دوستدار علمدار

با سلام ... ورود شمارا به وبلاگ دوستدار علمدار خوش آمد میگویم ... شهید علمدار : بر همه واجب است مطیع محض فرمایشات مقام معظم رهبری که همان ولی فقیه می باشد، باشند چون دشمنان اسلام کمر همت بسته اند ولایت را از ما بگیرند و شما همت کنید متحد و یکدل باشید تا کمر دشمنان بشکند و ولایت باقی بماند..

جمعه 15 مردادماه سال 1366 تبریز، پایگاه دوم شکاری، ساعت هشت و سی دقیقه صبح عیدقربان؛ دوستان شهید بابایی نقل می‌کنند: وقتی هواپیما روی باند پایگاه هوایی تبریز فرود آمد، سرهنگ علی‌محمد نادری به اتفاق خلبانان و جمعی از مسئولین به استقبال آمدند و به تیمسار بابایی خوش‌آمد گفتند. سپس به همراه هم رهسپار قرارگاه شدند. سرهنگ بختیاری به تیمسار بابایی گفت: اگر اجازه دهید، تا شما کارهایتان را انجام دهید، من کمی استراحت کنم.
آنگاه رفت و در گوشه‌ای از سالن قرارگاه که با موکتی به رنگ آبی آسمانی فرش شده بود، دراز کشید. چند دقیقه گذشت و او به خواب عمیقی فرو رفت.
***
تیمسار به اتفاق سرهنگ نادری وارد گردان عملیات شدند. او مأموریت پروازی را در دفتر مخصوص نوشت و زیر آن را امضا کرد. در این لحظه سرهنگ نادری گفت: تیمسار! شما خیلی خسته‌اید، بهتر است کمی استراحت کنید. تیمسار بابایی نگاهی به او کرد و گفت: نه آقای نادری! خسته نیستم.
سپس از جا برخاست. کنار پنجره آمد و به آسمان خیره شد. چند دقیقه بعد به آرامی سرش را برگرداند و خطاب به سرهنگ نادری گفت: محمد آقا! بگو هواپیما را مسلح کنند. سرهنگ نادری گفت: ولی عباس‌جان! امروز عید قربان است، چطوره این کار را به فردا موکول کنیم؟
او با صدایی آرام گفت: امروز روز بزرگی است. روزی است که اسماعیل به مسلخ عشق رفت. تیمسار صحبت می‌کرد و سرهنگ نادری محو چهره او شده بود. لحظاتی بعد سکوتی دلنشین بر اتاق سایه افکند. تیمسار گفت: می‌دانی؟ امروز قرار بود من قزوین باشم. آخر تعزیه داریم. به پدر گفتم یک نقش کوچک برایم درنظر بگیرد؛ اما حالا اینجا هستم. خوب دیگر، اگر موافقی طرح این پرواز را مرور کنیم.
سرهنگ نادری گفت: حالا که شما اصرار دارید، من حرفی ندارم. تیمسار طرح موردنظرش را با دقت روی نقشه برای نادری تشریح کرد. نقطه نشانه‌ها، مواضع پدافندی، تأسیسات و نیروهای زرهی دشمن را روی آن مشخص کرد. پس از تبادل‌نظر، در حالی که تجهیزات پروازی خود را همراه داشتند، محوطه گردان عملیات را ترک و به پیشنهاد تیمسار پیاده به سوی جنگنده به راه افتادند.
سرهنگ نادری نگاهی به عباس کرد، دید که او علی‌رغم بی‌خوابی و خستگی مفرط، استوار و باصلابت گام برمی‌دارد. رو به او کرد و گفت: عباس جان! امروز عید قربان است.
او پاسخ داد: می‌دانم محمد آقا! این را یک دفعه دیگر هم گفتی. سرهنگ نادری گفت: منظور چیز دیگری بود. تو قول داده بودی که امروز در مکه پیش همسرت باشی.
