1)حاج احمد متوسلیان در مریوان و پاوه، هر عملیاتی که انجام داد با خون دل بود، او بنی صدر را تهدید کرد که تو در خواب هم مریوان را نمیبینی.» بنی صدر هم گفت: تو در حدی نیستی که با من صحبت کنی و کار به جایی رسید که بنی صدر گفت با هلی کوپتر وارد مریوان میشود. حاج احمد گفته بود و به نیروها آماده باش داده بود که هلی کوپتر بنی صدر را بزنید و حتی به او فرصت پیاده شدن ندهید.
حاج احمد، شناخت کاملی نسبت به بنیصدر داشت که منافق ملعونی است، بنی صدر جرأت آمدن به مریوان را پیدا نکرد اما حاج احمد را تحریم نیرویی و تسهیلاتی کرد و حاج احمد با کمترین و ضعیفترین امکانات در پاوه و مریوان عملیات میکرد تا جایی که ضد انقلاب گفته بود: «ما از دست بچههای حاج احمد عاصی شدهایم.»
2)در فضایی که بنی صدر برای اختلاف بین نیروهای سپاه و ارتش در غرب تلاش می کرد سختی ها و تلخ کامی ها به وجود می آمد که تنها سنگ صبور حاج احمد و دیگر سرداران سپاه غرب، فرمانده سپاه منطقة 7 کرمانشاه،حاج محمد بروجردی بود. مکاتبات حاج احمد ، به عنوان زبدهترین فرمانده جبهه های کردستان با فرمانده مافوق خود، سردار کبیر «محمد بروجردی» در این مقطع، سرشار از جملاتی آتشین در اعتراض به خیانتها و کارشکنیهای متعمدانه بنیصدر بود که این نامه ها نیز که بنا بر مصلحت اندیشی دلسوزانه سردار بروجردی، تندیهای آنها گرفته شده بود، باز چنان آتشناک بود که ماشین جعل و تهمت و شایعهسازی جبهه متحد ضدانقلاب به کار افتاد. طرفداران بنیصدر برای مشوش ساختن سیمای احمد متوسلیان دست به کار شدند. از جمله شایعاتی که لیبرالها علیه او سر زبانها انداختند، این بود که فرمانده سپاه مریوان، منافق است! البته وقتی این شایعه به گوش احمد رسید، با حلم و صبر عجیبی با این قضیه برخورد کرد. با آنکه از درون می سوخت، هیچ به روی خودش نیاورد و فقط می خندید!
کار به حدی بالا گرفت که یک روز خبر رسید از دفتر حضرت امام (ره) او را خواستهاند. حاج احمد سخت نگران وضعیت حساس جبهه مریوان در آن روزهای دشوار جنگهای کردستان بود. در هر صورت بلند شد آمد تهران، رفت و خودش را به دفتر حضرت امام (ره) معرفی کرد... می گفت: رفتم ببینم چه کارم دارند. دیدم قرار شده برویم دستبوسی حضرت امام. توی دفتر به من گفتند:شما احمد متوسلیان هستید؟ گفتم: بله. گفتند: الان که خدمت حضرت امام می روی، مثل حالا که توی چشمهای ما نگاه می کنی، آنجا به چشمهای امام نگاه نکن! فقط جواب سؤالات آقا را بده، هیچ مسألهای هم نیست. نگران نباش. بعد ما را بردند خدمت امام. دیگر نفهمیدم م چه شد... بغض گلویم را گرفته بود. خدایا! مگر می شد باور کرد؟! مرا به خدمت امام آوردهاند!... بعد دیدم امام فرمود:احمد! شما را می گویند منافق هستی؟! گفتم: بله، همین حرفها رامی زنند !... دیگر نتوانستم چیزی بگویم. بعد، امام فرمود: برگرد، همان جا که بودی، محکم بایست!... وقتی احمد به اینجای حکایت رسید، با ذوق و شوق گفت: حالا دیگر غمی ندارم، تأیید از حضرت امام گرفتم!»
3)بعد از عملیات بیتالمقدس و فتح خرمشهر زمانی که خدمت حضرت امام شرفیاب شدیم حاج احمد از ناحیه پا مجروح شده بود و عصا در دست داشت. وقتی که خدمت امام رسیدیم ایشان با امام ملاقات خصوصی هم داشت برای عرض گزارش. زمانی که از خدمت امام برمیگشت دیدم که برادر احمد عصا در دست ندارد و خیلی سریع و خیلی خوب دارد حرکت میکند و اصلاَ احساس ناراحتی نمیکند. من از ایشان پرسیدم که عصا را چه کردی. گفت زمانی که خدمت امام بودم امام پرسیدند که پایت چه شده است گفتم که مجروح و زخمی هستم. حضرت امام دستی بر زخم پایم کشیدند و فرمودند ان شاءالله این زخم خوب میشود. من از آن لحظه دیگر احساس درد ندارم و نیاز به عصا هم ندارم.
