«سیدعلی دوامی» درست برعکس من، از آن دسته آدمهایی بود که زیاد زخمی میشد. در شوخیهایمان به او میگفتیم: تو همیشه اول و وسط و آخر عملیات زخمی میشوی. انگار بدناش آهن ربا داشت. زیاد زخمی میشد، ولی آسیبهایی که میدید کاری نبود. بچه خوش سیمایی بود. سید عزیزی بود. سارَوی بود و واقعاً بدون ریا کار میکرد. من به شوخی که کمی هم چاشنی جدیت را به خود داشت، میگفتم: سیدعلی را از من جدا کنید. چرا سیدعلی را با من میفرستید برای شناسایی؟ و سید هم اذیتم میکرد و میگفت: جانِ داداش نمیشود. من جز تو با هیچکس دیگری نمیروم. میگفتم: آقا این تنش آهن ربا دارد. خودش به درَک، من را هم نفله میکند. سیدعلی میگفت: نا سَرِ تِه، مِن دومِه گلوله اصلاً تِه وَر نِنه. تِه دَری مِ خیال جَمعِ. ( نه سرِ تو، من میدانم گلوله اصلاً طرف تو نمیآد. تو هستی، خیالام راحت است.) آن شب با هم رفته بودیم تو منطقه فاو برای شناسایی، آنقدر جلو رفتیم که رسیدیم زیر پای نگهبان عراقی. آرام همان جا ایستادیم. ناگهان متوجه شدم چیزی میخورد به سرم. دیدم سیدعلی است که دارد به طرفام گِل پرت میکند. حالا نگهبان هم بالای سرمان است و هر لحظه ممکن است متوجه حضور ما شود و کارمان را یکسره کند. با اشاره فهماندم که چه می خواهد؟ دیدم دارد میخندد. فهمیدم دارد با من شوخی میکند. یک چیزی شبیه بازی کودکانه. با خودم گفتم: این چه مسخرهبازی است که تو قلب دشمن سیدعلی دارد از خودش در میآورد. از یک طرف از کار سیدعلی متعجب شده بودم و از طرفی اینکه چرا نگهبان عراقی متوجه ما نمیشود، خیلی جالب بود و بدجوری هم ترسیده بودم. منطقه را شناسایی کردیم و برگشتیم. بین راه وقتی رسیدیم به منطقه امن، به سیدعلی به خاطر شوخیاش توی آن موقعیت اعتراض کردم. او هم جواب داد: تا مِن تِه هِمراه درمِ، تِه خیال جَمع بواِ. نگهبان کور بونِه. اِمارِه نَوینِ. مگه تِه وَر هم گلوله اِمو که تِه اَنده تَرسِنی؟ (تا من همراه تو هستم خیالت جمع باشد. نگهبان کور میشود، ما را نمیبیند. مگر گلوله به طرف تو هم میآید که انقدر میترسی؟) گفتم: مرد حسابی تو مثل اینکه راست راستی باورت شد؟ گفت: نا سِرَ تِه! مِ حِواس جَمع بیِه. ( نه سَرِ تو! من حواسم جمع بود.) با خودم گفتم: این علی ای که من میبینم، آخر نمیگذارد من سالم از اینجا در بروم. روای: یدالله غفاری، همرزم شهید دوامی در اطلاعات و عملیات لشکر 25 کربلا
[ سه شنبه 91/5/31 ] [ 10:0 عصر ] [ دوستدار علمدار ]