خلبان شهید عباس بابایی بزرگتر از آن است که برای وصفش بشود به روایت چند خاطره بسنده کرد. چرا که وجود او همانند دیگر شهدای انقلاب، دریایی است که باید در آن غوطه خورد تا دانست که شخصیت زمینی چه ابعاد آسمانی داشته است. با این حال خواندن و مرور نقل قول دوستان و آشنایان و آنانی که چند صباحی با او مأنوس بودهاند، برای زنده شدن روح و جان آدمی با یاد شهدا خالی از لطف نیست. /کارگری میکرد و دستمزدش را به من میداد/ پانزده ساله بودم که عباس پدرم را واداشت تا مرا به خانه بخت بفرستد، گرچه در ابتدا تمایلی به ازدواج نداشتم؛ ولی عباس پیوسته مرا تشویق میکرد و میگفت: «من این آقا را میشناسم، مرد باتقوا و بافضیلتی است، مرد زندگی است.» با آن تعریفهایی که عباس کرد قانع شدم و تن به ازدواج دادم. در روزهای اول زندگی، از نظر مالی وضعیت مناسبی نداشتیم؛ به همین خاطر زندگی در شهر قزوین برایمان مشکل بود و ناگزیر به یکی از روستاهای اطراف قزوین مهاجرت کردیم. عباس از اینکه میدید پس از ازدواج، من به روستایی دوردست رفتهام و از جمع خانواده دور افتادهام، احساس گناه میکرد؛ از این رو با توجه به اینکه دانشآموز بود و درآمدی هم نداشت، در بعد از ظهرها و روزهای تعطیل کارگری میکرد و با مزدی که عایدش میشد هر هفته سوغات و وسایل زندگی میخرید و برای من میآورد. این کار عباس ادامه داشت تا سرانجام پس از دو سال دوباره به قزوین برگشتیم. در آن روزها تحصیلات عباس هم به پایان رسیده و به استخدام نیروی هوایی درآمده بود. از آن پس او هر ماه درصدی از حقوقش را با اصرار به من میداد؛ تا سرانجام به لطف خدا زندگیمان سامان گرفت و عباس از اینکه زندگی ما را خوب میدید، همیشه خدا را شکر میکرد. «زهرا بابایی» /او هیچ وقت پپسی نمیخورد/ در طول مدتی که من با عباس در آمریکا هماتاق بودم او همیشه روزانه دو وعده غذا میخورد، صبحانه و شام. هیچ وقت ندیدم که ظهرها ناهار بخورد. من فکر میکنم عباس از این عمل دو هدف را دنبال میکرد؛ یک خودسازی و تزکیه نفس و دیگری صرفهجویی در مخارج و فرستادن پول برای دوستانش که بیشتر در جاهای دوردست کشور بودند. بعضی وقتها عباس همراه با شام نوشابه میخورد؛ اما نه نوشابههایی مثل پپسی و... که در آن زمان موجود بود؛ بلکه او همیشه فانتای پرتقالی میخرید. چند بار به او گفتم که برای من پپسی بگیرد؛ ولی دوباره میدیدم که فانتا خریده است. یک بار به او اعتراض کردم که چرا پپسی نمیخری؟ مگر چه فرقی میکند و از نظر قیمت که با فانتا تفاوتی ندارد، آرام و متین گفت: حالا نمیشود شما فانتا بخورید؟ گفتم: خوب عباس جان آخر برای چه؟ سرانجام با اصرار من آهسته گفت: کارخانه پپسی متعلق به اسرائیلیهاست؛ به همین خاطر مراجع تقلید مصرف آن را تحریم کردهاند. به او خیره شدم و دانستم که او تا چه حد از شعور سیاسی بالایی برخوردار است و در دل به عمق نگرش او به مسایل، آفرین گفتم. نکته دیگر اینکه همه تفریح عباس در امریکا در سه چیز خلاصه میشد: ورزش، عکاسی و دیدن مناظر طبیعی. «خلبان آزاده تیمسار اکبر صیاد بورانی» /خلبان شدن ما با عنایت خداوند بود/ شهید بابایی در سال 1349 برای گذراندن دوره خلبانی به آمریکا رفت. طبق مقررات دانشکده میبایست هر دانشجوی تازه وارد به مدت دو ماه با یکی از دانشجویان آمریکایی هم اتاق میشد. آمریکاییها، در ظاهر، هدف از این برنامه را پیشرفت دانشجویان در روند فراگیری زبان انگلیسی عنوان میکردند؛ ولی واقعیت چیز دیگری بود. چون عباس در همان شرایط نه تنها تمام واجبات دینی خود را انجام میداد بلکه از بیبندوباری موجود در جامعه غرب پرهیز میکرد. هماتاقی او در گزارشی که ویژگیها و روحیات عباس مینویسد، یادآور میشود که بابایی فردی منزوی و در برخوردها، نسبت به آداب و هنجارهای اجتماعی