از ژاکلین زکریای ثانی تا زهرا علمدار
خیلی ساده است اخلاق حسنه که از یاد گارهای پیامبر اکرم ص است متانت وقار حجب و حیا وعفت که میراث گرانبهای فاطمه زهرا س است وقتی در هم می آمیزد ودر وجود یک دختر مسلمان جای می گیرند بهترین تبلیغ دین مبین اسلام می شوند شما را دعوت می کنیم به خواندن این مصاحبه بسیار جالب و شنیدنی وشیرین ومهم و مهم از این لحاظ که ما هم یاد بگیریم از بزرگوارانی که روزی فریاد می زدند با منطق جهان را مسلمان می کنیم و امروز پیکرهای مطهرشان بر دوشهامان است و مدیون خونهای پاکشان می باشیم این جریان در سال 1379 در مجله فکه شماره نوزدهم وبیستم چاپ گردید ه است
مصاحبه :
فکه: ضمن تشکر از اینکه درخواست ما را برای مصاحبه پذیرفتید، لطف کرده و خودتان را معرفی کنید.
خانم علمدار: من « ژاکلین ذکریای ثانی » 18 سال سن دارم و در حال حاضر نیز پس از اینکه دیپلم گرفتم، در کنکور هم شرکت کردم.
فکه: حالا که مسلمان شده اید، چه اسمی را برای خودتان انتخاب کرده اید؟
خانم علمدار: البته من لیاقت این نام را ندارم، ولی دوست دارم اسمم « زهرا » باشد.
فکه: پس اجازه بدهید شمارا زهرا خطاب کنیم.
خانم علمدار: ممنون هم می شوم.
فکه: خب زهرا خانم، اگر می شود مقداری درباره وضعیت زندگی خودت و اینکه چطور شد مسلمان شدی تعریف کن.
خانم علمدار: راستش من از یک خانواده مسیحی هستم و در مورد دین اسلام هم اطلاعات چندان زیادی ندارم. همین قدر که توی کتابهای درسی نوشته بودند می دانم و بس. وقتی هم وارد دبیرستان شدم از لحاظ پوشش و حجاب وضعیت مطلوبی نداشتم که بر می گشت به فرهنگ زندگی مان. توی کلاس ما دختری بود به اسم « مریم» او حافظ 18 جزء قرآن کریم است . نمی دانم چرا، ولی از همان اول که دیدمش توی دلم جاگرفت. خیلی دوستش داشتم. از همه لحاظ عالی بود. بسیجی بود و از شاگردان ممتاز مدرسه. می خواستم هر طوری که شده با او دوست شوم؛ ولی چون او مسلمان بود و من مسیحی ، می ترسیدم بروم جلو، پیشنهاد دوستی بدهم، ولی او دستم را رد کند. تا مدتی هر جا که می رفت، دنبالش بودم .سعی می کردم خودم را به او نزدیک کنم تا بفهمد. سرانجام از طریق دوستان مشترکمان متوجه شد و شاید می دانست ولی بروز نمی داد.
آن روز سه شنبه بود و توی نمازخانه مدرسه مان « دعای توسل» برگزار می شد. من هم چون مسیحی بودم مدیر اجازه داد که توی حیاط بنشینم، آخه ما مسیحی ها دعای توسل نداریم. توی حیاط مدرسه داشتم قدم می زدم که ناگهان کسی از پشت سر چشمانم را گرفت. هر چه سعی کردم او را بشناسم فایده ای نداشت. دستهایش را که از چشمانم برداشت، از تعجب خشکم زد، بله مریم بود که اظهار محبت و دوستی کرد، خیلی خوشحال شدم، او پیشنهاد کرد که با هم به دعای توسل بریم،اول برایم عجیب آمد ولی خودم هم خیلی مایل بودم. راستش خجالت می کشیدم از اینکه همکلاس ها بگویند دختر مسیحیه اومده « دعای توسل»، وارد مجلس که شدیم دیدم دارند دعا می خوانند و همه گریه می کنند، من هم که چیزی بلد نبودم، نشستم یک گوشه ولی نمی دانم چرا ناخواسته اشک از چشمانم سرازیر شد.آخرهای دعا، زودتر از بقیه رفتم توی حیاط که کسی متوجه نشود و خجالت نکشم.
