«مادر، چشمات میبینه بیا این شماره رو برای من بگیر...» روی دو پا مینشینم و تلفن و شماره تلفن را از دستش میگیرم. گوشی را به دستش میدهم.
داد میزند و حرف میزند: «الو، الو، آره مادر، بیاین دنبالم، من کارم تموم شده، آره، همون چهل و چهار، شهدای گمنام...» بعد گوشی تاشوی خودش را میبندد و نگاهم میکند. تعارفی میکنم اگر کاری دارد بایستم، مکثی میکند و شیرینی کشمشی جلویم میگیرد. یکی برمیدارم و میپرسم: «همیشه میاید اینجا مادرجان؟»
برای حرفکشیدن از مادر همین یک کلمه کافی است: «نه مادر جان، بچههای بنیاد هر دو هفته یه بار با ماشین میان دنبالم میارنم و برم میگردونن، خونمون نزدیکه، همین پل سیمان میشینیم...»
دلش باز میشود: «اینجا دلم باز میشه! از وقتی حاج آقامون عمرشو داد به شما دیگه دو هفته یه بار میام. دیگه کسی نیست بیاردم. قبلا دو نفر بودیم. با مادر حاج خانم رسولی میاومدم. بنده خدا افتاده خونه دیگه نمیتونه راه بره، اونم اینقدر چشم انتظار پسرش موند که از پا افتاد...»
اصلا چشم مادر مثل ابر بهار است. بهانه برای باریدن نمیخواهد: «پسر منم نیومد، ممدلی(محمدعلی) وقتی رفت 17 سالش بود، رفت که رفت...»
بعد بغضش یهو میترکد و چادرش را از نوک پیشانی میکشد روی صورتش و بلندبلند شروع میکند به گریه و دستمال خیس دستش ـ که تنها عضو سفید مادر سیاهپوش است ـ را از زیر چادر تو میکشد و به چشمش میمالد. بعد اشکش را از صورتش میچیند و صورتش را دوباره بیرون میکشد: «ببخشید مادر، من نه که کسی رو ندارم حرف بزنم، یهو دلم میترکه! ببخشید ناراحتت کردم...»
تعارفی تکه پاره میکنم. ادامه میدهد: «به ما گفتن که دیگه کسی نمونده، همه اونایی که زنده مونده بودن برگشتن ولی ممدلی من نیومد، همه فکه رو گشتن ولی نیومد! گفتم با خانم رسولی قرار گذاشتیم یکی از همین گمنامهای قطعه چهل و چهار رو نشون کنیم، بالاخره ما اینجا بالای قبر بچه یه نفر نشستیم، ایشالله مادرش میره سر خاک پسرمون میشینه...» بعد دوباره میزند زیر گریه...
بعد خودش را جمع و جور میکند و دوباره شیرینی تعارفم میکند. طعم دهانم زهر مار است و شیرینی ترد کشمشی هم مزهاش را عوض نمیکند: «اونم قبر پسر خانم رسولیه! اول اونجا فاتحه خوندم، چون اون که مادر نداره که. بیچاره مادرش از پا افتاده...»
وسط گریههای مادر، ون سفیدی میایستد و در کشوییاش را یک خانم جاافتاده چادری باز میکند و پایین میآید. سلام میکنم. سلام نصفه نیمهای تحویلم میدهد و صورت حاج خانم را میبوسد و زیر بغلش را میگیرد که بلندش کند.
حاج خانم عصای چهارپایهاش را دستش میگیرد و بلند میشود. مفاتیح، قرآن، زیرانداز و جعبه شیرینی را بر میدارم و به طرف ون میروم. نزدیکماشین یک نفر پیاده میشود و همه چیز را از دستم میگیرد و تشکر میکند؛ التماس دعایی به حاج خانم میگویم. هنوز بلند بلند گریه میکند، سرش را تکان میدهد و در ون بسته میشود...
مرتضی درخشان - جامجم
[ سه شنبه 91/12/22 ] [ 1:47 عصر ] [ دوستدار علمدار ]