4)در طی یکی دوسالی که با حاج احمد بودم ، از ایشان ندیدم ه خواسته باشد از پست و مقام خود به نفع شخصی خودش استفاده کند . به هر حال فرمانده سپاه شهر مریوان بود و این مسئولیت هم از نظر مراتب نظامی و دنیوی کم نبود .
در مریوان یا پاوه که بودیم ، کارهای روزمره از جمله نظافت سنگر و اتاقها و یا شستن ظروف غذا را بر طبق فهرستی که نوشته بودیم انجام می دادیم . یعنی از اول ماه تا آخر آن ، هر روز نوبت یکی از بچه ها بود که به این کارها رسیدگی کرده و انجام دهد .
یکی از روزها نوبت حاج احمد بود . علیرغم آنکه ما دلمان نمی خواست او این کارها را بکند ، اما او به شدت مقید بود که روزی که نوبتش می رسد ، حتی اگر جلسه هم داشت ، این امورات را انجام دهد . اتاقها را جارو می کرد و ظرفها را سر وقت می شست . منظم ترین فرد در آن گروه که همه کارها را به خوبی و دقت و نظم انجام می داد ، حاجی بود .
خیلی وقتها پیش می آمد که ما به دلیل تنبلی یا هر علتی این کارها را انجام نمی دادیم . ولی اگر از دوستان حاج احمد سوال کنید ، یک مورد نمی توانید پیدا کنید که او موقعی که نوبتش بود و بایستی کارها را انجام دهد ، از زیر کار در برود . به این شدت منظم بود.
به نقل از مجتبی عسگری از همرزمان
5)آذر 59 بود. ما در بیمارستان بودیم که دیدیم عدهای با لباس کردی از مقابل بیمارستان رد شدند... بعدتر فهمیدیم بچههای خودمان بودند که همراه با پیشمرگان مسلمان به یک عملیات برون مرزی رفتند، 3- 2 روزی گذشت. برف شدیدی میآمد. برادر ممقانی آمد و گفت که بیمارستان را آماده کنید، بچهها رفتهاند دزلی را بگیرند. ما همه ترسیدیم: مگر میشود دزلی را گرفت؟! اولین زخمیها را آوردند؛ 4 دموکرات بودند. گذاشتیم شان کنار اتاق عمل. برادر ممقانی میگفت اینها را ببرید اتاق عمل، اما ما منتظر مجروحین خودمان بودیم. گفتند مجروح نمیآورند. ترسیدیم که همه شهید شده باشند! اما بعد فهمیدیم دزلی را گرفتهایم بی آنکه حتی خونی از بینی بچه هایمان آمده باشد. ما هنوز آن 4 دموکرات را نبرده بودیم اتاق عمل! بالاخره از سپاه آمدند و از قول حاج احمد متوسلیان گفتند: وای به حالتان اگر به زخمی ها رسیدگی نکنید! ما هم به مداوای آنها پرداختیم.
6)متأسفانه چهره برادر احمد را خشن ترسیم کردهاند. حاج احمد آنقدر مهربان بود که وقتی برای کوچکترین نیرویش، اتفاقی میافتاد، همه شهر را به دنبالش میگشت. فرمانده و غیر آن، برایش فرقی نداشت. حتی در عملیات فتحالمبین، حواسش به خواهرها بود و از بچهها خواسته بود که ما را سیزدهبدر ببرند، چقدر هم آن روز به همه ما خوش گذشت.
برادر احمد هر روز بین ساعت 11 الی 12 برای پانسمان میآمد و در این ساعت هم بسیار دقیق و مقرراتی بود. یک روز نیامد. خیلی منتظر شدیم اما خبری نشد و با برادر میرکیانی تماس گرفتیم. گفت: برادر احمد از سحر تا حالا، در حمام هستند! گفتم شرایط ما را به ایشان بگویید؛ ما ناراحت گچ پای ایشان هستیم که با کوچکترین نمی پاک میشود. از طرفی برق هم رفته و ما برای استریل وسایل، باید موتور برق روشن کنیم و منتظر ایشان هستیم. 10 دقیقه بعد برادر میرکیانی و برادر احمد آمدند. خیلی نگران بودم و حتی ناراحت بودم از سهل انگاری برادر احمد، اما دیدیم گچ پا سالم است! برادر میرکیانی من را صدا زد که «چیزی به برادر احمد نگویید؛ ایشان از صبح در حمام، لباس چرکهای بچهها را میشستند.» پای گچ شده را هم با نایلون پوشانده بود تا آسیبی نرسد. من رفتم به ایشان برسم، دیدم پوست انگشتان رفته و خون آمده است، اما به روی خودش نیاورد، من هم چیزی نگفتم.
