به روایت دوستان شهید علمدار
سید را از زمانی که در بسیج بودیم می شناختم . در جبهه هم در کنار او بودم . در ظاهر من فرمانده او بودم ، اما در حقیقت او فرمانده و معلم اخلاق من و امثال من بود .
هر وقت او را صدا می زدیم ، جواب می شنیدیم :« جانم .»
آن قدر با محبت و با صفا بود که اطرافیان خیلی زود جذب او می شدند .
همیشه و هر جا می دیدم که در تاریکی شب و دور از چشمان دیگران سجاده عشق را پهن می کرد.
بر خاک می افتاد و با خالق خود خلوت می کرد . سید هر چه داشت از بیداری شب و نماز شب بود .
پس از جنگ بعضی از دوستان از حال و هوای آن دوران فاصله گرفتند. موضوع صحبت هایشان بیشتر در خصوص مسایل روزمره زندگی شده بود . گاهی برخی از دوستان سخنانی را بیان می کردند که باعث ناراحتی او می شد .
سید می گفت :« اگر این دوستان نماز شب بخوانند ، اصلاً این حرف ها را بیان نمی کند . نماز شب باعث می شود قدر و منزلت خودشان را بهتر متوجه شوند .»
***
شب عاشورا بود . از مراسم که برگشتیم به سید گفتم با رفقا امشب به منزل ما بیایند .
آن شب کسی منزل ما نبود . خیلی خسته شده بودیم . به محض آنکه به خانه رسیدیم ، خیلی سریع خوابمان بود .
ساعت سه یا چهار صبح احساس کردم صدایی از راهرو می آید . ترسیدم . آرام رفتم تا ببینم صدای چیست ؟
با تعجب دیدم سید مشغول خواندن نماز شب است . به حال او خیلی غبطه خوردم . او آن روز از همه ما خسته تر بود . کار و مداحی در چند هیئت و... رمق برایش باقی نگذاشته بود اما...
خلوت با خدا صفایی داشت که حاضر نبود به این راحتی ها آن را از دست دهد ؛ آن هم در شب عاشورا.
منبع،کتاب علمدار
[ چهارشنبه 92/8/29 ] [ 11:33 صبح ] [ دوستدار علمدار ]