تیمسار گفت: ‌بله می‌دانم. سپس سکوت کرد.
***
سرهنگ بختیاری ناگهان از خواب پرید. به ساعتش نگاه کرد و با دستپاچگی از جا برخاست. با شتاب کلاه و تجهیزات خود را برداشت و به سمت محوطه پرواز دوید. عوامل فنی مشغول مسلح کردن یک هواپیمای «F-5F» دو  کابینه بودند. تیمسار دستی بلند کرد و گفت: خسته نباشید.
عوامل فنی با دیدن او دست از کار کشیدند و نزد او آمدند. پس از احوالپرسی، سرپرست گروه گفت: همان‌طور که دستور داده بودید هواپیما را مسلح می‌کنیم.
سپس به سوی هواپیما رفت و پس از یک بازرسی گفت: کافی نیست. شما فقط بمب‌های زیر بدنه را بسته‌اید. پدهای راکت بغل و خشاب فشنگ‌های هواپیما را پر کنید. در ضمن موشک‌های نوک بال‌ها را هم ببندید. می‌خواهم مهمات کاملاً فول باشند.
سرهنگ نادری گفت: ببخشید، ما برای شناسایی می‌رویم یا برای شکار؟ تیمسار نقشه‌ای از جیبش درآورد و گفت: ببین آقای نادری! وقتی به هدف رسیدیم، در این نقطه بمب‌ها را رها می‌کنیم. سپس تأسیسات این منطقه را هدف قرار می‌دهیم. در قسمت بعد باید دور بزنیم و نیروی زرهی دشمن را که در این نقطه قرار دارند با راکت و فشنگ مورد حمله قرار دهیم.
سرهنگ نادری گفت: امیدوارم که خداوند خودش کمک کند.
سپس تیمسار بابایی به گوشه‌ای رفت، کتابچه دعایش را از جیب بیرون آورد و مشغول خواندن دعا شد. در این لحظه سرهنگ بختیاری در حالی که نفس، نفس زنان می‌دوید به آنها رسید، گفت: من ... من خواب ماندم، چرا بیدارم نکردی؟
تیمسار گفت: خب تو خسته بودی، باید استراحت می‌کردی.
سرهنگ بختیاری گفت: عباس جان! تو که از من خسته‌تر هستی. الان دو شب است که نخوابیده‌ای، اگر اجازه بدهی من به جای تو با نادری بروم.
تیمسار گفت: نه حسن آقا! من خسته نیستم، شما انشاءالله پرواز بعدی را انجام دهید. هر قدر که اصرار کرد او قانع نشد و سرانجام رو به سرهنگ بختیاری کرد و گفت: حسن جان! گفتم که تو فرصت داری.
سپس اندکی سکوت کرد و آرام گفت: شاید دیگر من فرصتی برای پرواز نداشته باشم. با شنیدن این جمله اشک در چشم سرهنگ بختیاری پر شد. با لحن لرزانی گفت: خدا نکند.
آنگاه هر سه به یکدیگر نگاه کردند. تیمسار به آرامی دست در گردن سرهنگ بختیاری انداخت و او را در آغوش گرفت و گفت: عیدت مبارک. وقتی برگشتم جشن می‌گیریم.
سرهنگ در حالی که گونه‌های او را می‌بوسید با بغض گفت: حاج عباس! به من عیدی نمی‌دهی؟
او خندید و گفت: عیدی طلبت تا بعد از اذان ظهر.
سرهنگ بختیاری، گویی که چیز باارزشی را از دست می‌دهد، حاضر نبود عباس را رها کند؛ ولی سرانجام لحظه رفتن فرا رسید. مسئول فنی به آنها نزدیک شد و گفت: تیمسار! همان‌طور که دستور دادید هواپیما «فول مهمات» آماده پرواز است.