از آن روز به بعد من و مریم با هم به مدرسه می رفتیم چون مسیرمان یکی بود. هر روز که می گذشت بیشتر به او و اخلاقش علاقمند می شدم. هرروز چیز بیشتری از او یاد می گرفتم. اولین چیزی هم که آموختم حجاب بود. او دختر خیلی خوبی بود. اخلاق قشنگی داشت. کلاً وقتی توی جمع همکلاسی ها از کسی غیبت می شد یا کسی را مسخره می کردند، می دیدم او یواشکی می رفت بیرون تا به غیبت آنها گوش ندهد. به خاطر همین ها بود که دوست داشتم در هر کاری از او تقلید کنم. ولی بعد دیدم این روش برایم شده عادت، و با راهنمایی های او بود که به فکر افتادم در مورد دین اسلام مطالعه و تحقیق بیشتری بکنم. هر روز هم که می گذشت بیش از پیش به اسلام علاقمند می شدم و همه اینها با کتابهایی بود که مریم می داد. کتابها را می خواندم و از میان آنها مطالب خاص و مبهم را یادداشت برداری می کردم.
فکه: با توجه به اینکه مطالعه تان در زمینه کتابهای دینی اسلام زیاد شده بود، آیا خانواده تان اعتراض نمی کردند؟
خانم علمدار: خب چرا. ولی من بهانه می آوردم که مثلاً تحقیق درسی دارم و اگر ننویسم نمره ام کم می شود واز این جور چیزها.
فکه: خب زهرا خانم، شما که به گفته خودتان یواشکی مسلمان شدید اوایل دچار شک و تردید نشدید و از اینکه می خواستید دین مسیحی را رها کنید و به دینی گرایش پیدا کنید که هیچ کدام از اعضای خانواده تان با آن ارتباط نداشتند، فکر می کردید شاید اسلام نتواند دین کاملی باشد که دنبالش هستید؟
خانم علمدار: چرا همین طور بود. شاید به همین خاطر بود که از مریم کتاب زیاد می گرفتم و مطالعه می کردم تا شک و تردید از دلم بیرون برود. جالب اینجا بود که مریم همراه هر کتاب عکس شهدا و وصیت نامه هایشان را هم برایم می آورد و با هم می خواندیم. این طوری راه زندگی کردن را یادم می داد. می توانم بگویم که هر هفته با شش شهید آشنا می شدم.
فکه: تا پیش از اینکه مسلمان بشوید ، چقدر با شهدا آشنایی داشتید؟
خانم علمدار: همان زمان هم که مسیحی بودم، نسبت به شهدا ارادت خاصی داشتم. خیلی به آنها که برای دفاع از کشور شهید شده بودند علاقه داشتم، هر وقت هم که جایی نمایشگاه عکس جنگ بود ، می رفتم و خوب تماشا می کردم. شهید از نظر من یک گل پرپر است، بعضی ها معتقدند که شهدا بعد از اینکه شهید شدند، دیگر مرده اند و وجود ندارند. اما من این تصور را نداشتم و ندارم، من ایمان دارم که آنها زنده هستند و شاهد و ناظر اعمال ما.
فکه: با توجه به مخالفت خانواده از حضورتان در مراسم مذهبی و فرهنگی، چگونه در این گونه برنامه ها حضور پیدا می کردید؟
خانم علمدار: چون عضو گروه سرود مدرسه بودم، به همین لحاظ بهانه خوبی هم برای چادر داشتم ولی گفتم که در گروه سرود باید حتماً چادری باشیم و همین امر بود که آنها را مجبور می کردم برایم چادر بخرند، من خودم خیلی به چادر علاقه داشتم. این طوری خودم را خیلی سنگین تر و راحت تر احساس می کنم ولی چون با مخالفت خانواده روبرو می شدم ، چادر را توی کیفم می گذاشتم و وقتی از خانه خارج می شدم سرم می کردم و هنگام برگشت هم نرسیده به خانه، چادر را داخل کیفم می گذاشتم.