بیتفاوت است و از نوع رفتار او برمیآید که نسبت به فرهنگ غرب دارای موضع منفی است و شدیداً به فرهنگ و سنت ایرانی پایبند است. به هر حال شخصی است «غیرنرمال» و پیداست که منظور از آداب و هنجاریهای اجتماعی در غرب چه چیزهایی است. همچنین گفته بود که او به گوشهای میرود و با خودش حرف میزند؛ که منظور او نماز و دعا خواندن عباس بوده است. گزارشهای آن آمریکایی بعدها باعث شد تا گواهینامه خلبانی به او اعطا نشود، و این در حالی بود که او بهترین نمرات را در رده پروازی به دست آورده بود. روزی در منزل یکی از دوستان راجع به چگو نگی گذراندن دوره خلبانیاش از او سؤال کردم، او پاسخ گفت: خلبان شدن ما هم عنایت خداوند بود. گفتم: چطور؟ گفت: دوره خلبانی ما در امریکا تمام شده بود؛ ولی به خاطر گزارشهایی که در پرونده خدمتیام درج شده بود تکلیفم روشن نبود و به من گواهینامه نمیدادند؛ تا سرانجام روزی به دفتر مسئول دانشکده که یک ژنرال امریکایی بود احضار شدم. به اتاقش رفتم و احترام گذاشتم. او از من خواست که بنشینم. پرونده من در جلو او، روی میز بود. ژنرال آخرین فردی بود که میبایستی نسبت به قبول و یا رد شدنم در امر خلبانی اظهارنظر میکرد. او پرسشهایی کرد که من پاسخش را دادم. از سؤالهای ژنرال برمیآمد که نظر خوشی نسبت به من ندارد. این ملاقات ارتباط مستقیمی با آبرو و حیثیت من داشت؛ زیرا احساس میکردم که رنج دو سال دوری از خانواده و شوق برنامههایی که برای زندگی آیندهام در دل داشتم، همه در یک لحظه در حال محو و نابودی است و باید دست خالی و بدون دریافت گواهینامه خلبانی به ایران برگردم. در همین فکر بودم که در اتاق به صدا درآمد و شخصی اجازه خواست تا داخل شود. او ضمن احترام، از ژنرال خواست تا برای کار مهمی به خارج از اتاق برود. با رفتن ژنرال، من لحظاتی را در اتاق تنها ماندم. به ساعتم نگاه کردم؛ وقت نماز ظهر بود. با خود گفتم کاش در اینجا نبودم و میتوانستم نماز را اول وقت بخوانم. انتظارم برای آمدن ژنرال طولانی شد، گفتم که هیچ کار مهمی بالاتر از نماز نیست، همینجا نماز را میخوانم، انشاءالله تا نمازم تمام شود او نخواهد آمد. به گوشهای از اتاق رفتم و روزنامهای را که در آنجا بود به زمین انداختم و مشغول خواندن نماز شدم. در حال خواندن نماز بودم که متوجه شدم ژنرال وارد اتاق شده است. با خود گفتم چه کنم؟ نماز را ادامه بدهم و یا بشکنم؟ بالاخره گفتم نمازم را ادامه میدهم و هر چه خدا بخواهد همان خواهد شد. سرانجام نماز را تمام کردم و در حالی که بر روی صندلی مینشستم از ژنرال عذرخواهی کردم. ژنرال پس از چند لحظه سکوت، نگاه معناداری به من کرد و گفت: چه میکردی؟ گفتم: عبادت میکردم. گفت: بیشتر توضیح بده. گفتم: در دین ما دستور بر این است که در ساعتهایی معین از شبانهرو، باید با خداوند به نیایش بپردازیم و در این ساعت زمان آن فرا رسید بود؛ من هم از نبودن شما در اتاق استفاده کردم و این واجب دینی را انجام دادم. ژنرال با توضیحات من سری تکان داد و گفت: همه این مطالبی که در پرونده تو آمده مثل اینکه راجع به همین کارهاست. اینطور نیست؟ پاسخ دادم: آری همینطور است. او لبخندی زد، از نوع نگاهش پیدا بود که از صداقت من خوشش آمده است. با چهرهای بشاش خودنویس را از جیبش بیرون آورد و پروندهام را امضا کرد. سپس با حالتی احترامآمیز از جا برخاست و دستش را به سوی من دراز کرد و گفت: به شما تبریک میگویم. شما قبول شدید. برای شما آرزوی موفقیت دارم. من هم متقابلاً از او تشکر کردم. احترام گذاشتم و از اتاق خارج شدم. آن روز به اولین محل خلوتی که رسیدم به پاس این نعمت بزرگی که خداوند به من عطا کرده بود، دو رکعت نماز شکر خواندم. «سرهنگ ولیالله کلاتی»
[ دوشنبه 91/5/16 ] [ 2:1 عصر ] [ دوستدار علمدار ]