سردار شهید «محمد بروجردی» به سال 1333 در روستای «دره گرگ» از توابع شهرستان بروجرد به دنیا آمد؛ وی در دوران انقلاب در رابطه با اکثر حرکتهای انقلابی، مسئولیت شناسایی، جمعآوری اطلاعات و طرحریزی عملیات را به عهده داشت. نخستین روزهای پس از پیروزی انقلاب اسلامی، زمانی که عوامل داخلی ابرقدرتها، فتنه و آشوب را در مناطق کردنشین به راه انداختند، با فرمان تاریخی حضرت امام خمینی(ره) مبنی بر مقابله و سرکوب ضدانقلاب، عازم پاوه شد؛ حضور آن شهید در کردستان (که تا آخرین لحظات حیاتش ادامه داشت) منشأ خیرات و برکات زیادی شد. پس از تصویب طرح تشکیل سازمان پیشمرگان کُرد مسلمان، مسئولیت این کار به میرزا محمد سپرده شد. اقدامات مؤثر این تشکیلات در کردستان، سازماندهی ضدانقلاب و نقشههای اجنبیپرستان را برهم زد و آرزوی ایجاد اسرائیل دوم در کردستان را در دل آمریکا و ایادیش دفن کرد و سرانجام این مسیح کردستان، در تاریخ اول خرداد 1362 در حالی که با عدهای دیگر از همرزمانش در مسیر جاده مهاباد، نقده حرکت میکردند بر اثر انفجار مین به شهادت رسید. شفیعی از همرزمان شهید بروجردی است که مدد امام زمان (عج) به این شهید و رزمندگان را روایت میکند: وقتی از جلسه برگشتیم بروجردی رفت نشست در اتاق نقشه و شروع به بررسی کرد، شب بود و بیرون در تاریکی فرو رفته بود، سوز سردی میوزید، ساعت 2 نیمه شب بود، میخواستیم عملیات کنیم، قرار بود اول پایگاه بزنیم بعد از آنجا عملیات شروع کنیم، جلسه هم برای همین تشکیل شده بود، با برادران ارتشی تبادل نظر میکردیم و میخواستیم برای پایگاه، محل مناسبی پیدا کنیم. بعد از مدتی گفتوگو به نتیجهای نرسیده بودیم، باید هر چه زودتر محل پایگاه مشخص میشد، و الا فرصت از دست میرفت و شاید تا مدتها نمیتوانستیم عملیات کنیم. بروجردی متأثر بود. حالت عجیبی داشت؛ ناراحت و غمگین بود. چند روزی میشد که کارمان چند برابر شده بود و معمولاً تا دیر وقت هم ادامه پیدا میکرد. خستگی داشت مرا از پا میانداخت. احساس سنگینی و کرختی میکردم؛ پلکهایم سنگین شده بود و فقط به دنبال یک جا به اندازه خوابیدن میگشتم تا بتوانم مدتی آرامش پیدا کنم. بروجردی هنوز در اتاق نقشه بود. گوشهای پیدا کردم و به خواب عمیقی رفتم. قبل از نماز صبح از خواب پریدم. بروجردی آمد توی اتاق. چهرهاش آرامش خاصی پیدا کرده بود و از غم و ناراحتی چند ساعت پیش، چیزی در آن نبود. دلم گواهی داد که خبری شده است. رو به من کرد و پرسید: «نماز زمان (عج) را چطور میخوانند؟». با تعجب پرسیدم: «حالا چی شده میخواهی نماز امام زمان (عج) بخوانی؟». گفت: «نذر کردهام» و بعد لبخندی زد. گفتم: «باید مفاتیح الجنان بیاورم». کتاب را آوردم و از روی آن چگونگی نماز را خواندم. نماز را که خواندیم، گفت: «برو هر چه زودتر بچهها را خبر کن.» مطمئن شدم که خبری شده و گرنه با این سرعت بچهها را خبر نمیکرد. وقتی همه جمع شدند، گفت: «برادران! باید پایگاه را این جا بزنید». همه تعجب کردند. بروجردی با اطمینان روی نقشه، یک نقطه را نشان داد و گفت: «باید پایگاه اینجا