تیمسار ضمن تشکر از مسئول فنی با او دست داد و گفت: ما را حلال کنید. مسئول فنی با شگفتی گفت: قربان این چه حرفی است که می‌فرمائید!
او لبخندی زد و گفت: خدا نگهدارت برادر. مسئول فنی در پاسخ گفت: خدا نگهدار قربان.
تیمسار سرش را به آسمان بلند کرد، نگاهی به اطراف انداخت و آرام گفت: الله‌اکبر!
سپس دستی بر سر کشید، رو به نادری کرد و گفت: محمد آقا بریم؟
هر دو از پلکان جنگند بالا رفتند. تیمسار قبل از اینکه وارد کابین شود، سربرگرداند و نگاهی به سرهنگ بختیاری و مسئولان فنی که در فاصله‌ای از هواپیما ایستاده بودند انداخت و برای آنها دست تکان داد. بختیاری و بقیه با تکان دادن دست از همان جا با عباس وداع کردند. عباس وارد کابین شد. سوئیچ‌ها و سیستم‌های هواپیما را چک کرد و سالم بودن آنها را به نادری تذکر داد.
لحظه‌ای بعد صدای او به آرامی در گوش نادری پیچید: خدایا تو شاهدی که هر کاری می‌کنم، تنها برای رضای تو و سرافرازی مسلمین است.
تیمسار قدری مکث کرد، آنگاه خطاب به سرهنگ نادری که در کابین جلو نشسته بود گفت: بریم که روز، روز جنگ است.
پس از آخرین بازدیدهای افراد فنی و برداشتن قلاب‌های ایمنی مهمات از هواپیما و تاکسی عقاب آهنین به ابتدای باند پروازی، یک‌بار دیگر سرهنگ نادری موتورها و کنترل فرامین پروازی را برای اطمینان از حداکثر قدرت و سالم بودن امتحان کرد و هماهنگی‌های نهایی بین دو خلبان و اتاق کنترل ناظر بر پرواز انجام و ناگهان هواپیما با غرشی رعدآسا، زمین را به مقصد آسمان ترک کرد.
سرهنگ بختیاری در جاده فرعی، کنار باند ایستاده و چشمانش به آسمان خیره مانده بود. هواپیما که از نگاهش ناپدید شد، با صدای گرفته‌ای زیر لب گفت: موفق باشد.
لحظه‌ای مکث کرد، سپس ناخودآگاه با صدایی بلند فریاد کشید: تا برگردی همین جا می‌مانم. آنگاه بی‌اختیار چند قطره اشک برگونه‌هایش لغزید.
تیمسار پس از اینکه نشانه‌ها و هدف‌های موردنظر را به نادری یادآوری کرد، چند لحظه ساکت شد. سپس صدای او از رادیوی داخلی هواپیما به گوش می‌رسید که زیر لب می‌گفت: پرواز کن! پرواز کن! امروز روز امتحان بزرگ اسماعیل است.
جنگنده دل آسمان را می‌شکافت. صدای سرهنگ نادری در رادیوی تیمسار پیچید و گفت: کلیه کلیدهای مهمات روشن و آماده شلیک هستیم.
ـ موقعیت چیست؟
ـ تا هدف، زمان محاسبه‌شده سه دقیقه.
 
بعد ادامه داد: چهار درجه به سمت شمال.
 
هواپیما پس از مانوری در آسمان سمت مورد نظر را انتخاب و چند لحظه بعد با اوج‌گیری به ارتفاع بالا و شیرجه تأسیسات دشمن را مورد هدف قرار داد. با اصابت بمب‌ها کوهی از آتش به آسمان زبانه کشید. صدای تیمسار در گوش سرهنگ نادری پیچید.
الله‌ا کبر! الله‌اکبر! می‌ریم به طرف نیروهای زرهی دشمن.
چند لحظه بعد باران گلوله و راکت بر سر نیروهای دشمن باریدن گرفت.
