راوی:مجید کریمی
شهید سید مجتبی علمدارشخصیت عجیبی داشت . در مواقع شوخی و خنده سنگ تمام می گذاشت . اما از حد خارج نمی شد.
فراموش نمی کنم . در قرار گاه که بودیم سربازها بیشتر در کنار سید بودند . او هم سعی می کرد از این موقعیت استفاده کند .
یک شب در کنار سید و سربازها نشسته بودیم . شروع کرد خاطرات خنده دار دوران جنگ و زرمنده ها را تعریف کرد .
همه می خندیدند. در پایان رو به من کرد و گفت :»« خب حالا ، مجید جان حمد و سوره ات را بخوان ! »
شروع کردم به خواندن. بعد به سرباز بغل دستی اش گفت :« حالا شما هم بخوان و همین طور بقیه ...»
سید کاغذی در دست داشت و مطالبی روی آن می نوشت . روز بعد هر جا که یکی از سربازها را تنها گیر می آورد با خوشرویی ایرادات حمد و سوره اش را یادآور می شد!
به کارهای سید دقت می کردم . کارهایش همیشه بی عیب و نقص بود . کاری نمی کرد که کسی ضایع شود . حرمت همه را داشت ، حتی سربازان بی سواد!
در ایامی که جهت دوره تکمیلی (تداوم آموزش ) به تهران آمده بودیم همیشه با هم بودیم .
یک روز جمعه به حمام عمومی دانشکده رفتیم . تا جایی که من به یاد دارم هیچ گاه غسل جمعه سید ترک نشده بود .
می گفت :« اگه آب دبه ای هزار تومن هم بشه حاضرم پول بدم ، اما غسل جمعه من ترک نشه .»
حمام عمومی بود. . در کنار حوض نشستیم و مشغول شستن شدیم . سید دوباره سر شوخی را باز کرد . یک بار آب سرد به طرف ما می پاشید . یک بار آب داغ و...
خلاصه بساط خنده به راه بود . ما هم بیکارنبودیم ! یک بار وقتی سید مشغول شستن خودش بود یک لگن آب یخ به طرف سید پاشیدم .. سید متوجه شد و جا خالی داد اما اتفاق بدی افتاد!
سید انگشتر هایش را در آورده و کنار حوض حمام گذاشته بود . بعد از اینکه آب را پاشیدم با تعجب دیدم رنگ از چهره سید پرید . او به دنبال انگشترهایش می گشت !
سید چند تا انگشتر داشت . یکی از آن ها از بقیه زیباتر بود . بعد از مدتی فهمیدم که ظاهراً این انگشتر هدیه ازدواج سید است.
آن انگشتر که سید خیلی به آن علاقه داشت رفته بود. شدت آب ، آن را به داخل چاه برده بود . دیگر کاری نمی شد کرد . حتی با مسئول حمام هم صحبت کردیم اما بی فایده بود.
به شوخی گفتم . این به دلیل دلبستگی تو بود . تو نباید به مال دنیا دل ببندی .
گفت :«راست می گی . ولی این هدیه همسرم بود؛ خانمی که ذریه حضرت زهرا (علیها السلام ) است . اگر بفهمد که همین اوایل زندگی هدیه اش را گم کردم بد می شود.»
خلاصه روز بعد به همراه او برای مرخصی راهی مازندان شدیم . در حالی که جای خالی انگشتر در دست سید کاملاً مشخص بود.
هنوز ناراحتی را در چهره اش حس می کردم . او به منزلشان رفت و من هم راهی بابلسر شدم.
دو روز مرخصی ما تمام شد . سوار بر خودروی سپاه راهی تهران شدیم . خیلی خسته بودم . سرم را گذاشتم روی شانه سید . خواب چشمانم را گرفته بود .
چشمانم در حال بسته شدن بود که یک باره نگاهم به دست سید افتاد . خواب از سرم پرید ! سرم را یک باره بلند کردم . دستش را در دستانم گرفتم . با چشمانی گرد شده از تعجب گفتم :« این همون انگشتره !!»
خیلی آهسته گفت :« آروم باش .»
دوباره به انگشتر خیره شدم . خود خودش بود . من دیده بودم که یک بار سید به زمین خورد و گوشه نگین این انگشتر پرید.
بعد هم دیده بودم که همان انگشتر به داخل فاضلاب حمام افتاد . هیچ راهی هم برای پیدا کردن مجدد آن نبود.
حالا همان انگشتر در دستان سید قرار داشت !! با تعجب گفتم :« تو رو خدا بگو چی شده ؟! »
هر چه اصرار کردم بی فایده بود . سید حرف نمی زد . مرتب می خواست موضوع بحث را عوض کند اما این موضوعی نبود که به سادگی بتوان از کنارش گذشت !
راهش را بلد بودم . وقتی رسیدیم تهران و اطراف ما خلوت شد به چهره او خیده شدم . بعد سید را به حق مادرش قسم دادم !
کمی مکث کرد . به من نگاه کرد و گفت :« چیزی که می گویم تا زنده هستم جایی نقل نکن ، حتی اگر توانستی ، بعد از من هم به کسی نگو ؛ چون تو را به خرافه گویی و... متهم می کنند .»
وقتی آن شب از هم جدا شدیم . من با ناراحتی به خانه رفتم . مراقب بودم همسرم دستم را نبیند . قبل از خواب به مادرم متوسل شدم .
گفتم :« مادر جان ، بیا و آبروی مرا بخر ! »
بعد هم طبق معمول سوره واقعه را خواندم و خوابیدم . نیمه شب بود که برای نماز شب بیدار شدم .. مفاتیح من بالای سرم بود . مسواک و تنها انگشترم را روی آن گذاشته بودم .
موقع برخواستن مفاتیح را برداشتم و به بیرون اتاق رفتم . وضو گرفتم و آماده نماز شب شدم . قبل از نماز به سمت مفاتیح رفتم تا انگشترم را در دست کنم .
یک باره و با تعجب دیدم که دو انگشتر روی مفاتیح است !!
وقتی با تعجب دیدم انگشتری که در حمام دانشکده تهران گم شده بود روی مفاتیح قرار داشت ! با همان نگینی که گوشه اش پریده بود ، نمی دانی چه حالی داشتم .
منبع:کتاب علمدار
[ سه شنبه 92/8/21 ] [ 7:59 صبح ] [ دوستدار علمدار ]