به روایت یکی از همکاران شهید علمدار
سید در محل کار لحظه ای بیکار نبود . نمی گذاشت هیچ کاری روی زمین بماند . دائم در حال فعالیت بود .
به رزق حلال بسیار اهمیت می داد. وقتی هم کار نداشت مشغول کمک به دیگران می شد.
دائماً لب های سید تکان می خورد ! او در حین انجام کار همیشه ذکر می گفت . به ذکر شریف صلوات خیلی اهمیت می داد .
درباره لباس سپاه اعتقاد خاصی داشت. می گفت :« این لباس را باید با وضو پوشید . این لباس یادگار خون هزاران شهید است که به ما رسیده .»
هر روز صبح زودتر از بقیه به محل کار می آمد . با دوستانش در نماز خانه یا یکی از اتاق ها زیارت عاشورا می خواند و بعد با پوشیدن لباس سپاه به اتاق خود می رفت .
اجازه نمی داد پشت سر کسی حرف بزنیم . می گفت :« اگر مشکلی هست ، روی کاغذ بنویس و به آن شخص برسان.»
***
از این اتاق به آن اتاق رفت ! چند تا امضا گرفت . از مراجعان تربیت بدنی سپاه ساری بود . او را نمی شناختم . فکر کنم از بچه های بسیج بود . کارش که تمام شد خداحافظی کرد و رفت .
آن زمان من در سپاه فعالیت داشتم . ساعتی بعد از اتاق خارج شدم . با تعجب دیدم ، همان آقایی که کارش تمام شده بود مقابل یکی از اتاق ها ایستاده !
از دور کمی نگاهش کردم . خیلی مشکوک بود . هر از چند گاه نگاهی به داخل اتاق می انداخت . جلو رفتم و گفتم :« سلام ، مشکلی پیش اومده !؟»
یک دفعه برگشت و در حالی که جا خورده بود گفت :« نه .»
بعد مکثی کرد و گفت :« شما این آقا رو می شناسی !»
بعد هم با دست به شخصی که توی اتاق نشسته بود اشاره کرد .
گفتم :« بله ، چطور مگه ؟!»
گفت :« اسمشون چیه ؟!»
گفتم :« شما چی کار دارید ، اصلاً شما کی هستید ؟!»
شخص غریبه شروع به صحبت کرد . گفت :« من دیشب در عالم خواب جمعیت زیادی را دیدم که مثل رزمندگان زمان جنگ در حال حرکت بودند !
همه لباس هایی زیبا بر تن داشتند . چهره هایشان نورانی بود . همه در کنار هم انگار رژه می رفتند.
در پشت سر آن گروه ، افراد دیگری بودند که منزلت و مقامشان بسیار بالاتر بود .
آن ها به صورتشان نقاب داشتند . ظاهراً آن ها فرمانده یا مسئول بقیه بودند .
از شخصی که در کنارم بود پرسیدم :« اینها چه کسانی هستند ؟»
او هم گفت :« این ها یاران امام زمان (عج) هستند .»
من از سر تعجب به سمت یکی از سربازان خاص آقا ، که نقاب داشتند ، رفتم . به او نزدیک شدم و نقاب روی صورتش را کنار زدم . توانستم چهره آن شخص را ببینم !
منتظر ادامه صحبت های آن شخص بودم . با تعجب گفتم :« خب چی شد !؟ »
آن آقا بعد از مکث کوتاهی ادامه داد :« وقتی چهره این آقا را داخل این اتاق دیدم یاد خواب شب گذشته افتادم . آن یار امام زمان (عج) همین آقایی است که توی این اتاق نشسته !»
سرم را برگرداندم و به داخل اتاق نگاه کردم . سید مجتبی علمدار به تنهایی داخل اتاق نشسته و مشغول کارهایش بود .
شبیه این ماجرا ها بعد از شهادت سید بسیار زیاد نقل شد که از بیان آن ها صرف نظر می کنیم .
منبع:کتاب علمدار
[ دوشنبه 92/8/27 ] [ 10:54 صبح ] [ دوستدار علمدار ]