وقت نماز بود. روحانی هم در میانمان نبود؛ با اصرار، شهید بروجردی را فرستادیم جلو تا امام جماعتمان شود، وقتی نماز ظهر تمام شد، دسته جمعی شروع کردیم به دعا خواندن. بعد از آن هم صلوات فرستادیم.
با تعجب دیدیم که بروجردی ایستاد و مدتی به ما نگاه کرد و بعد شروع به صحبت کرد. او گفت:" بچه ها مواظب باشین به خدا دروغ نگین. خدا می بینه و از قلب ما خبر داره، شما که می گین الهی عظم البلاء، آیا معتقدین که بلا دارین؟ کدوم بلا رو می گین؟ واقعا به این درجه رسیدین که دچار بلا شده باشین؟"
با همین چند جمله کوتاه، همه را به فکر فرو برده بود که آیا دعاهایشان از ته دل و اعماق وجود است یا نه؟
صدای مکبر بلند شد، از جا برخاستیم برای نماز دوم، آماده نماز شدیم. اما حرف های بروجردی همه را به فکر فرو برده بود...
[ یکشنبه 91/8/7 ] [ 2:1 عصر ] [ دوستدار علمدار ]