وقتی تیرباران به پایان رسید، تیمسار گفت:  محمد آقا برمی‌گردیم.
هواپیما در یک چرخش 180 درجه از منطقه دور شد. در پایین، آتش زبانه می‌کشید و مزدوران هریک به گوشه‌ای در حال فرار بودند، جنگنده، پیروزمندانه آسمان را درمی‌نوردید. در نگاه عباس، کوه‌های بلند بودند و جنگل‌های سرسبز، صدای عباس از رادیو به گوش رسید: آقای نادری پایین را نگاه کن! درست مثل بهشت می‌ماند!
سپس آهی کشید و ادامه داد: ‌خدا لعنتشون کنه که این بهشت را به جهنم تبدیل کرده‌اند.
سرهنگ نادری ساکت بود. چند لحظه بعد صدای عباس فضای کابین را پر کرد. او این مصراع را از تعزیه مسلم زمزمه می‌کرد: «مسلم سلامت می‌کند یا حسین!»
و ناگهان صدای انفجار مهیبی همه چیز را دگرگون کرد. او در یک لحظه احساس کرد که به دور کعبه در حال طواف است؛ به همین خاطر با صدای نرم و آرامی گفت: اللهم لبیک، لبیک لا شریک لک لبیک... .
و آخرین حرف ناتمام ماند.
***
دادپی، یکی از خلبانان و دوستان تیمسار بابایی، می‌گوید که عاشقان کعبه در حال طواف بودند، اذان در فضا پیچید، ناگهان بر جای خود میخکوب شدم و با چشمانی شگفت‌زده عباس را دیدم که احرام بسته، سراسیمه صف زائران را شکافتم تا خود را به او برسانم؛ ولی هر چه گشتم او را نیافتم.
***
همسر تیمسار بابایی می‌گوید که آن روز در مکه، هنوز رکعت دوم نماز را تمام نکرده بودم، احساس کردم در دلم طوفانی به پا شده، لحظه‌ای چشمانم سیاهی رفت؛ ولی بر خود مسلط شدم، ناخواسته اشک از چشمانم جاری شد.
***
سرهنگ نادری درد شدیدی در ناحیه پشت و بازویش احساس کرد، کابین پر از دود شده بود. لحظاتی از خود بی‌خود شد، وقتی چشم باز کرد، نمی‌دانست چه اتفاقی افتاده است. احساس کرد که همه چیز به پایان رسیده، هواپیما به سرعت در  حال سقوط بود. نادری با تمام قدرت سعی کرد که جنگنده را مهار کند. چند لحظه بعد به لطف خدا، در حالی که قریب به 100 کیلومتر از سرعت هواپیما کاسته شد هواپیما به حالت افقی درآمد. نگاهی به نشان‌دهنده‌ها کرد، همه چیز به هم ریخته بود، کوشید تا توسط کانال داخلی با تیمسار تماس بگیرد، فریاد زد: عباس حالت خوبه؟
ولی جوابی نشنید، بار دیگر گفت: عباس صدای مرا می‌شنوی؟ سرعت هواپیما کم شده، نشان‌دهنده‌های تو در چه وضعی هستند؟ اما جز صدای باد و اصواتی نامفهوم چیزی شنیده نمی‌شد.
سرهنگ نادری گیج شده بود، نمی‌دانست باید چه کند، یک‌بار دیگر ملتمسانه گفت: عباس‌جان! حالت خوبه؟ ترا به خدا جواب بده!
باز هم جوابی نشنید.
ناامید شد، می‌کوشید تا کانال رادیو را روی رادار تنظیم کند. چند لحظه بعد با صدایی مضطرب گفت: از تندر به رادار، از تندر به رادار و... .
در آخرین لحظه ناگهان صدای افسر کنترل رادار در رادیوی نادری پیچید: از رادار به تندر، از رادار به تندر، صدای شما مفهوم است، به گوشم.
