راوی:سرهنگ یوسف غلامی
قرار بود مراسم اربعین سید فردا برگزار شود .من آن موقع در تبلیغات لشکر بودم . یکی از کارهایی که از زمان جنگ انجام می دادم کشیدن تصاویر شهدا بود .
با سید از همان دوران جنگ رفیق بودم . شهید حسین طالبی نتاج ، یکی از فرماندهان بی نظیر لشکر ، سبب آشنایی من با سید مجتبی شده بود . من هم بعد از آن از این سید بزرگوار جدا نشدم .
یک بار در نماز خانه لشکر و بعد از نماز به سراغ سید مجتبی رفتم . بعد از نماز معمولاً چند دقیقه ای سکوت می کرد و با خدا خلوت می کرد . بعد هم سر به سجده می گذاشت .
من مقابل سید ایستادم . فکر و ذهن او در نماز بود . اصلاً سرش را بالا نیاورد . او غرق در یار بود . بعد از چند دقیقه متوجه حضور من شد !
***
از طرف لشکر گفتند :« برای مراسم فردا یک تابلو بزرگ از تصویر سید آماده کن .»
من هم آخر شب ، به منزلمان در بابل رفتم . با پارچه و چوب ، بوم را آماده کردم . قلم و رنگ ها را برداشتم و به نام خدا شروع کردم .
همسرم آن موقع ناراحتی اعصاب شدید داشت . بارها به پزشکان متخصص در شهرهای مختلف مراجعه کردیم اما مشکل او حل نشد .
قبل از خواب همسرم به من گفت :« اگه می شه این تابلو رو ببر بیرون ، می ترسم رنگ روی فرش بریزه .»
گفتم :« خانم ، هوا سرده . من زیر تابلو پلاستیک پهن کردم . مواظب هستم که رنگ نریزه .»
سکوت کامل برقرار شده بود . حالا من بودم و تصویر سید مجتبی . اشک می ریختم و قلم را روی بوم می کشیدم .
تا قبل از اذان صبح تصویر زیبایی از سید ترسیم شد . خوشحال بودم و خسته . گفتم سریع وسایل را جمع کنم و بعد از نماز کمی بخوابم .
آخرین قوطی رنگ را برداشتم که یک باره از دستم سر خورد و افتاد روی فرش !
نمی دانستم چه کار کنم .رنگ پاشیده بود روی فرش . بیشتر از همه به فکر همسرم بودم . نمی دانستم در جواب او چه بگویم . به من گفته بود که برو بیرون اما ...
بالاخره بیدار شد و از اتاق بیرون آمد . سریع دستمال و آب و ... آورد و مشغول شد . اما بی فایده بود !
خانم من همین طور که با دستمال به روی فرش می کشید گفت :« خدایا، فقط برای اینکه این شهید فرزند حضرت زهرا (علیها السلام ) بوده سکوت می کنم . »
بعد هم گفت :« می گن اهل محشر در قیامت ، سرها را از عظمت حضرت زهرا ( علیها السلام ) به زیر می گیرند . »
بعد نگاهی به چهره شهید انداخت و ادامه داد :« فردای قیامت به مادرت بگو که من این کار را برای شما کردم . شما سفارش ما را بکن ، شاید ما را شفاعت کنند.»
***
صبح با هم از خانه بیرون آمدیم . البته بعد از نماز چند ساعتی استراحت کردم . در را بستم و آماده حرکت شدیم . همان موقع، خانم همسایه بیرون آمد و خانم من را صدا کرد .
خانواده ایشان را می شناختم ؛ خانم رحمان پور همسر یکی از جانبازان جنگی و از زنان مؤمن محله ما بود . ایشان جلو آمد و رو به همسر من کرد و بی مقدمه گفت :« شما شهید علمدار می شناسید ؟! »
یک دفعه من و همسرم به تعجب به هم نگاه کردیم . خانم من گفت :« بله ، چطور مگه ؟! »
خانم رحمان پور ادامه داد :« من یک ساعت پیش خواب بودم . یک جوان با چهره ای نورانی شبیه شهدای زمان جنگ آمد و خودش را معرفی کرد .
بعد گفت :« از طرف ما از خانم غلامی معذرت خواهی کنید و بگویید به پیمانی که بستیم عمل می کنیم . شفاعت شما در قیامت با مادرم زهرا (علیها السلام)»
منبع:کتاب علمدار
[ سه شنبه 92/9/5 ] [ 1:7 عصر ] [ دوستدار علمدار ]