نخورد. او شیر را سر کشید و سپس مشغول مطالعه و بررسی طرحهای موردنظرش شد. ساعتی بعد سرهنگ بختیاری گفت: من به مهمانسرا میروم تا استراحت کنم. اگر کاری داشتی بفرست دنبالم یا زنگ بزن.
عباس از جا برخاست و دست در گردن سرهنگ انداخت. او را بوسید و گفت: برو استراحت کن. شب بخیر. چند لحظه بعد رو به دربندسری کرد و گفت: عظیم آقا! شما هم برو استراحت کن. فردا خیلی کار داریم.
دربندسری دستگیره در را چرخاند. مکث کوتاهی کرد و سپس سرش را برگرداند و گفت: چرا نرفتی؟ مگر قول ندادهای؟ تیمسار گفت: به کی؟ دربندسری گفت: به خانمت. عباس مکثی کرد و گفت: چرا؛ میرم. دربندسری گفت: میری!؟ کجا میری؟ او گفت: خب ... مکه دیگه. دربندسری با شگفتی گفت: مکه؟! عباس جون چرا سر به سرم میگذاری؟ مثل اینکه یادت رفته فردا عید قربان است. تیمسار دستی به سرش کشید و گفت: نه.نه عظیم آقا! یادم نرفته. دربندسری در حالی که کلافه به نظر میرسید، گفت: من که از حرفهای تو چیزی نمیفهمم. پاک گیج شدهام. من رفتم بخوابم شب بخیر. عباس لبخندی زد و گفت: شب بخیر گیج خدا! دربندسری با خود تکرار کرد: گیج خدا. گیج خدا. نه عباس جون! من لایق این تعریف نیستم.
در را پشت سرش بست. تیمسار دستی به چهرهاش کشید و گفت: اللهاکبر!
دربندسری هر چه کوشید تا بخوابد نتوانست. با خود گفت: «امشب چه شب اسرارآمیزی است، چرا اینقدر کلافهام؟» برخاست و به طرف اتاق عملیات رفت، وقتی پشت در اتاق رسید صدای عباس در گوشش پیچید: «ربنا لا تزغ قلوبنا بعد اذ هدیتنا و هب لنا من لدنک رحمة انک انت الوهاب» «ربنا اغفر لنا ذنوبنا و اسرافنا فی امرنا و ثبت اقدامنا و انصرنا علی القوم الکافرین».
عظیم، آرام در را باز کرد و در گوشهای نشست. محو تماشای عباس شد. چند دقیقه بعد عباس سر برگرداند. با صدایی آرام و دلنشین گفت: آقا عظیم! چرا نخوابیدهای؟ دربندسری مات مانده بود. به سوی عباس رفت و دستهای او را گرفت. با بغض گفت: میترسم، نمیدانم از چه چیز، فقط این را میدانم که میترسم.
تیمسار دستی روی شانه او گذاشت و گفت: برو وضو بگیر و دو رکعت نماز بخوان. بعد از خدا بخواه که صلح و آرامش را به مسلمانان برگرداند. از خدا بخواه که سپاه اسلام بر سپاه شیطان پیروز شود و بخواه که ایمانمان را استوار و پابرجا نگه دارد. آقا عظیم! برای من گنهکار هم دعا کن.
سخنان او که تمام شد از چشمان دربندسری اشک سرازیر بود. تیمسار با مهربانی گفت: برو عظیم آقا! برو. تو باید استراحت کنی. فردا صبح برایت یک مأموریت دارم. باید ماشین و وسایل ما را ببری تبریز. دربندسری با صدای لرزانی گفت: هر چه شما بگویید. چشم. چشم. سپس با گامهای سستی اتاق را ترک کرد. عباس دستی به سرش کشید و گفت: «اللهاکبر»!
ساعت از سه بعد از نیمه شب گذشته بود. تیمسار بابایی گوشی تلفن را برداشت و گفت: لطفاً سرهنگ بختیاری را بیدار کنید و بفرمائید تشریف بیاورند گردان عملیات. سرهنگ بختیاری با شتاب لباسهایش را پوشید و به طرف گردان عملیات رفت. دقایقی بعد به همراه تیمسار بابایی جهت انجام یک مأموریت برونمرزی سوار بر جنگنده شدند.
هنگامی که چرخهای جنگنده پیروزمندان سطح باند را لمس کرد، شعاعهای کمرنگ خوشید تازه از افق سر برآورده بود.
تیمسار بابایی و سرهنگ بختیاری در حال گفتوگو در مورد مأموریت بعدی بودند که دربندسری وارد اتاق عملیات شد، عباس با دیدن او گفت: یا الله! صبح به خیر عظیم آقا! شما حاضری؟
دربندسری گفت: اول چیزی بخوریم بعد. تیمسار گفت: من فقط یک لیوان شیر میخورم.
دربندسری گفت: ببینم عباسجان! نکنه میخواهی خودکشی کنی؟! آخر پدر من این معده به غذا احتیاج داره، ببین من همه چیز گرفتهام.
عباس آرام گفت: فقط یک لیوان شیر. دربندسری شانههایش را بالا انداخت و گفت: باشد، هر چه میل شماست.
هنگام صرف صبحانه، او گویی در دنیای دیگری سیر میکرد. شاید هم میخواست برای ظهر عید قربان خود را آماده کند. تیمسار به طرف دربندسری آمد و گفت: عظیم آقا! احتیاط کن، انشاءالله تبریز همدیگر را میبینیم. سپس دربندسری و تیمسار یکدیگر را در آغوش گرفتند.
تیمسار بابایی و سرهنگ بختیاری به بحث درباره مأموریت جدید پرداختند. چند ساعت بعد با سرهنگ باهری، فرمانده پایگاه همدان، به سوی محوطه پارک هواپیماهای شکاری به راه افتادند.
تیمسار بابایی و سرهنگ بختیاری وارد کابین شدند و با اشاره دست از سرهنگ باهری خداحافظی کردند. چند لحظه بعد پس از بررسی دوباره، در ابتدای باند، تیمسار بابایی متوجه شد که سیستم ردیابی هواپیما دچار اشکال شد است؛ به همین خاطر به برج اطلاع دادند که جهت رفع اشکال، هواپیما به رمپ بازمیگردد.
تیمسار بابایی، سرهنگ بختیاری و سرهنگ باهری همه منتظر ایستاده بودند و پرسنل فنی مشغول رفع اشکال بودند. سرهنگ بختیاری رو به تیمسار بابایی کرد و گفت: اگر با آن وضع پرواز میکردیم، ... .
عباس حرف او را قطع کرد و گفت: گم میشدیم؛ نه؟ سرهنگ باهری گفت: همه میگفتند که معاونت عملیات نیروی هوایی، به همراه یک خلبان باتجربه در یک پرواز ساده گم شدند.
تیمسار بابایی گفت: بله حق با شماست. سرهنگ باهری لبخندی زد و گفت: البته این فقط یک شوخی است، چون با تجربه و آشنایی که شما و جناب بختیاری دارید بدون این سیستم هم پرواز مشکلی نخواهید داشت.
دقایقی بعد مشکل برطرف شد و پس از چند دقیقه تیمسار و سرهنگ بختیاری سقف آسمان را شکافتند. ساعتی گذشت و بعد در حالی که ابزار و ادوات زرهی دشمن، از آتش خشم دلاوران دشمنشکار سوخته بود و شعلههایش به آسمان زبانه میکشید، آنها در پایگاه تبریز فرود آمدند.
[ یکشنبه 91/5/15 ] [ 3:32 عصر ] [ دوستدار علمدار ]