باشد». فرمانده سپاه سردشت هم آنجا بود. رفت طرف نقشه و نقطهای را که بروجردی نشان داده بود، خوب بررسی کرد؛ بعد در حالی که متعجب بود، لبخندی از رضایت زد و گفت: «بهترین نقطه همینجاست، درست همین جا. بهتر از این نمیشود». همه تعجب کرده بودند؛ دو روز بود که از صبح تا شب بحث میکردیم ولی به نتیجه نمیرسیدیم. حتی با برادران ارتشی هم جلسه گذاشته بودیم و ساعتها با همدیگر اوضاع منطقه را بررسی کرده بودیم. حالا چطور در مدتی به این کوتاهی، بروجردی توانسته بود بهترین نقطه را برای پایگاه پیدا کند؟! یکی یکی آن منطقه را بررسی کردیم؛ همه میگفتند بهترین نقطه همین جاست و باید پایگاه را همین جا زد. رفتم سراغ بروجردی. گوشهای نشسته بود و رفته بود توی فکر. چهرهاش خسته نشان میداد. کار سنگین این یکی دو روز و بی خوابیهای این مدت خستهاش کرده بود. با این که چشمهایش از بیخوابی سرخ شده بودند ولی انگار میدرخشیدند و شادمانی میکردند. پهلوی او نشستم. دلم میخواست هر چه زودتر بفهمم جریان از چه قرار بوده است. گفتم: «چطور شد محل به این خوبی را پیدا کردی؟ الان چند روز است که هرچه جلسه میگذاریم و بحث میکنیم به جایی نمیرسیم». در حالی که لبخند میزد، گفت: «راستش، پیدا کردن محل این پایگاه کار من نبوده». بعد در حالی که با نگاهی عمیق به نقشه بزرگ روی دیوار مینگریست، ادامه داد: «شب خوابیدم و قبل از خواب توسّل کردم به امام زمان (عج)». صدایش میلرزید و آهنگ خاصی داشت: «توسل کردم به امام زمان (عج) و گفتم که ما دیگر کاری از دستمان بر نمیآید و فکرمان به جایی قد نمیدهد، خودت کمکمان کن. بعد پلکهایم سنگین شد و با خودم نذر کردم اگر این مشکل حل شود، به شکرانه نماز امام زمان (عج) بخوانم؛ بعد خستگی امانم نداد و همانجا روی نقشه خواب رفتم. تازه خوابیده بودم که دیدم آقایی آمد توی اتاق. خوب صورتش را به یاد نمیآورم ولی انگار مدتها بود که او را میشناختم. انگار خیلی وقت بود که با او آشنایی دارم. آن آقا آمد و گفت که اینجا پایگاه بزنید؛ اینجا محل خوبی است. و با دست روی نقشه نشان داد. به نقشه نگاه کردم و محلی را که آقا نشان میداد، به خاطر سپردم. از خواب پریدم. دیدم هیچ کس آنجا نیست. هیچکس جزمن آنجا نبود. بلند شدم و آمدم نقشه را نگاه کردم. تعجب کردم، اصلاً به فکرم نرسیده بود که در این ارتفاع، پایگاه بزنیم. خدا را شکر کردم و بعد آمدم پیش تو تا نماز امام زمان (عج) را یادم بدهی». با نگاهی پر شادی به من خیره شده بود. نمیدانستم چه فکرهایی در ذهنش میگذرد، نمیدانستم دارد درباره چه چیزهایی فکر میکند؛ نمیدانستم زیر لب چه چیزهایی زمزمه میکند ولی هر لحظه چهرهاش بازتر و گشادهتر میشد و دیگر خبری از آن کسالت و خستگی در چهرهاش نبود. با شور و شوق فراوانی خیره شده بود به در اتاق ... فردا صبح دوباره با برادران ارتشی جلسه گذاشتیم و گفتم که آنجا را برای پایگاه انتخاب کردهایم. آنها گفتند: «خیلی خوب است؛ اینجا بهترین جاست. ما هم نظرمان همین است. همین جا پایگاه میزنیم».
[ سه شنبه 93/3/13 ] [ 5:20 عصر ] [ دوستدار علمدار ]