سرهنگ نادری با همان حالت گفت: ما مورد هدف قرار گرفته‌ایم، وضعیت مناسبی ندارم. سعی می‌کنم هواپیما را به حالت نرمال هدایت کنم.
افسر رادار گفت: سعی کنید خونسرد باشید، موقعیت را بررسی کنید، به گوشم.
هواپیما چون عقابی زخمی سینه آسمان را درمی‌نوردید، گاهی از تعادل خارج می‌شد و چند لحظه بعد با تلاش سرهنگ نادری به حالت عادی برمی‌گشت. نادری بار دیگر از کانال داخلی، عباس را صدا کرد؛ ولی باز سکوت بود. آیینه داخل کابین را تنظیم کرد؛ تا بلکه بتواند از وضع کابین عقب آگاه شود؛ اما متوجه شد که شیشه حایل بین دو کابین شکسته بود، چیزی دیده نمی‌شد.
سرهنگ نادری مانوری به هواپیما داد و با دقت از آیینه به داخل کابین عقب خیره شد. ناگهان دید که حفاظ کابین متلاشی و قسمتی از چتر نجات عباس در معرض باد شدید در اهتزاز است. وقتی بیشتر دقت کرد با دیدن لکه‌های قرمز خون که به شیشه شکسته حایل بین دو کابین پاشیده شده بود، با خود گفت حتماً شیئی منفجره او را متلاشی و به بیرون پرتاب کرده است. نادری بار دیگر روی کانال رادار رادیو را تنظیم کرد و گفت:
ـ هواپیما به شدت آسیب دیده، نشان‌دهنده‌ها مختل شده‌اند، از وضع کابین عقب اطلاعی ندارم، خودم هم زخمی هستم.
افسر رادار گفت: خودتان را در مسیر 38 درجه شمال شرقی قرار بدهید و ارتفاع را کم کنید. وضعیت شما به برج مراقبت پایگاه اطلاع داده شده.
صدای آژیر وضع اضطراری در محوطه پایگاه پیچیده بود. آمبولانس‌ها و خودروهای آتش‌نشانی و نیروهای امداد به سوی باند پرواز در حرکت بودند.
سرهنگ بختیاری با شنیدن صدا و دیدن صحنه در حالی که فریاد می‌زد: «عباس!» به سوی کاروان می‌دوید.
در اتاق رادار مراقبت همه چیز غیرعادی بود. همه در حال تکاپو بودند. افسر کنترل رادار با دستپاچگی شماره مرکز پیام را گرفت، با هیجان وضعیت را گزارش کرد و خواست تا سریعاً این پیام را به ستاد فرماندهی نیرو مخابره کنند. سپس روی کانال مخصوص با هواپیما تماس گرفت و گفت: لطفاً اعلام وضعیت کنید!
سرهنگ نادری با وجود ناراحتی و دردی که احساس می‌کرد تمام سعی خود را به کار برد تا به هر قیمتی که شده هواپیما را به پایگاه برساند، وقتی صدای رادار را شنید، گفت:‌ دارم تلاش می‌کنم؛ ولی وضع هر لحظه بدتر از قبل است.
افسر رادار گفت: الان شما در هجده کیلومتری باند پایگاه هستید. لطفاً کانال رادیو را روی برج مراقبت تنظیم کنید. ما در جریان وضع شما خواهیم بود.
سرهنگ نادری با زحمت کانال رادیو را روی برج تنظیم کرد و گفت: دارم سعی می‌کنم جنگنده را کنترل کنم. در حال کم کردن ارتفاع هستم.
صدای برج مراقبت به گوش رسید: باند برای فرود اضطراری شما آماده است، لطفاً کانال را روی «کاروان» تنظیم کنید! خونسرد باشید!