فکه: الان هم به همین صورت چادر سر می کنید؟
خانم علمدار: نه البته باید بگویم که خانواده ما حجاب را – خیلی ببخشید- یک نوع بی کلاسی می دانند و به قول خودشان آنها خیلی کلاسشان بالاست و الان من کلاس پایین شده ام.
فکه: از تأثیرات اخلاقی مریم بر روی رفتار و کردار روزمره خودتان بگویید
خانم علمدار: چطوری بگویم، مریم روی من تأثیرات مثبت زیادی گذاشت. به عنوان مثال: در خانواده های ما یا فامیل هیچ عروسی یا جشن کوچکی را نمی توانید پیدا کنید که بدون موسیقی ، رقص و برنامه های آنچنانی نباشد. ولی من توانستم همه این چیزها را کنار بگذارم و دیگر طرفش نروم.
فکه: این طوری که شنیده ایم شما بدون موسیقی نمی توانستید درس بخوانید،الان چطور است؟
خانم علمدار: دیگر گذاشته ام کنار، اتکای بی خودی بود. اوایل برایم سخت بود ولی وقتی انسان اراده کند، خیلی کارها می تواند بکند. آن اوایل وقتی خانواده می خواستند به مجلس و عروسی بروند به بهانه های مختلفی که مثلاً امتحان دارم، مریضم و ... نمی رفتم ولی بعدها که فهمیدند من به چه علت در مجالسشان که پر است از گناه شرکت نمی کنم، یک مشکل بزرگ به دیگر مشکلاتم اضافه شد. جالب است که بدانید دیگر توی فامیل به من می گویند: « پیرزن» چون علاقه ای به این چیزها ندارم.
فکه: شنیده ایم که به مناطق جنگی و به خصوص شلمچه هم سفری داشته اید. از اینکه چطور شد رفتید و حالات آنجا را برایمان بگویید.
خانم علمدار: اواخر اسفند سال 77 بود که برای سفر به جنوب ثبت نام می کردند . مدتی بود که یکی از کلیه هایم به شدت عفونت کرده بود و در واقع از کار افتاده بود و حتماً باید عمل می شد. قرارهم بود برای عمل کلیه به تهران برویم. مریم خیلی اصرار کرد که همراه آنها به منطقه جنگی بروم. به پدرو مادرم نگفتم که سفر زیارتی است ، گفتم یک سفر سیاحتی از طرف مدرسه است، ولی آنها مخالفت کردند چند روز با آنها قهر کردم و لب به غذا نزدم.
ضعف بدنی شدیدی پیدا کرده بودم . روز 28 اسفند ماه ساعت 3 نصف شب بود که یادم افتاد خوب است دعای توسل بخوانم . کتاب دعایی را که داشتم باز کردم و شروع کردم به خواندن. هرچه که بیشتر دردعا غرق می شدم، احساس می کردم حالم دارد عوض می شود. نمی دانم در کدام قسمت از دعا بود که خوابم برد.
در خواب دیدم در بیابانی برهوت ایستاده ام ، دم غروب بود . مردی به طرفم آمد و رو به من گفت: « زهرا ... بیا ... بیا... می خواهم چیزی نشانت بدهم» . با تعجب گفتم : « آقا ببخشید ... من زهرا نیستم ... اسم من ژاکلین ... ، ولی گوشش بدهکار نبود و مدام مرا زهرا خطاب می کرد . دیدم چاره ای نیست راه افتادم دنبالش . در نقطه ای از زمین چاله ای بود که اشاره کرد به آن داخل شوم. گفتم که این چاله کوچک است ولی گفت دستم را بر زمین بگذارم، سر می خورم و می روم پایین ، به خودم جرأت دادم این کار را کردم. آن پایین جای خیلی عجیبی بود. سالن بزرگ
که دیوارهای بلند و سفیدش که از آنها نور آبی رنگ می تراوید پر بود از عکس شهدا آخرآنها هم یک عکس از آقا – آقا سید علی خامنه ای مولا و سرورم- بود. به عکسها که نگاه می کردم احساس می کردم دارند با من حرف می زنند ولی من چیزی نمی فهمیدم. تا اینکه رسیدم به عکس آقا. آقا هم شروع کرد به حرف زدن. این جمله را خوب یادم است که گفت: « شهدا یک سوزی داشتند که همین سوزشان آنها را به مقام شهادت رساند. مثل شهید جهان آرا، همت، باکری ، علمدار و ...»
