راوی:حسین تقوی
در هفت تپه مستقر بودیم.برای آمادگی کامل نیروها آموزش های سخت را شروع کردیم . مانورهای عملیاتی نیز آغاز شد .
یکی از این مانورها پنج مرحله داشت . قرار بود نیروهای گروهان سلمان به فرماندهی آقا سید مجتبی علمدارکار را آغاز کنند . در آن مانور من مسئولیت کوچکی را زیر نظر آقا سید بر عهده داشتم .
بعد از انجام مانور متوجه شدم ، آقا سید با من صحبت نمی کند ! تا چند روز همین طور بود .
دل به دریا زدم و به چادر فرماندهی گروهان رفتم .گفتم :« آقا سید، چند روزی هست که با من صحبت نمی کنید! آیا خطایی از من سرزده یا در کارم کوتاهی کرده ام ؟»
نگاه دوست داشتنی سید به من خیره شد . بعد از چند لحظه سکوت گفت:
« این چند روز منتظر ماندم که خودت متوجه شوی که کجا اشتباه کردی .»
گفتم :« آقا سید نمی دانم ! اما فکر می کنم به دلیل این باشد که من ساعتی قبل از مانور و زمانی که مشغول منظم کردن نیروها بودم به علت بی نظمی یکی از نیروها ، به صورت او سیلی زدم . »
از آنجا که می دانستم آقا سید به بچه های بسیجی عشق می ورزد و برای آن ها احترام خاصی قائل است ،بلافاصله ادامه دادم :« البته آقا سید ! آن هم به خاطر خودش بود؛ چون از فرمانده دسته اش اطاعت نکرده و با این کار در هنگام عملیات می توانست جان خودش و نیروهای دیگر را به خطر بیندازد.»
در این لحظه آقا سید گفت :« تو ضمانت جان کسی را کرده ای !؟ مگر تو او را آورده ای ؟ او را امام زمان (عج)آورده . او سرباز امام زمان (عج) است . ضمانت جان او و دیگران با خداست .
ما حق نداریم به آن ها کوچک ترین بی احترامی بکنیم . چه رسد به اینکه خدای نکرده به آن ها سیلی هم بزنیم .»
سید مکثی کرد و ادامه داد:« می دانی آن سیلی را به چه کسی زده ای ؟»
ناخودآگاه اشک در چشمان زیبای سید حلقه زد . من نیز از این حالت سید متأثر شدم . فهمیدم که منظورش چیست . خواستم حرفی بزنم اما بغض راه گلویم را بسته بود.
سید دستانش را به صورتش گرفت و گفت :« تا دیر نشده برو و دل آن جوان را به دست بیاور. شاید فردا خیلی دیر باشد .»
من هم فوراً رفتم و به گفته سید عمل کردم . بعد از مدتی آن برادر رزمنده در منطقه شلمچه به شهادت رسید .
آن موقع بود که فهمیدم چرا آن روز آقا سید صورتش را گرفت و گفت:« شاید فردا دیر باشد.»
[ چهارشنبه 92/8/15 ] [ 1:38 عصر ] [ دوستدار علمدار ]