روز به روز دارد حالش بدتر میشود. در این یک هفته پف صورتش خوابیده و از اولش هم لاغرتر شده، استخوان گونههایش بیرون زده و گودی چشمهایش را بیشتر به چشم میآورد. تقریبا مویی به سرش نمانده و داروها همه سیاهیهای روی سرش را پاک کرده است!
خودش را نیمخیز میکند که سلام و علیکی کند، یقه پیراهن زردش حالا دارد به تنش زار میزند و گودی گلویش را به رخت میکشد، میخندد و با دست دنبال کنترل تخت میگردد که پشتی تخت را به حالت نشسته درآورد.
مینشیند: «کجا بودیم؟! آها، رسیدیم اونور اروند، دست کشیدم به جاده، دیدم واقعا آسفالت بود! باورم نمیشد، دوباره دست کشیدم. خیلی زودتر از اونی که فکر میکردیم خط شکست...»
تسبیح بلندش را برمیدارد و دو دور، دور دستش میچرخاند و بعد شروع میکند به حسابکردن: «نمیدونم شش بود، هفت بود، یادم نیست درست، ولی زمستون بود، فکر کنم هفت بود که آفتاب زد. عراق تازه دوزاریش افتاده بود که چه بلایی سرش اومده، ظهر ما تو فاو بودیم! به آنی جیره یه سال بمبارون کل خوزستان رو ریخت رو سرمون! رفتیم تو کانالای زیر جاده، توپولف هم همینطور میاومد و بمب میریخت ها! بمب میریخت اندازه یخچال...»
خلاصه کن حاجی. وقت نداریم: «بعد دیگه بیمعرفت صدام دید زور خود یزیدش به ما نمیرسه رفت سراغ شمر!» منتظر اسمی هستم در اندازههای ماهر عبدالرشید برای برابری با شمر: «شمر دیگه! شین - میم - ر! ش م ر! میشه شمر! همین که شما بهش میگین شوش مولوی راهآهن!» بعد هری میزند زیر خنده و سومین صدایی که از گلویش درمیآید، سرفه است...
دستمال را که از دهنش برمیدارد خونی است. میگیرد جلوی صورتم! طنز ملیحش شده تراژدی سیاهی که قطرههای قرمز هم توی خطوطش پیداست: «کانسر! این یعنی کانسر! میدونی یعنی چی؟! یعنی سرطان! یعنی یهو با صدای رفیقات بیدار میشی که داد میزنن شیمیایی، شیمیایی! بعد تا میای بری تو سنگر که ماسکت رو برداری یه سه کام میگیری و والسلام! یهو بعد از20 سال هم میشی کانسر! میشی سرطان دور و بریهات، میشی سرطان زنت! باید بره در به در بزنه که سه و پونصد چوق ناقابل یه آمپول بگیره برات، که یه هفته دیرتر بمیری، که زجر بکشی! که هروقت یکی زیرت رو تمیز میکنه به هفت جدت فحش ناموس بدی، که دماغت با لوله اکسیژن زخم بشه، که هر روز باید یه مسلمون بیاد اینور و اونورت کنه که مث همبرگر ته نگیری! که آخرش چی؟! آخرش یواش یواش بمیری. چرا؟! چون عرضه نداشتی همون جا که همه شهید شدن تو هم بری اونور! موندی، حقته، بکش!»
بعد انگار که خسته شده باشد، میافتد روی تخت که تا نیمه بالاست و ساعد دست سرمدارش را میگذارد روی صورتش و با دست چپ، خونابه دهانش را از روی لب و دهانش جمع میکند و به پیراهنش میمالد و یواشیواش اشک میریزد!
سرش را به سمت پنجره میچرخاند و دیگر حرف نمیزند! این?قدر حرف نمیزند تا به قول اصغر عظیمی مهر: «کفن اش را ملافهاش کردند...»، درست یک هفته بعد.
مرتضی درخشان - جامجم
[ دوشنبه 91/12/21 ] [ 1:23 عصر ] [ دوستدار علمدار ]