به روایت رضا علیپور و یکی از دوستان شهید
با وانت آمده بود اهواز. از آنجا مستقیم آمده بود هفت تپه . یک راست آمد به مقرّ گردان مسلم . با ماشین آمد تا جلوی چادر ارکان گروهان سلمان .
این بنده خدا را می شناختم . نامش آقا بیژن بود؛ از کاسب های مؤمن شهر ساری و مسئول یکی از اصناف شهر .
ایشان با سید علی دوامی ، معاون گردان مسلم ، رفاقت دیرینه داشت . سید به او گفته بود که ما از لحاظ امکانات و تدارکات مشکل داریم . ایشان هم یک وانت پر از شیرینی و روغن و برنج و دیگر مواد غذایی با خودش آورده بود .
آقا بیژن غروب بود که رسید به هفت تپه . شب را در چارد ارکان ماند . بعد از نماز و شام شروع کردیم به صحبت و گفتن و خندیدن.
شب به یاد ماندنی و خاطره انگیزی بود . بچه ها خیلی شوخی کردند . خیلی خندیدیم .
شوخی و خنده بود اما گناه و مسخره کردن و ... نبود . ساعت دوازده شب بود که نور فانوس را کم کردیم و خوابیدیم .
ظهر روز بعد آقا بیژن را دیدم . آماده می شد تا برگردد . من را صدا کرد . به کنار ماشین رفتم . از دور به بچه ها ، که آماده نماز جماعت می شدند ، خیره شد .
بعد گفت :« شما ، نگاه من را به جبهه و جنگ تغییر دادید!»
دیشب تا نیمه شب با هم گفتیم و خندیدیم . وقتی موقع خواب شد به خودم مغرورشدم . فکر می کردم من خیلی با خدا هستم .
با خودم گفتم: « این ها هم یک مشت جوان بیکارند، جمع شدند اینجا و مشغول تفریح هستند!»
بعد مکثی کرد و گفت : « من دیشب خوابم نمی برد . وقتی همه شما خوابیدید بیدار بودم . ساعت سه صبح و دو ساعت مانده به اذان سید مجتبی از خواب بیدار شد و از چادر بیرون رفت . بعد وضو گرفت و برگشت .
در انتهای چادر با حالت خاضعانه مشغول نماز شب شد . بعد از او مهرداد بابایی از چادر بیرون رفت . بعد حسن سعد ، بعد سید علی دوامی[1]و ... همه در چادر مشغول نماز شب بودند.
در زیر نور فانوس قطرات اشکی را که از صورت این بچه ها بر روی زمین می چکید ، می دیدم . واقعاً از خودم بدم آمد . من فکر می کردم خیلی بالاتر از این بچه ها هستم اما حالا مطمئن هستم که آن ها راه صد ساله را یک شبه طی کرده اند .»
راست می گفت . این بچه ها مصداق واقعی احادیث اهل بیت(علیهم السلام) بودند . آن گاه که درباره انسان های وارسته می فرماید :« شیران در روز و زاهدان در شب هستند.»
***
رفتم وضو بگیرم و آماده شوم برای نماز صبح . آرام حرکت کردم تا به نماز خانه گردان رسیدم . هنوز ساعتی تا اذان صبح مانده بود . جلوی نماز خانه یک جفت کتانی چینی بود .
توجهم به آن جلب شد . نزدیک که رفتم متوجه شدم کسی در نمازخانه مشغول مناجات با خداوند است . او به شدت اشک می ریخت .
آن قدر شدید گریه می کرد که به فکر فرو رفتم . با خود گفتم :« خدایا این چه کسی است که در دل شب این گونه گریه می کند ؟! »
خواستم بروم داخل ، ولی گفتم خلوتش را به هم نزنم . پشت در ایستادم . گریه ای او در من هم اثر کرد . ناخواسته به حال او غبطه خوردم . خودم را سرزنش می کردم و اشک می ریختم .
با خودم گفتم :« ببین این بچه بسیجی ها چطور قدر این لحظات را می دانند . ببین چطور با خدا خلوت کرده اند. هنوز نتوانسته بودم تشخیص دهم آن فرد چه کسی است ؟»
از جلوی نماز خانه رفتم و موقع اذان برگشتم و وارد نماز خانه شدم . او رفته بود.
وقتی به محل مناجات آن شخص رسیدم باورم نمی شد! هنوز محل مناجات او از اشک چشمانش خیس بود ! خیلی دوست داشتم بدانم آن شخص چه کسی است . کفش کتانی او حالت خاصی داشت .
روز بعد به پاهای بچه ها خیره شدم . بالاخره همان کتانی را در پای او دیدم ؛ سید خوبی های گردان ، سید مجتبی علمدار.
.همه این افراد به کاروان شهدا ملحق شدند. [1]
منبع: کتاب علمدار
[ پنج شنبه 92/8/16 ] [ 9:50 صبح ] [ دوستدار علمدار ]