سرهنگ نادری رادیو را روی کاروان تنظیم کرد. احساس می‌کرد هر لحظه حالش بدتر می‌شود، درد شدیدی در پشت و بازویش احساس کرد. چشمانش سیاهی رفت؛ ولی تکان شدیدی به خود داد تا حواسش را جمع کند، با صدایی حاکی از درد گفت:  حالم هیچ مساعد نیست.
افسر کاروان گفت: خونسرد باش محمدجان! خدا تو را کمک می‌کند. همه چیز برای فرود آماده است. روی همان زاویه‌ای که هستی بیا به سمت باند، من دارم تو را با دوربین می‌بینم.
سرهنگ نادری در حالی که ارتفاع هواپیما را کم می‌کرد، باند فرودگاه را دید، با تمام توان کوشید تا خود را به آن سمت بکشد؛ ولی ناگهان صدایش در رادیوی کاروان پیچید؛ دور موتور کم نمیشه.
افسر کاروان در حالی که سعی می‌کرد به سرهنگ نادری دلداری بدهد گفت: چاره‌ای نیست محمدجان! بیا روی باند.
سرهنگ ملتمسانه گفت: خدایا! خودت کمکم کن.
سرهنگ نادری در حالی که چشمانش از حدقه درآمده بود با همان سرعت پرنده را روی باند کشید، جنگنده با سرعت سرسام‌آوری روی باند می‌دوید، ترمزها را امتحان کرد؛ ولی ناامید شد. فریاد زد: دسته گازها بسته نمی‌شوند.
افسر کاروان گفت: چتر رو بزن.
وقتی چتر هواپیما باز شد، افسر کاروان فریاد کشید: خدایا خودت کمک کن.
چتر رها شد و هواپیما با همان سرعت به انتهای باند نزدیک می‌شد، او سریعاً شیرهای بنزین موتورها را قطع کرد و در این لحظه در برابر سیمای بهت‌زده نادری «تور باریر» چون سدی عظیم جنگنده را در آغوش گرفت. در اثر سایش لنت‌های ترمز و حرارت تولیدشده از چرخ‌ها، پرنده آتش گرفت؛ ولی در همان لحظه نیروهای آتش‌نشانی و امداد خود را به هواپیما رسانده و آن را خاموش کردند، چند نفر از امدادگران به سوی هواپیما دویدند.
 
 
سرهنگ نادری آخرین تلاش خود را به کار گرفت و از کابین خارج شد. او در حالی که با قدم‌های لرزان از هواپیما فاصله می‌گرفت، نگاهی به کابین شکسته عباس انداخت.
فرمانده پایگاه به نادری نزدیک‌تر شد. سرهنگ نادری نگاهی به اطراف و آن گاه نگاهی به هواپیما کرد، سپس خود را در آغوش تیمسار رستگارفر انداخت و به تلخی گریست.
سرگرد بالازاده، اولین کسی بود که خود را به کابین هواپیما رساند. با شتاب از هواپیما بالا رفت. لحظاتی بعد در جلو نگاه ماتم‌زده حاضران، با دست بر سر خود کوبید و فریاد زد:
ـ عباس داخل کابین است. او قربانی حضرت ابراهیم در عید قربان شده.
شیون و غوغایی برپا شده بود. با هجوم پرسنل موجود در قسمت‌های عملیاتی پایگاه محشر به پا شد، عباس با نقش خود در آن ظهر روز جمعه عید قربان تعزیه مسلم را تمام و سیل اشک‌ها را جاری نمود.
آخرین کلام مؤذن در فضای باند پیچید: «الله‌اکبر... الله اکبر.»
در لحظه‌های اذان ظهر عید قربان پیکر پاک تیمسار بابایی بر روی دست‌ها تشییع شد و با آمبولانس به بیمارستان پایگاه انتقال یافت.
انالله و انا الیه راجعون.


برگرفته از کتاب «پرواز تا بی‌نهایت»



[ یکشنبه 91/5/15 ] [ 3:33 عصر ] [ دوستدار علمدار ]

نظر