به گزارش گروه «حماسه و مقاومت» خبرگزاری فارس:
همیشه به لا به لای انشای دبستانم این انشا نخستین موضوعی بود که میبایست در بارهاش می نوشتیم:
اولین روز مدرسه ات را چگونه گذرانده اید؟
شاید بسیاری از بچه ها از گریههای روز اول مدرسه بنویسند، شاید از نوازش معلم خود بنویسند، شاید از زنگ های تفریح و گوشه گیریهایشان بگویند و یا شاید از ترس و اضطرابشان بگویند. اما من این بار میخواهم انشای اولین روز مدرسه ام را برای همگان اینگونه بنویسم، تا شاید خط بطلانی باشد بر هر آنچه که تاکنون نوشته شده.
خوب یادم هست اولین روز مدرسه ام بود من که سالها منتظر مدرسه رفتن بودم و با اشتیاق روز شماری میکردم و همواره روزی خوش و به یاد ماندنی را برای خود پیش بینی میکردم اما تمام وقایع بر خلاف گمانم اتفاق افتاد. شاید با خود بگویید که اولین روز مدرسه همیشه اولین روز است، پر از اضطراب و همراه با شادی، دیگر چیزی غیر از این نمیتواند باشد.
میگویم بگذارید آرام آرام حرفهایم را باز گو کنم چرا که یادآوری آن همه درد بند بند وجودم را از هم می درد و مرا از مدرسه بیزار می کند و این شعر امام در گوشم می پیچد که:
در میخانه گشایید به رویم شب و روز
که از مسجد و از مدرسه بیزار شدم
آری آن شب با همه شبهای زندگیم فرق داشت. لباس مدرسه و کیف و کفش خود را در گوشهای گذاشته و پیوسته هر چند گاهی از کنارشان میگذشتم و شور و اشتیاق عجیبی سراسر وجودم را پر می کرد، لباس تازه مدرسهام به من مژده زندگی جدیدی می داد و کفشهای قشنگم مرا به سوی راه پر فراز و نشیب علم رهنمون می شد.
آن شب من نیز چون ستارگان بیدار بودم و تا صبح با خود حرف می زدم، به خود می گفتم که فردا تمام انتظارها ی چند سالهام به پایان خواهد رسید و من برای اولین بار پای بر سکوی تلاش خواهم نهاد، درست نمیدانم تقریبا نزدیک صبح بود که خوابم برد. در خواب در حیاط مدرسه میدویدم و با دوستان جدیدم بازی میکردم اما بالاخره وقت موعود فرارسید و من لباس برتن و مهیای رفتن شدم، اضطرابی عجیب تمام وجودم را فرا گرفته بود، قلبم به شدت می طپید.
اما یادآوری صحنههایی که شب در خواب دیده بودم به دادم می رسید و باعث لبخندم میشد.
آماده کامل بودم برای رفتن به مدرسه و منتظر مادر که در اولین روز مرا مشایعت کند. تا مادر بیاید چند خط در حیاط کشیدم و شروع به بازی لی لی کردم. از خوشحالی میخواستم داد بزنم که ناگهان چهره رنگ پریده و مضطرب مادر که به طرفم میآمد نظرم را به خود جلب کرد.
هر چه نزدیکتر میشد پریشانیش را بیشتر حس میکردم. با شتاب به طرف کیفم که گوشهای گذاشته بودم دویدم. مادر آرام آرام به سویم آمد و نیمه خیز شد و مرا در آغوشش فشرد و خبر بازگشت بابا را آنچنان برایم بازگو کرد که گویی تمام جهان را به من داده بودند.
حال عجیبی داشتم، هم شادمان بودم وهم غمی سنگین بر دل داشتم. شاد بودم چون پس از نزدیک به سه سال دوری و انتظار به پایان رسیده و این بار که سه سال طعم تلخ فراق را چشیده بودم می رفتم تا با وصالی ماندگار آماده شوم و غمگین چون باز هم برای دیدار مدرسه انتظار میکشیدم.
بی مهابا و با خوشحالی تمام گفتم: آخ جون بابا...!
