به روایت مادر و دوستان شهیدعلمدار
روزهایی که می خواست به جبهه برود حتماً غسل شهادت می کرد . خانواده هم آینه و قرآن و آب می آوردند تا از زیر آن رد شود . در همان حیاط از ما می خواست که دیگر جلوی در خانه نرویم .
می گفت :« رو به روی خانه نانوایی است . نمی خواهم مردم متوجه شوند که جبهه می روم و اجر ما از بین برود .»
مادر او را می بوسید . در همان حیاط خانه از زیر قرآن رد می شد و خداحافظی می کرد .
مادر ، قسم می داد که خدایا به جوانی حضرت علی اکبر ( علیه السلام ) پسرم را به تو سپردم . هر چه خودت می دانی . سرنوشت فرزندم هر چه هست ، من راضی ام به رضای خودت .
***
سید دوست داشت اگر کاری را انجام می دهیم با خلوص نیت و فقط برای خداوند انجام شود ،نه برای دلایل دیگر .
سید ، چه در هیئت و چه در کارهای دیگر ، هرگز به دنبال مقام های دنیایی نبود .
در لباس سپاه آخرین درجه ای که داشت ، سروان بود . روزی به سید گفتم : «همه هم دوره های شما سرگرد و سرهنگ هستند . چه جوریه که شما بعد از این همه سال ، این همه خدمت و جنگ و .. هنوز سروانی ! ؟»
گفت :« ولش کن ! زیاد مهم نیست . آدم باید اون دنیا درجه بالایی داشته باشه .»
***
پس از شهادتش به خوابم آمد . گفت :« برو به فلانی بگو این قدر دنبال دنیا نباش . من هم فراموش کردم . به سراغ آن بنده خدا نرفتم . »
دوباره به خوابم آمد و همان را تکرار کرد . وقتی آن شخص را دیدم سفارش سید را به او گفتم . آن آقا سخت ناراحت شد و همان جا روی زمین نشست ! نمی دانستم چرا .
بعد از مدتی شنیدم که خیلی به دنبال پست و مقام بوده . بعد از کلی تلاش توانسته بود به مقام مدیر کلی برسد .
برای عرض تبریک با دوستان هیئتی به محل کارش رفتیم .
موقع خداحافظی وقتی اتاق خالی شد ، دوباره سفارش سید مجتبی را تکرار کردم تا فراموش نکند .
***
با اینکه خیلی تأکید کرده بودیم که اطلاع بدهد تا مراسم بگیریم اما بدون آنکه اطلاع دهد از مکه برگشت .
وقتی به شهرستان قائم شهر رسید تازه به خانه زنگ زد که من از حج برگشته ام !
ما هم چون از قبل آمادگی نداشتیم فقط به اندازه یک ماشین به استقبال او رفتیم . وقتی به او اعتراض کردیم که چرا به ما نگفتی و...
گفت :« می خواستم ریا نشود . معنویتش به همین است که کسی نفهمد . »
***
صبح روز تاسوعا بود . جهت برگزاری مراسم زیارت عاشورا همراه سید مجتبی و بچه های هیئت ، به نیروی دریایی ارتش واقع در شهرستان نوشهر رفتیم .
مراسم عجیبی بود . در آن روز من کنار سید نشسته بودم . سید هم طبق معمول شال سبزی را روی سرش انداخته بود . با سوز و گداز خاصی مشغول خواندن زیارت عاشورا و مداحی بود .
بعد از پایان مراسم ، شال سبز خودش را گردن من انداخت ! با تعجب پرسیدم :« این چه کاریه ! ؟»
گفت :« بگذار گردن شما باشه !»
هنوز صحبتم تمام نشده بود که دیدم جمعیت حاضر که بیشترشان نظامی بودند به سمت من آمدند و شروع کردند به دست دادن و التماس دعا گفتن !
هر چه می گفتم اشتباه گرفته اید ، مداح من نیستم و... کسی به حرفم گوش نمی داد . نگاهم به سید افتاد . تنها در گوشه ای ایستاده بود . کسی هم در اطرافش نبود .
اصلاً علاقه ای به مشهور شدن و ... نداشت . با این کار می خواست اخلاص خود را حفظ کند .
مراسم نوشهر فوق العاده بود ؛ آن قدر تاثیر گذار بود که مسئول یگان چندین بار دیگر از سید دعوت کرد تا در آنجا حضور یابد .
***
سال 1369 در خوزستان که بودیم مسئول طرح و عملیات بود . یک روز اعلام شد که باید نقشه دقیق و رنگی از منطقه تهیه کند . روز بعد قرار بود مسئولان جهت بازدید به مقر ما بیایند . سید تا نیمه شب مشغول کار بود . تا اینکه نقشه خوبی تهیه شد . بعد از نماز شب و نماز صبح رفت برای استراحت.
قرار بود یکی دیگر از دوستان به او در تهیه نقشه کمک کند . اما او شب تا صبح خوابید !
فردا وقتی مسئولان مراجعه کردند همان آقا نقشه های سید را نشان داد و برای مسئولان توضیح داد . بعد هم به دلیل دقت بالای نقشه ها هدیه ای گرفت
سید اصلا ً به روی خودش نیاورد . در مقابل اعتراض ما فقط یک جمله گفت : « اجر ما پیش خدا محفوظه .»
منبع:کتاب علمدار
[ یکشنبه 92/8/26 ] [ 11:11 صبح ] [ دوستدار علمدار ]