سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دوستدار علمدار

با سلام ... ورود شمارا به وبلاگ دوستدار علمدار خوش آمد میگویم ... شهید علمدار : بر همه واجب است مطیع محض فرمایشات مقام معظم رهبری که همان ولی فقیه می باشد، باشند چون دشمنان اسلام کمر همت بسته اند ولایت را از ما بگیرند و شما همت کنید متحد و یکدل باشید تا کمر دشمنان بشکند و ولایت باقی بماند..

پسرم رضایت گرفت تا شهید شود
 
خبرگزاری فارس: پسرم رضایت گرفت تا شهید شود

 

 شهید تفحص «علیرضا حیدری» هفتم دی ماه 1352 به دنیا آمد؛ از آنجایی که به مداحی خیلی علاقه داشت روزهای دوشنبه سر صف مدرسه برای بچه‌ها مداحی می‌کرد؛ زمانی که پدرش در جبهه بود در خانه جایش را پر می‌کرد و در یک کابینت سازی نیز مشغول به کار شد.

علیرضا تا اول راهنمایی بیشتر نخواند و گذشت ایام او را وارد مرحله جدیدی کرد «سرباز علیرضا حیدری» او از سربازهای با صفا و مخلص لشکر 27 محمدرسول الله(ص) و محل اصلی خدمتش در واحد لجستیک لشکر در پادگان دوکوهه بود.

او هر بار که همراه برادران تفحص برای انجام کاری از دوکوهه به فکه می‌رفت، به آنها التماس دعا داشت تا کار او را نیز به آنجا منتقل کنند؛ بالاخره موافقت‌نامه را از لجستیک گرفت، به همراه گروه تفحص به فکه رفت؛ هر موقع حالی پیدا می‌کرد به خصوص بعد از نماز جماعت و قرائت زیارت عاشورا مداحی می‌کرد.

و سرانجام این جوان 19 ساله در نهمین روز از فروردین 1371 در تپه‌های ماهور به شهدا پیوست.

                                                                 ***

مادر شهید تفحص «علیرضا حیدری» می‌گوید: علیر‌ضا در منزل خودمان و در حالی‌ که تنها بودم و کسی بالای سرم نبود به دنیا آمد، از کودکی جنب و جوش زیادی داشت و همواره در کارها کمک دست من بود.

مادر شهید تفحص «علیرضا حیدری»

 

یک روز در خانه بودم که همسرم از منطقه آمد، تا پیت‌های خالی نفت را کنار دیوار دید از من پرسید: «کسی در خانه نبود برود نفت بگیرد؟» علیرضا که انگار حرف پدرش را شنیده بود، فوراً از خانه بیرون رفت و پس از مدت کوتاهی برگشت. از این‌که به کابینت‌سازی نرفته بود تعجب کردم. پرسیدم: «رضاجان کجا رفتی؟» پاسخ داد: «مامان رفتم از صاحب کارم اجازه گرفتم تا این پیت‌ها را پر نکنم جایی نمی‌روم». بعد هم ظرف خالی نفت را برداشت و رفت. هنوز مدتی نگذشته بود که دیدم رضا با آن قد و قواره کوچک پیت‌های پر از نفت را دست گرفته و به خانه می‌آید. در حالی‌که هنوز پیت دستش بود از پدرش پرسید: «بابا! کاری نداری؟ چیزی نمی‌خواهی؟ بروم سرکار؟» وقتی مطمئن شد پدرش راضی است، دوباره به کابینت‌سازی برگشت.

                                                                ***

یکی از همرزمان شهید «علیرضا حیدری» بیان می‌دارد: علی‌رضا از سربازهای باصفا و مخلص لشکر 27 بود، با صدای خوبی که داشت به خصوص بعد از نماز جماعت و زیارت عاشورا شروع به مداحی می‌کرد و بچه‌ها را به فیض می‌رساند. با اینکه محل اصلی خدمتش واحد لجستیک لشکر در پادگان دوکوهه بود اما هربار که به فکه می‌رفت، انگار تکه‌ای از قلب خود را آن‌جا می‌گذاشت‌ و با حسرت وصف‌ناشدنی از گروه تفحص می‌خواست که او را نیز به آن‌جا منتقل کنند.

 

بالاخره او پس از پیگیری‌ها متوجه شد که گروه تفحص‌ نیروهای سربازش را از لشکر می‌گیرد و باید از مسئول لجستیک موافقت‌نامه بگیرد تا بتواند به جمع تفحص‌گران نور بپیوندد.

یکی دو روز گذشت. آن روز که به همراه سید به پادگان دوکوهه رفتیم، علی‌رضا را دیدم که از شادی چشمانش برق می‌زد برگه موافقت‌نامه را جلوی سید گرفت و گفت: «آقا سید تموم شد». انگار تمام دنیا را به او داده بودند. با خوشحالی سوار ماشین شد و همراه آنان به فکه رفت او می‌توانست در کمال آرامش خدمتش را بگذراند و به تهران برگردد اما در جمع تفحص‌گران به جست‌و‌جوی پاره‌های پیکر شهدا پرداخت، تا مادران شهدا را راضی کند.

                                                                ***

مادر شهید حیدری ادامه می‌دهد: علیرضا خیلی به خواهر و برادر کوچکترش محبت می‌کرد؛ وابستگی عجیبی بین آن‌ها وجود داشت؛ آخرین باری که می‌خواست برود به پدرش گفت: «بابا من رفتم خط!» من که خیلی ترسیده بودم به پدرش گفتم: «این خط که علیرضا گفت یعنی چی، خوبه، بده؟!» دلم بی‌قرار بود خواهر کوچکترش هم بعد از آخرین خداحافظی علیرضا مرتب گریه می‌کرد و می‌خواست که او نرود؛ دخترم هر شب گریه می‌کرد؛ دیگر کلافه‌مان کرده بود تا زمانی‌که بالاخره علیر‌ضا به منزل تماس گرفت و گوشی را دادم تا با خواهرش صحبت کند؛ صدای محبت‌آمیز او را که از پشت تلفن شنید، قلب کوچکش آرام شد و دیگر گریه نکرد.

                                                              ***

مادر شهید حیدری می‌گوید: روز آخری بود که علیرضا در خانه بود، می‌خواست برود؛ هنگام خداحافظی پیش من آمد.

ـ مامان، من دارم می‌روم، خداحافظ.

ـ صبر کن تا پایین با تو می‌آیم.

نگذاشت من برای بدرقه‌اش روم؛ تا من پایین بروم پوتین‌هایش را پوشیده بود انگار می‌دانست آخرین دیدار است نمی‌خواست بیشتر از این خداحافظی را طولانی کند؛ می‌گفت: «سه ماه دیگر برمی‌گردد، اما...».

آخرین باری هم که از منطقه تماس گرفت با پدرش صحبت کرد.

ـ آقاجون! از من راضی هستید؟

ـ چرا این حرف را می‌زنی؟!

ـ تفأل زدم، نوشته بود اگر پدر و مادر از فرزندشان راضی باشند، فرزند به درجه شهادت می‌رسد.

این آخرین جملاتی بود که از علیرضا شنیدم، دیگر از او خبری نداشتیم تا خبر شهادتش را برای ما آوردند.



[ سه شنبه 92/1/20 ] [ 8:34 صبح ] [ دوستدار علمدار ]

نظر