هر هفته توی خونه روضه داشتیم.
وقتی آقا شروع می کرد به خوندن،
تا اسم امام حسین(ع) می اومد حاجی رو می دیدی که اشکش جاری شده.
حال عجیبی می شد تو روضهء امام حسین(ع).
انگار توی عالم دیگه ای سیر می کرد.
یه بار وسط روضه،مصطفی رفته بود بشینه روی پاش،
متوجه بچه نشده بود،انگار ندیده بودش.
گریه کنون اومد پیش من.
گفت:بابا منو دوست نداره،هر چی گفتم جوابم رو نداد.
روضه تموم شد،گفتم:حاجی مصطفی اینطوری میگه.
با تعجب گفت:خدا شاهده نه من کسی رو دیدم نه صدایی شنیدم.
از بس محو روضه بود...
[ پنج شنبه 91/9/2 ] [ 8:28 عصر ] [ دوستدار علمدار ]