دوکوهه پر است از ساختمانهای کهنه یک جور. الان که میبینی انگار طرح ژنریک دارند این نیم برجهای ترکشخورده که هرکدامشان پنج طبقه دارند، اما معلوم است روزگاری شبیه هم نبودند، مثل آدمهایشان! آدمهای دوکوهه هم اولش عین هم نبودند، ولی آخرش همه رفتنیهایشان عین هم شدند.
9 صبح است و مه رقیقی روی زمین گسترده شده، بهار دوکوهه بهشت است، بخصوص برای آنها که از خانهشان فرار کرده و به جبهه پناه آوردهاند.
ساختمان ما آخرین ساختمان به سمت میدان صبحگاه است. سه نفر از سمت میدان میآیند. جلو میرسند. سه تا پسر جوان و لاغراندام که بجز یکی که صورتش را با ماشین اصلاح تراشیده دوتای دیگر ریش جوانی دارند.
از لای یقه کاپشن نازک یکی، پیراهنی سفید معلوم است که رویش به دو زبان فارسی و انگلیسی نوشته: «قهرمان من...» و عکس شهید آوینی هم زیر نوشته چاپ شده است.
جلو میآیند. بچه تهران انگار روی پیشانیاش نوشته است از کجا میآید. چای تعارف میکنیم، میگیرد و آشنایی محلی میدهد. بچههای شهید محلاتیاند و امروز هم روز آخرشان است.
حاج مجید، لنگ لنگان از داخل بیرون میآید: «چیه؟! باز معرکه گرفتی؟! تو شهرستانی الکی خودتو به بچه تهرون نچسبون!» و قاهقاه میزند زیر خنده!
بعد رو میکند به بچههای تهران و میگوید: «منی که میبینی بچه ناف تهرونم! مث این نیستم که تازه سر و کلش پیدا شده و میگه بچه تهرونم. چشمام هم اگه میبینی دو رنگه به خاطر اینه که راستیه به بابام رفته و آبی شده، چپیه هم به بنیاد رفته و مشکی شده. تازه چپیه به درد نمیخوره! بعضی وقتها میپره بیرون! مال مردمه دیگه!» بعد دوباره میزند زیر خنده...
بعد بغلم میکند و به زور دستهایش را دور شانههای پهنم حلقه میکند و میگوید: «این خرس گنده رو میبینی؟! عین این زیاد داشتیم! یکیشون لاتی بود برای خودش، یادش بخیر! اون شبی که اومد بارون شدید میزد! همون بالا پیادشون کردن که بیان پایین! پلهها همینا بودن که میبینی!»
از توی درگاه ساختمان کامل بیرون میآید و چند قدمی با پای مصنوعیاش میلنگد تا بتواند پلهها را با دست نشان بدهد: «همون پلهها! پله آخری بلند بود، دستش تو جیبش بود، تو تاریکی ندید با صورت اومد روی زمین! وسط گل و شل! نوچههاش دویدن دستش رو بگیرن دست همه رو پس زد! دو دقیقه بعد دیدن داره عین چی گریه میکنه! رفتن جلو گفتن بابا تو دیگه چته؟! پاشو زشته!»
این?قدر رنگی تعریف میکند که احساس میکنی همهاش را داری با چشم خودت میبینی: «گفت من تازه فهمیدم ابالفضل که بدون دست از روی اسب زمین افتاد یعنی چی! یک ساعت همونجا روی زمین گریه کرد! شب هرکاری کردن، پاشو تو اتاق نذاشت! سه روز بعدش شهید شد! سه روز!»
بعد خودش اشکش را از روی چشم آبیاش پاک میکند و دوباره بغلم میکند و میبوسد...
مرتضی درخشان - جامجم
[ سه شنبه 91/12/22 ] [ 10:18 صبح ] [ دوستدار علمدار ]