راوی : همسر شهیدعلمدار
آن زمان در مقطع دبیرستان تدریس داشتم . یک روز یکی از شاگردانم آمد و گفت : « برادر من دوستی دارد که سید و جانباز است ، ولی از لحاظ مالی صفر است . اجازه می خواهند به خواستگاری شما بیایند. »
بعد آن ها با مادرم این مطلب را در میان گذاشتند . خیلی خوشحال شد و اجازه داد که به خواستگاری بیایند. در همان ابتدا سید گفت :« من از جبهه آمده ام و دستم خالی است و...»
شاید خیلی ها مقام داشتند. پول داشتند. اما سید هیچ کدام را نداشت . اما در کلامش ، رفتارش و حرف زدنش اخلاص موج می زد . آدم ناخودآگاه جذب او می شد .
در دوران نامزدی بیشتر از شهدا برایم می گفت ؛ از لحظه های شهید شدن یارانش . همیشه می گفت :« من جا مانده ام از خدا می خواست شهادت را نصیبش کند.»
سید هیچ چیز را برای خودش نمی خواست . به کم قانع بود . همیشه از خودش می پرسید :« آیا دیگران هم دارند؟»
وقتی از وسایل زندگی چیزی اضافه به نظرش می رسید ،با مشورت هم به کسانی که احتیاج داشتند می داد. درباره عقد و عروسی ، چون تازه از جبهه آمده بود و حال و هوای شهدا در سرش بود به من گفت :« بهتر است رسم حزب اللّهی ها را اجرا کنیم . مراسم عقد ساده ای را برگزار کنیم . »
من هم قبول کردم . بسیار ساده و بی آلایش ولی خالصانه زندگی را شروع کردیم . قسمت این شد . ما شش سال با هم زندگی کردیم ؛ از دی ماه 1369 تا دی ماه 1375.
شخصیت عجیبی داشت . رفتار و اعمالش بی حساب و کتاب نبود. سید غیر از مراقبه ، محاسبه هم داشت .
از همان دوران عقد ایشان جلو می ایستادند و من هم پشت سر ایشان به جماعت نماز می خواندیم . سید بیشتر نمازهایش را به جماعت می خواند؛ مگر زمانی که مریض می شد . بیشتر اوقات هم روزه دار بود .
بیشتر دعاها را حفظ بود . از او پرسیدم شما کی این همه دعا را حفظ کردید؟ می گفت :« جبهه بهترین محل برای خودسازی بود. در جبهه وقتی در سنگر بودیم بهترین کار ما این بود که دعاها را حفظ کنیم . »
می گفت :« کتاب دعا یا مفاتیح الجنان شاید همیشه در دسترس نباشد پس بهترین راه حفظ کردن آن است .
او می خواند و من هم با او زمزمه می کردم . همیشه به من سفارش می کرد که حتماً دعاها را بخوانم و قرآن را فراموش نکنم .
منبع:کتاب علمدار
[ یکشنبه 92/8/19 ] [ 12:14 عصر ] [ دوستدار علمدار ]