برای سرکشی بچه ها به سنگرها سر میزد.داشتیم صبحونه می خوردیم.می دونستم چند روز است که چیزی نخورده.اونقدر ضعیف شده بود که وقتی کنار سنگر ایستاد ، پاهاش می لرزید.بهش گفتم: حاجی جون ! بیا یه چیزی بخور
نگام کرد و گفت: خدا رزق دنیا رو روی من بسته،من دیگه از دنیا سهم غذا ندارم.این رو گفت و از سنگر رفت بیرون.ساعتی نگذشته بود که خبر شهادتش رو شنیدم...
[ یکشنبه 92/4/9 ] [ 12:19 عصر ] [ دوستدار علمدار ]