به روایت مجید کریمی
اولین روزهای دی ماه 1375 بود . در مقر تیپ یک ، در گرگان مشغول فعالیت بودم . سید تماس گرفت . طبق معمول شروع به شوخی و سر کار گذاشتن و... کرد .
خیلی خندیدیم . بعد گفتم :« سید ، پاشو بیا اینجا . خیلی دلم برات تنگ شده .»
گفت :« من هم همین طور ، اما ببینم چی می شه .»
چند روزی از این صحبت گذشت . یکی از رفقا از ساری برگشته بود . اومد پیش من و گفت :« تو مسیر برگشت . تو شهر ساری خیلی معطل شدم ! جلوی بیمارستان امام (ره) خیلی شلوغ بود . اون قدرجمعیت و ماشین آنجا بود که خیابان بسته شد . من هم وقتی جلوی بیمارستان رسیدم سؤال کردم:« اینجا چه خبره ؟!»
گفتند :« یکی از جانبازها حالش بد شده و آوردنش اینجا . این جمعیت هم برای ملاقات این جانباز اومدن !»
گفتم :« این همه آدم !؟ مگه اون کی بوده ؟!»
گفتند :« یه جانباز به نام علمدار !»
تا گفت علمدار یک دفعه نفس توی سینه ام حبس شد نکنه ...
بعد با خودم گفتم :« نه ، سید که حالش خوبه ، اما مصطفی ، پسر عموی سید مجتبی قطع نخاع بود . حتماً اون رو بردن بیمارستان .»
همان موقع زنگ زدم محل کار سید مجتبی تو لشکر 25 کربلا . آقایی گوشی را برداشت و گفت :« سید مجتبی بیمارستان هستند .»
با خودم گفتم حتماً رفته دنبال کار سید مصطفی . یک ذره هم احتمال نمی دادم که برای سید مجتبی اتفاقی افتاده باشه . روز بعد هم دوباره زنگ زدم اما کسی گوشی را برنداشت . آن موقع هم مثل حالا تلفن همراه نبود.
شب آماده خواب شدم . تازه چشمانم گرم شده بود که یک باره خودم را در یک بیابان دیدم ! تا چشم کار می کرد صحرا بود و لحظات غروب خورشید .
کمی جلوتر رفتم . از دور گنبد یک امامزاده نمایان شد . کاملاً آنجا را می شناختم ؛ امامزاده ابراهیم شهرستان بابلسر بود . اما اطراف امامزاده فقط بیابان دیده می شد . خبری از شهر نبود .
وقتی به جلوی امامزاده رسیدم . با تعجب تعداد زیادی رزمنده را با لباس خاکی دیدم . مثل لحظات اعزام دوران جنگ . همه با لباس های خاکی دوران دفاع مقدس کنار هم بودند . هر رزمنده چفیه ای به گردن و پرچمی در دست داشت .
نسیم خنکی می وزید . در اثر نسیم همه پرچم ها تکان می خورد و صحنه زیبایی ایجاد می شد .
جلو رفتم و به چهره رزمندگان خیره شدم . با تعجب دیدم که خیلی از آن ها را می شناسم . آن ها از شهدای شهر بابلسر بودند! در میان آن ها یک باره پدرم را دیدم ! او هم از رزمندگان اعزامی از بابلسر بود که در منطقه عملیاتی والفجر 6 در سال 1362 به شهادت رسیده بود . من دوازده سال بیشتر نداشتم که پدرم شهید شد[1] . یکی از دلایلی که سید مجتبی ، من و برادر کوچکم را خیلی تحویل می گرفت به همین دلیل بود .
سال 1373 هم که پیکر پدرم بازگشت باز هم سید بود که با حضور خود ، مراسم تشییع پیکر پدرم را معنوی تر کرده بود .
با خوشحالی به سمت پدرم رفتم و سلام کردم . او یک دسته گل زیبا در دست داشت . مثل دیگر افراد به انتهای افق خیره شده بود .
بعد از حال و احوال پرسیدم :« پدر منتظر کسی هستید ؟!»
گفت :« بله .»
من هم با تعجب گفتم :« کی !»
گفت :« رفیقت ،منتظر سید مجتبی علمدار هستیم . »
با ترس و ناراحتی گفتم :« یعنی چی ؟ یعنی مجتبی هم پرید ! »
گفت :« بله ، چند ساعتی هست که اومده این طرف .»
بعد ادامه داد :«ما اومدیم اینجا برای استقبال سید . البته قبل از ما حضرات معصومین و حضرت زهرا ( علیها السلام ) به استقبال او رفتند . الان هم اولیا خدا و بزرگان دین در کنار او هستند .»
این جمله پدرم که تمام شد با ترس و نگرانی از خواب پریدم . به منزل یکی از دوستان در ساری زنگ زدم . پرسیدم :« چه خبر از سید مجتبی !»
کلی مقدمه چینی کرد . من هم گفتم :« حقیقت را بگو ، من خبر دارم که سید شهید شده !»
او هم گفت :« سید موقع غروب پرید .»
منبع:کتاب علمدار
1. پدرم شهید کریمی ،از جمله کسانی بود که نفس مسیحایی امام راحل(ره) مسیر زندگی او را در سال 1357 تغییر داد . او از جمله نیروهای انقلابی شهر بابلسر بود که به خاطر انقلاب سختی های بسیاری کشید . سا ل1362 وقتی برای آخرین بار راهی جبهه می شد مرا صدا کرد و گفت :« من زائر آقا ابا عبدالله الحسین (ع) هستم . آقا مرا انتخاب کرده اند » بعد ادامه داد :« دیشب مرا به بیابانی بردند و گفتند قتلگاه خودت را ببین ! من هم نحوه شهادت خودم را دیدم . چند روز بعد از اعزام ، خبر شهادت پدرم به خانواده رسید . پدر همان طور که گفته بود شهید شد
[ دوشنبه 92/9/4 ] [ 7:43 صبح ] [ دوستدار علمدار ]