دوستدار علمدار

با سلام ... ورود شمارا به وبلاگ دوستدار علمدار خوش آمد میگویم ... شهید علمدار : بر همه واجب است مطیع محض فرمایشات مقام معظم رهبری که همان ولی فقیه می باشد، باشند چون دشمنان اسلام کمر همت بسته اند ولایت را از ما بگیرند و شما همت کنید متحد و یکدل باشید تا کمر دشمنان بشکند و ولایت باقی بماند..

 
خبرگزاری فارس: خبر شهادت حمید باکری چگونه به آقا مهدی رسید

 

عملیات خیبر دارای ویژگی‌های زیادی است که یکی از آنها مشارکت عده‌ایی از زبده ترین فرماندهان است. 

شهید حمید باکری از جمله شجاع مردانی است که در این عملیات به خیل عاشقان امام و رهبرش پیوست:

عملیات خیبر می‌خواست شروع شود. همه فرماندهان بودند. آقا مهدی توجیه‌شان کرد و رفتند. فقط این دو برادر ماندند. من هم می‌خواستم بروم که حمید گفت:«بمان صمد تو، بلکه ما یک چرتکی بزنیم.»

آنها خوابیدند و من رفتم دوربین فیلمبرداری برداشتم آوردم ازشان فیلم برداشتم که بیدار شدند و گفتند این چه کاری است که من می‌کنم و چرا خجالت نمی‌کشم.

- «اصلاً بده به من این دوربینت را!»

دوربین را ندادم. آنها هم رفتند به خودشان مشغول شدند. حمید رفت کاغذی برداشت و شروع کرد به نوشتن.

آقا مهدی دید. گفت: «حالا چه وقت این کارهاست؟ می‌گذاشتی بعد.» حمید در خودش بود. آقا مهدی فهمید دارد وصیت می‌نویسد. از حرف خودش شرم کرد. از چادر زد بیرون که هم حرفش بی‌جواب بماند و هم حمید راحت باشد.

بعد با هم رفتیم جایی که گردان‌ها باید از آنجا عمل می‌کردند. دو تا از گردان‌ها باید از پشت عراقی‌ها عمل می‌کردند. حمید هم با آنها بود و اولین نفری بود که رفت نشست توی قایق. آقامهدی داشت دنبالش می‌گشت. گفتم: «نشسته توی قایق. آنجا!»

 

 

رفت به حمید گفت: «هیچی با خودتان نمی‌برید؟ غذا و وسایل و تدارکات...»

حمید گفت: «لازم نیست.»

آقا مهدی گفت: «چرا؟ مگر برای جنگ نمی‌روید؟»

حمید ساکت نگاهش کرد. آقا مهدی معنی نگاهش را فهمید. به روی خودش نیاورد.

به من گفت: «برو یک کم وسایل جنگی برای‌شان بیاور!»

هوا خیلی سرد بود. اورکتم را درآوردم دادم به حمید. خداحافظی کردیم و رفت.

شب عملیات شد. من و آقامهدی رفتیم قرارگاه. عملیات، عملیاتی سخت و شلوغ شد. قرار شد دو نفر از فرماندهان لشکر بروند توی منطقه عملیاتی. آقا مهدی و آقای کاظمی آماده شدند. با هلی‌کوپتر رفتند جزیره مجنون. صبح هم من رفتم پیش‌شان.

خبر شهادت حمید رمزی بود. رمز این بود: «حمید هم رفت پیش دایی.»

مسئول تعاون ما اسمش دایی بود. هرکس که شهید می‌شد می‌گفتند فلانی رفت پیش دایی. آقا مهدی رمز را که شنید سکوت کرد. فقط گفت: «انالله و اناالیه راجعون.»

به یکی گفت: «سریع برو کالک و هر چیزی که توی جیب حمید جا مانده بردار بیاور!»

چندنفر آمدند و گفتند: «چرا خودش را نیاوریم؟»

گفت: «یا همه یا هیچ‌کس.»

آمدند و گفتند حمید کنار دجله است و فقط توانسته‌اند یک پتوی سیاه بکشند روش و برگردند. همه انتظار داشتند آقامهدی بعد از عملیات برود شهر خودشان و مراسم بگیرد، اما نرفت. چون حمید وصیت کرده بود بعد از او آقامهدی باید اسلحه‌اش را بردارد.

آقا مهدی هم ماند. آنقدر ماند تا سال بعد که توی بدر، توی دجله، مثل حمید گم شد. من فقط دلم به لحظه‌های با آنها بودن خوش است و اینکه حمید در لحظه آخر با اورکت من شهید شده و خونش به لباسی ریخته که روزی مرا گرم می‌کرده و چند روز حمید را گرم کرده.

من هر بارکه اسم یکی از باکری‌ها را از زبان کسی می‌شنوم یاد خونی می‌افتم که به یک اورکت گرم ریخته شده.

راوی: صمد قدرتی



[ سه شنبه 91/12/8 ] [ 12:8 عصر ] [ دوستدار علمدار ]

نظر