همین که آقا اسم شهید علمدار را آورد، پرسیدم که او کیست؟ چون اسم آن شهدا را شنیده بودم ولی اسم علمدار به گوشم نخورده بود. آقا نگاهی انداخت و گفت: « علمدار همانی بود که پیشت بود، همانی که ضمانت تو راکرد که بتوانی به جنوب بیایی؟ به یکباره از خواب پریدم . خیلی آشفته بودم. نمی دانستم چکارکنم. هنگام صبحانه، به پدرم گفتم که فقط به این شرط صبحانه می خورم که بگذاری بروم جنوب، او هم گفت به این شرط می گذارم بروی که بار اول و آخرت باشد. خیلی خوشحال شدم ، پدرم را خوب می شناسم او کسی نبود که به این سادگی چنین اجازه ای بدهد.
ساعت ده صبح بود که به مریم زنگ زدم و این مژده را به او دادم که خیلی خوشحال شد. هنگامی که خواستم برای سفر ثبت نام کنیم، با اسم مستعار « زهرا علمدار» خودم را معرفی کردم.
اول فروردین سال 78 بود که بعد از نماز مغرب و عشاء همراه بچه های بسیجی عازم جنوب شدیم. در آن کاروان کسی نمی دانست که من مسیحی هستم جز مریم.در راه به خوابی که دیده بودم خیلی فکر کردم. از بچه ها درباره شهید علمدار پرسیدم . ولی کسی چیز زیادی از او نمی دانست. وقتی اتوبوسها به حرم امام خمینی (ره) رسیدند، از نوار فروشی ای که آنجا بود سراغ نوار شهید علمدار را گرفتم که داشت، کم مانده بود از خوشحالی بال در آورم.هر چی بیشتر نوار شهید سید مجتبی علمدار را گوش می دادم بیشتر متوجه می شدم آقا چی گفت.در طی ده روز سفری که به جنوب داشتیم ، تازه فهمیدم اسلام چه دین شیرینی است. چقدر قشنگ است. وقتی بچه ها نماز جماعت می خواندند ، من یک کناری می نشستم ، زانوهایم را در بغل می گرفتم و گریه می کردم. گریه به حال خودم بود. به اینکه آنها آدم بودند من هم آدم. ولی با آنها زمین تا آسمان فرق داشتم.
به شلمچه که رسیدیم خیلی با صفا بود. نگفتم، مریم خواهر سه تا شهید است.
دو تا از برادرهای مریم در شلمچه و در عملیات کربلای پنج شهید شده اند . آنجا بود که احساس کردم خاک شلمچه دارد با او حرف می زند .مریم صدای خوبی هم داشت با هم رفتیم گوشه ای نشستیم و او شروع کرد به خواندن زیارت عاشورا . انگار توی یک عالم دیـگری بودم که وجود خارجی ندارد . یک لحظه احساس کردم شهدا دور ما جمع شده اند، دارند زیارت عاشورا می خوانند. آنجا بود که حالم خیلی منقلب شد. به حدی که از هوش رفتم و با آمبولانس به بیمارستان در خرمشهر منتقل شدم. نیمه های شب بود که سرمم تمام شد و به اردوگاه کاروان برگشتم. بعد از اذان صبح مسئول کاروان گفت: که امروز دوباره به شلمچه می رویم. خیلی عجیب بود ، دیشب آنجا بودیم ولی ایشان گفت: که قرار است آقای خامنه ای بیاید شلمچه و قرار بود نماز عید قربان به امامت ایشان خوانده شود. از خوشحالی در پوست خودم نمی گنجیدم. به همه چیز رسیده بودم. شهدا ، جنوب ، شلمچه ، شهید علمدار و حالا آقا. ساعت 9 صبح بود که راهی شلمچه شدیم. آنجا بود که مزه انتظار را فهمیدم. فهمیدم که انتظار چقدرسخت و تلخ است . شیرین هم هست. این انتظار بهترین و بدترین لحظه های عمرم بود. بدترین از این لحاظ که هر لحظه اش برایم یک سال می گذشت و شیرین از این لحاظ که امید داشتم پس از این انتظار، یار را از نزدیک می بینم.