به نقل ازخانم کاتبی
7)«حاج احمد متوسلیان، هر روز صبح بچهها را بلند میکرد همراه تجهیزات انفرادی، از کوهها بالا میبرد، و بعد باید پا مرغی سربالایی را میرفتیم و خودش هم همیشه در ردیف اول بود. اجازه استراحت نمیداد و زمان برگشت از ما میخواست که از بالا روی برفها تا پایین غلت بخوریم، آن هم در سرما و برف! سال 58-59.
او میگفت: فکر نکنید که من میخواهم شما را اذیت کنم، می دانم که شما را پدر و مادر ،بزرگ کرده و اینجا آمدهاید اما باید ورزیده شوید تا در شرایط سخت، بتوانید مقاومت کنید.
همین هم شد، در مریوان، پاوه، بچهها از کردها هم جلوتر بودند. شاید کردها خسته میشدند اما بچهها نه خستگی سرشان نمیشد، هدفشان دفاع از اسلام و ولایت بود. خرداد 59 وارد مریوان شدیم با دلاوریهای رزمندگان و مریوان را گرفتیم و ضد انقلاب فرار کرد.
حاج احمد به گونهای در مریوان عمل کرد که سپاه پناهنگاه مردم مریوان شده بود. یادم هست در پاکسازیها، حاج احمد می گفت: «حق گرفتن یک لیوان آب از مردم را ندارید.»
در هر روستا که صحبت می کرد همه را برادر خود میخواهند و میگفت ما برای کار فرهنگی آمدهایم ولی متأسفانه در برابر ضد انقلاب مجبور به ایستادگی و دفاع هستیم. با رفتار حاج احمد، روستائیان آزاده هم اسلحه میخواستند تا خودشان ار روستا و نوامیس واموالشان دفاع کنند.»
به نقل ازحاج محمد اکبری، از همرزمان
8)از سنگر رفت بیرون وضو بگیرد. برای عملیات مهمات کم داشتند. رفته بود توی فکر. پیرمردی آمد و کنارش ایستاد. لباس بسیجی تنش بود. فکر میکرد او را قبلاً جایی دیده است، اما هر چه فکر می کرد یادش نمی آمد کجا. پیرمرد به او گفته بود: "تا ائمه را دارید، غم نداشته باشید. توی عملیات پیروز می شید. عملیات بعدی هم اسمش بیت المقدسه. بعد هم میریم لبنان. دیگه هم برنمی گردی." گریه می کرد و برای من تعریف می کرد.
9)شب، ما را توی میدان صبحگاه در دوکوهه جمع کرد. به خط شدیم. گفت: «حالا تا پونصد می شمرم، سینه خیز برید. دیشب که شناسایی رفته بودیم، شمردیم. باید همین قدر برید تا از دید دشمنان خارج شید.»
10)وارد دارخوین شده بودیم. 3 روز بعد نامهای به امضای حاج احمد به دستم رسید که «در اسرع وقت جمع کنید و به تهران بیایید که عازم لبنانیم». نامه توسط محسن مهاجر از بچههای مشهد که در والفجر 4 به شهادت رسید و جنازهاش هم همانجا ماند، به دستم رسید، اول فکر میکردم شوخی است بعد که پیش آقای رحیم صفوی رفتم، گفت: درست است، سریعاً بروید، به پادگان امام حسین(ع).
حاج احمد متوسلیان به ما گفت: من اگر به لبنان بروم، برنمیگردم شما فکر خودتان باشید.
و بعد برایمان تعریف کرد که یادتان هست فتحالمبین، امکانات نداشتیم و میگفتم نکند شکست بخوریم، در همان تاریکی برادری با لباس فرم سپاه به پشتم زد و گفت: «حاج احمد، خدا را فراموش کردی، ائمه را از یاد بردهای فکر تویوتا و تجهیزات هستی» همانجا مژده پیروزی فتحالمبین را به من داد و گفت عملیاتی به نام الیبیتالمقدس در پیش دارید، در این عملیات خرمشهر آزاد میشود بعد از آن، تو به لبنان میروی و دیگر برنمیگردی.»
4 روز لبنان ماندیم تا اینکه حضرت امام گفتند: «راه قدس از کربلا میگذرد، برگردید.» قرار شد ما به تهران بیاییم، اما حاجاحمد به همراه 3 تن از بچهها به بیروت رفت و دیگر هیچ وقت برنگشت.»
سایت شهید آوینی
[ یکشنبه 94/4/14 ] [ 4:5 عصر ] [ دوستدار علمدار ]