اما مادر اصلا خوشحال نبود. لبانش خشک شده بود. انگار رمقی در تن نداشت. بی توجه به حالات مادر اصرار بر هر چه زودتر دیدنش را داشتم، اما او سر تکان داد و گفت: بابا این بار که تو فکر می کنی نیست. دیگر متل قدیما لبخند بر لب ندارد، دیگر مثل گذشتهها تو را در آغوش نمیکشد. دیگر مثل گذشتهها تو را بر زانوان خود نمینشاند. او دیگر با تو حرف نمیزند. او برایت سوغاتی نیاورده است.
اما من همچنان اصرار میکردم که باید او را ببینم. میخواهم که به او بگویم که به حرفهایش عمل خواهم نمود. می خواهم با او عهد ببندم که تمام تلاش خود را برای رسانیدن پیامش خواهم نمود.
اما مادر باز هم مانع می شد. انگار که طاقت نداشته باشد تا ما را بر بالین پدر ببیند. بالاخره با اصرار من راضی شد. به ما گفت:
وقتی پدر را دیدید به او سلام کنید، او مسافر کربلا است. وقتی او را دیدید آرام باشید، آهسته صلوات بفرستید، او تن خسته ای دارد. حرف نمی زند ولی صدایتان را میشنود و تو را میبیند. بالاخره لحظه دیدار فرا رسید و پارچهای سفید در برابرم قرار گرفت. پارچه را کنار زدند با آنکه کوچک بودم انگار بیشتر از بزرگترها می فهمیدم. وقتی پارچه را در برابر دیدگانم گشودند:
خدایا بابا را چگونه دیدم، مشتی استخوان در هم ریخته.
و از آن بابای رشید قامت استوار که همیشه زبانزد بود، خبری نبود. او دیگر نمیتوانست نازهای غریبانهام را خریدار باشد. او با من سخن نمیگفت و از پیکر استوار همچون کوه فقط مشتی استخوان برایم به ارمغان آورده بودند. گرچه دیگر این بار او همان همبازی همیشگی نبود اما به محض کنار رفتن آن پارچه سفید، بویش را حس کردم. احساس میکردم که صدایم را می شنود.
آن استخوانها نشان از او را داشتند. عطر استخوانهاد رست عطر پدر بود. همان آرامش و بزرگی را در خود جای داده بودند. گویی فرشتگان تمام فضای اطراف را گرفته بودند. گویی آمده بودند تا آخرین قطعههای باقیمانده پیکرش را با خود ببرند.
با او حرفهای زیادی داشتم، می خواستم سه سال دوریش را در چند دقیقه برایش باز گو کنم اما نشد. به یک باره یاد رقیه کوچک امام حسین(ع) افتادم. آنچه که دربارهاش از بزرگترها و در مجالس سیدالشهداء شنیده بودم، می خواستم مانند او با پدر درد و دل کنم.
می خواستم به او بگویم که در دوریش چه کشیدم، هر چه خواستم فریاد بزنم و غم تنهاییمان را بگویم گویی چیزی راه گلویم را می فشرد و صدایی از من در نمی آمد حتی اشک هم به یاریم بر نمیخواست.
همگان دورادورش حلقه زده بودند، می گریستند اما من حتی توان گریستن را هم نداشتم، یارای ایستادنم نبود، گاه می نشستم، گاه بر می خواستم. از آنجا خارج می شدم و باز مانند پرندهای که آشیانهاش می سوزد باز می گشتم. باید آخرین وداع را با او می کردم.
خدایا!
او آخرین بار با اشک از من جدا شد، آخرین بار که دیدمش بی قرار بود و می گریست و توان جدا شدن از من را نداشت. روزگار چه بی رحم است و لحظات چه سنگدلند؟
ولی بالاخره باید از او جدا می شدم و شدم اما روح خود را به او سپردم. از او جدا شدم اما وجودم را در لابه لای آن استخوانهای عطر آگین به ودیعه نهادم.
و ماه مهر، مهرش را ارزانیام داشت و در زندگیم ثبت نمود، و در پایان مثل همه انشاهای دیگر، این بود خاطره اولین روز مدرسه ام ...؟!
[ یکشنبه 92/6/31 ] [ 9:48 صبح ] [ دوستدار علمدار ]