(راوی : ژاکلین زکریا (زهرا علمدار) خلاصه شده از متن ماهنامه فکه)
خیلی دوست داشتم با مریم به این سفر معنوی بروم . اما مشکل پدر و ماردم بودند . به پدر و مادرم نگفتم که به سفر زیارتی فرهنگی می رویم . بلکه گفتم به یک سفر سیاحتی که از طرف مدرسه است می رویم . اما باز مخالفت کردند.
دو روز قهر کردم و لب به غذا نزدم . ضعف بدنی شدیدی پیدا کردم . 28 اسفند ساعت سه نیمه شب بود . هیچ روشی برای راضی کردن پدر و ماردم به ذهنم نرسید . با خودم گفتم خوب است دعای توسل بخوانم .
کتاب دعا را برداشتم و شروع کردم به خواندن. هر چه بیشتر در دعا غرق می شدم احساس می کردم حالم بهتر می شود . نمی دانم در کدام قسمت از دعا بود که خوابم برد .
در عالم رؤیا دیدم در بیابان برهوتی ایستاده ام . دم غروب بود ، مردی به طرفم آمد و به من گفت :زهرا ، بیا ، بیا !
بعد ادامه داد: می خواهم چیزی نشانت بدهم !
با تعجب گفتم : آقا ببخشید من زهرا نیستم ، اسم من ژاکلینه
ولی هر چه می گفتم گوشش بدهکار نبود . مرتب مرا زهرا خطاب می کرد . راه افتادم و به دنبال آن مرد رفتم . در نقطه ای از زمین چاله ای بود ، اشاره کرد به آنجا و گفت داخل شو! گفتم این چاله کوچک است ، گفت ، دستت را بر زمین بگذار تا داخل شوی .به خودم جرأت دادم و این کار را کردم !
آن پایین جای عجیبی بود . یک سالن بزرگ که از دیوارهای بلند و سفیدش نور آبی رنگی پخش می شد . آن نور از عکس شهدا بود که بر دیوارها آویخته بود . انتهای آن عکس ها ، عکس رهبر انقلاب آقا سید علی خامنه ای قرار داشت . به عکس ها که نگاه کردم می دیدم که انگار با من حرف می زنند! ولی من چیزی نمی فهمیدم . تا اینکه رسیدم به عکس آقا .
آقا شروع کرد با من حرف زدن . خوب یادم است که ایشان گفتند : شهدا یک سوزی داشتند که همین سوزشان آن ها را به مقام شهادت رساند . مانند : شهید جهان آرا ، همت ، باکری ، علمدار و...
همین که آقا اسم شهید علمدار را آورد ؛ پرسیدم ایشان کیست !؟ چون اسم بقیه شهدا را شنیده بودم ولی اسم علمدار به گوشم نخورده بود .
آقا نگاهی به من انداختند و فرمودند :« علمدار همانی است که پیش شما بود . همانی که ضمانت شما را کرد تا بتوانی به جنوب بیایی .»
به یک باره از خواب پریدم . خیلی آشفته بودم . نمی دانستم چکار کنم. هنگام صبحانه به پدرم گفتم که فقط به این شرط صبحانه می خورم که بگذاری به جنوب بروم . او هم شرطی گذاشت و گفت ؛ به این شرط که بار اول و آخرت باشد.
باورم نمی شد . پدرم به همین راحتی قبول کرد ! خیلی خوشحال شدم ، به مریم زنگ زدم و این مژده را به او هم دادم .
این گونه بود که بخاطر شهید علمدار رفتم برای ثبت نام . موقع ثبت نام وقتی اسم مرا پرسید مکث کردم و گفتم :زهرا ، من زهرا علمدار هستم .
بالاخره اول فروردین 1378 بعد از نماز مغرب و عشاء با بسیجی ها و مریم عازم جنوب شدیم . کسی نمی دانست که من مسیحی هستم به جز مریم . در راه به خوابم خیلی فکر کردم .
از بچه ها درباره ی شهید علمدار پرسیدم ، اما کسی چیزی نمی دانست . وقتی به حرم امام خمینی (ره) رسیدیم . در نوار فروشی آنجا متوجه نوارهای مداحی شهید علمدار شدم . کم مانده بود از خوشحالی بال در بیاورم .
چند نوار مداحی خریدم . در راه هر چه بیشتر نوارهای او را گوش می دادم بیشتر متوجه می شدم که آقا چه فرمودند .
در طی چند روزی که جنوب بودیم . تازه فهمیدم اسلام چه دین شیرینی است و چقدر زیباست . وقتی بچه ها نماز جماعت می خواندند من کناری می نشستم ، زانوهایم را بغل می گرفتم و گریه می کردم . گریه به حال خودم که با آن ها از زمین تا آسمان فرق داشتم .
شلمچه خیلی با صفا بود . حس غریبی داشتم . احساس میکردم خاک شلمچه با من حرف می زند .
با مریم که آنجا فهمیدم خواهر سه شهید است ، گوشه ای می رفتیم و شروع به خواندن زیارت عاشورا کردیم . او با سوز عجیبی می خواند و من گوش می دادم ، انگار درعالم دیگری سیر می کردم .
یک لحظه احساس کردم شهدا دور ما جمع شده اند و زیارت عاشورا می خوانند . منقلب شدم و یکباره از هوش رفتم .
در بیمارستان خرمشهر به هوش آمدم . مرا به کاروان برگرداندند .
صبح روز بعد هنگام اذان مسئول کاروان خبر عجیبی داد ؛ تازه معنای خواب آن شبم را فهمیدم .
آن خبر این بود که امروز دوباره به شلمچه می رویم ؛ چون قرار است امام خامنه ای به شلمچه بیایند و نماز عید قربان را به امامت ایشان بخوانیم.
از خوشحالی بال در آورده بودم .به همه چیز که در خواب دیده بودم رسیدم ؛ جنوب ،شهدا، شلمچه ، شهید علمدار و حالا آقا .
چقدر انتظار سخت است ، هر لحظه اش برایم به اندازه ی یک سال می گذشت . از طرفی انتظار شیرین بود ؛ زیرا پس از آن ، امامم را از نزدیک می دیدم.
ساعت 11:30 دقیقه بود که آقا آمدند . همه با اشک چشم به استقبال ایشان رفتیم . بی اختیار گریه می کردم . با دیدنش تمام تشویش ها و نگرانی ها در دلم به آرامش تبدیل شدند.
اما وقتی که می رفت دوباره همه غم ها بر جانم نشست . با رفتنش دل های ما را با خود برد . ای کاش جای خاک شلمچه بودم . باید به خودش ببالد از اینکه آقا بر آن قدم گذاشته است .
پس از اینکه از جنوب برگشتم تمام شک هایم تبدیل به یقین شد . آن موقع بود که از مریم خواستم راه اسلام آوردن را به من یاد بدهد. او هم خیلی خوشحال شد . وقتی شهادتین می گفتم ، احساس می کردم مثل مریم و دوستانش شده ام . من هم مسلمان شدم .
منبع،کتاب علمدار
[ شنبه 92/9/16 ] [ 12:32 عصر ] [ دوستدار علمدار ]