(راوی :ژاکلین زکریا(زهرا علمدار) خلاصه شده از متن ماهنامه فکه)
سه شنبه بود .صدای دعای توسل از نماز خانه ی مدرسه به گوش می رسید . من که مسیحی بودم از مدیر مدرسه اجازه گرفتم و به حیاط رفتم . در حیاط مدرسه قدم می زدم که ناگهان کسی از پشت چشمانم را گرفت . هر کسی که به ذهنم می رسید حدس زدم ؛ اما حدسم درست نبود .
دستهایش را که از روی چشمانم برداشت . خشکم زد . مریم بود که به من اظهار محبت و دوستی می کرد ! خیلی خوشحال شدم . چقدر منتظر این لحظه بودم . او را خیلی دوست داشتم .
نمی دانم چرا ، ولی از همان اول که مریم را دیدم توی دلم جا گرفت . از همه لحاظ عالی بود . از شاگردان ممتاز مدرسه بود ، بسیجی بود ، حافظ هجده جزء قرآن کریم و...
چون مسیحی بودم ، می ترسیدم جلو بروم و به او پیشنهاد دوستی بدهم . ممکن بود دستم را رد کند . سعی می کردم خودم را به او نزدیک کنم. بنابراین ، هر کجا که می رفت دنبالش می رفتم .
حالا از این خوشحال بودم که مریم خودش به سراغم آمده بود . به من پیشنهاد داد تا با هم به دعای توسل برویم . پیشنهادش برایم عجیب بود ؛ ولی خودم هم بدم نمی آمد . راستش پیش خودم فکر می کردم همکلاسی ها بگویید : دختر مسیحی ، اومده دعای توسل ؟!
خجالت می کشیدم . وارد نماز خانه شدیم . بچه ها دعا می خواندندو گریه می کردند . من که چیزی بلد نبودم رفتم و گوشه ای نشستم . بی اختیار اشک می ریختم . انتهای دعا که شد زودتر بلند شدم و بیرون آمدم تا کسی مرا نبیند .
از آن روز به بعد با مریم هم مسیر شدم . با هم به مدرسه می آمدیم . روز به روز علاقه ام به او بیشتر می شد . هر روز از او بیشتر می آموختم . اولین چیزی را که از مریم یاد رفتم حجاب بود .
هر چند خانواده ام با چادر مخالف بودند ، ولی با بهانه هایی مثل اینکه چون عضو گروه سرود مدرسه هستم ،گفته اند باید حتماً چادر داشته باشی و... آن ها را مجبور کردم که برایم چادر بخرند .
خیلی به چادر علاقه داشتم ، این طوری خودم را سنگین تر و باوقارتر احساس می کردم . چادر را در کیفم می گذاشتم و وقتی از خانه خارج می شدم سرم می کردم . هنگام برگشت هم نرسیده به خانه چادرم را داخل کیف می گذاشتم .
مریم اخلاق خوبی داشت ؛ وقتی توی جمع هم کلاسی ها از کسی غیبت و یا کسی را مسخره می کردند ، می دیدم که او یواشکی از جمع بیرو ن می رفت تا نشنود .
به همین دلیل بود که دوست داشتم در هر کاری از او تقلید کنم . تا آنجا که وقتی عروسی یا جشنی در فامیل برپا می شد ، با توجه به آنکه در آن مجالس موسیقی و رقص و.... بود ،توانستم همه را کنار بگذارم .
جالب اینکه من قبل از این نمی توانستم بدون گوش دادن به موسیقی درس بخوانم اما تأثیرات مثبت مریم باعث شده بود حتی این کار را هم کنار بگذارم .
هر روز که می گذشت با دیدن اخلاق و رفتار مریم به اسلام علاقه مندتر می شدم . به فکر افتادم درباره ی اسلام مطالعه و تحقیق بیشتری کنم . مریم برایم کتاب هایی آورد . من هم کتاب ها را می خواندم و از میان آنها مطالب خاص و مهم را یادداشت برداری می کردم .
در ابتدا که به دین اسلام گرایش پیدا کرده بودم ، دچار شک و تردید شدم . برای همین باز هم از مریم کتاب های بیشتری خواستم ، آنقدر که شک و تردید را از خودم دور کنم .
از طرفی خانواده هم به من فشار می آوردند و علت مطالعه ی چنین کتاب هایی را می پرسیدند . باز ناچار بهانه ای دیگر می آوردم ، که مثلاً تحقیق درسی دارم و اگر ننویسم نمره ام کم می شود و از این جور چیزها .
مریم همراه کتاب هایی که به من می داد عکس شهدا و وصیت نامه هایشان را هم برایم می آورد و با هم آن را می خواندیم . این گونه راه زندگی را به من یاد می داد. هر هفته با چند شهید آشنا می شدم.
البته قبل از آن هم نسبت به شهدا ارادت خاصی داشتم . آن ها برای دفاع از کشور شهید شده بودند . هر کجا که نمایشگاهی در ارتباط با آن ها بود می رفتم . و با دقت عکس ها را نگاه می کردم .
از نظر من شهید یک گل پرپر است . بعضی معتقدند که شهدا مرده اند و بعد از شهید شدنشان دیگر وجود ندارند . اما من این تصوّر را ندارم . من ایمان دارم که آن ها زنده اند و شاهد و ناظر اعمال ما هستند .
این گونه دوستی با مریم مرا به سمت اسلام و مسلمان شدن می کشاند تا اینکه اواخر اسفند 1377 ، مریم به من اصرار کرد که با هم به مناطق جنگی جنوب برویم . آنجا بود که ...
منبع:کتاب علمدار
[ پنج شنبه 92/9/14 ] [ 7:39 صبح ] [ دوستدار علمدار ]