به روایت حمید فضل الله نژاد
بهار سال 1367 بود . سید مجتبی مدتی است در ساری مانده . باید وضعیت او بهبود می یافت .
با شرایطی که داشت اما لحظه ای بیکار نبود. به دنبال حل مشکل خانواده شهدا و... بود . با همان وضعیت نامساعد به دیدار خانواده شهدا می رفت .
بیشتر شب ها با دیگر دوستانی که همگی مجروح بودند در مسجد جامع یا مسجد دهقان زاده دور هم جمع می شدند.
طبق صحبت ها قرار شد هیئتی راه اندازی کنند . سپس در غالب این هیئت به خانواده شهدا سر بزنند . البته ارتباط با خانواده شهدا از قبل برقرار بود اما این بار منظم تر پیگیری می شد .
هیئت بنی فاطمه (علیها السلام ) در روزهای سه شنبه و شب های جمعه در منازل شهدا تشکیل می شد . قرائت دعای توسل و دعای کمیل و سرکشی به خانواده شهدا از کارهای این هیئت بود.
مجتبی ،که از دوسال قبل مداحی را آغاز کرده ، به عنوان ذاکر این هیئت شناخته شد . جاذبه صدا و سوز درونی سید بسیار در مردم تأثیر گذار بود .
هر هفته تعداد افراد شرکت کننده بیشتر می شد . بعضی هفته ها از دیگر مداحان و سخنران ها درهیئت استفاده می شد .
دوران دفاع مقدس به پایان رسید . بسیجیان به ساری بازگشتند.
هیئت بنی فاطمه( علیها السلام ) بهترین مکان برای جمع دوست داشتنی رزمندگان دیروز بود . همه به یاد روزهایی که در کنار شهدا بودند در این محفل نورانی جمع می شدند.
روال این هیئت ادامه داشت . تا اینکه سال بعد ، با گسترش فعالیت هیئت و افزایش تعداد شرکت کنندگان ، هیئت رهروان امام خمینی (ره) راه اندازی شد .
سید در این مدت تا سال 1369 مرتب به خوزستان می رفت . او در تیپ سوم لشکر مشغول فعالیت بود.
***
علاقه ویژه ای به روحانیت داشت . می گفت :« سکان کشتی مبارزه ، در این نظام اسلامی به دست روحانیت است . روحانیت را قطب تأثیر گذار جامعه می دانست .
سید در مراسمی که برگزار می شد از روحانیون استفاده می کرد . یک بار بچه های هیئت را به روستای ایرا ، در اطراف شهر آمل ، برد . هدف زیارت و دیدار با علامه حسن زاده آملی بود .
یکی یکی بچه ها را فرستاد داخل اتاق . خودش همان پایین مجلس در کنار درب ورودی نشست .
حضرت علامه در بالای مجلس نشسته بودند . علامه قبل از شروع صحبت نیم خیز شد و درب اتاق را نگاه کرد! بعد اشاره کرد که سید جلو برود و نزد ایشان بنشیند.
سید هم رفت و در کنار علامه نشست . علامه روی شانه او زد و چیزی گفت . از دور دیدم سید سرش را به حالت ادب پایین گرفته . بعد از اتمام دیدار ، به سید گفتم :« علامه به شما چی گفت !؟ »
سید جواب درستی نداد . هر چه اصرار کردم پاسخی نشنیدم . این اخلاق سید بود، همیشه کمتر از خودش حرف می زد.
از نفری که جلوتر نشسته بود ماجرا را پرسیدم گفت :« وقتی علامه روی دوش سید زد به او گفت : « بنده ، در چهر ه شما نوری می بینم . بیشتر مواظب خودتان باشید.»
آن شب همه ما برگشتیم . وقتی همه سوار شدند و حرکت کردند، سید دوباره به حضور علامه رسید . ساعتی را در خدمت ایشان بود . بعدها نیز سید چندین بار دیگر به دیدن علامه رفت و خدا می داند که چه سخنانی بین آن بزرگوار و سید رد و بدل شد .
منبع،کتاب علمدار
[ شنبه 92/8/18 ] [ 8:43 صبح ] [ دوستدار علمدار ]