ساعت حدود 5/11 بود که آقا آمد، چه خبر شد شلمچه. همه بی اختیار گریه می کردند. باورم نمی شد که چشمانم دارند ایشان را می بیند. با دیدن آقا تمام تشویش و نگرانی که در دل داشتم به آرامش تبدیل شد. هنگامی که سخنرانی می کردند چشمانم به لبانش و سیمای نورانی اش دوخته بود. هنگامی که خواست برود دوباره همه غمهای عالم بر جانم نشست. آقا داشت می رفت و دلهای ما را هم با خود می برد. خاک شلمچه باید به خودش می بالید از اینکه آقا بر آن قدم گذاشته است. ای کاش من به جای خاک شلمچه بودم که خاک پای آقا را با اشک چشمانم می شستم. بعد از رفتن ایشان ، بچه ها خاکهای قدمگاه ایشان را به عنوان تبرک برداشتند.
خلاصه پس از اینکه از جنوب برگشتم، تمام شکهایم تبدیل به یقین شد، آن موقع بود که از مریم خواستم طریقه اسلام آوردن را به من یاد بدهد. او هم خیلی خوشحال شد. بعد از اینکه شهادتین را گفتم یک حال دیگری داشتم. احساس می کردم مثل مریم و دوستانش شده ام. من هم مسلمان شدم. فقط این را بگویم که همه اعمال مسلمانی و نماز... را مخفیانه بجا می آوردم.
از سفر جنوب هم که برگشتم، لطف خداشامل حالم شد و تا همین امروز هیچ درد و مشکلی از این لحاظ پیدا نکرده ام. روز 28 خرداد سال 78 بود که تصمیم گرفتم رک و پوست کنده به خانواده بگویم که مسلمان شده ام. هنگامی که مسئله را مطرح کردم، همه عصبانی شدند. پدرم از شدت عصبانیت قندان را به طرفم پرت کرد که خوشبختانه یا متأسفانه به من نخورد. از آن روز به بعد دیگر کسی در خانه رفتار خوبی با من نداشت. همه اش می گفتند تو دیوانه شدی،کافر شدی و از این حرفها. آنها فشار زیادی به من می آوردند. حتی کار به ضرب و شتم کشید. در کدام دین آمده که پدر می تواند زیر چشم دختر 18 ساله اش را با مشت کبود کند؟ ولی من صبر کردم تا همین الان هم کوچکترین بی احترامی به پدر و مادرم نکرده ام و نمی کنم. خیلی هم عاشقشان هستم و آنها را به جان و دل دوست دارم ولی من می خواهم مسلمان بمانم. سعی می کردم درگیری آنها با من باعث نشود خدای ناکرده کلمه بدی نسبت به آنها ادا کنم یا جوایشان را بدهم. مگر خدا خودش نگفته که اطاعت از پدر و مادر واجب است حتی اگر کافر باشند. من هم به خودم اجازه ندادم و نمی دهم نسبت به آنها توهین و بی ادبی بکنم فقط هر بار که شدت ضرب و شتم و فشارها زیاد می شود، از خانه می روم بیرون.
فکه: با توجه به اینکه هنوز فشار خانواده بر سر شماست، فکر نمی کنید احتمال دارد دست از اسلام بردارید؟
خانم علمدار: اصلاً، خدا نکند، من تازه اسلام راپیدا کرده ام، امکان ندارد از دینم برگردم، یک عمر بدبخت بودم بس است، حالا دیگر نمی خواهم توی وضعیت قبل زندگی کنم. نه ، از اسلام دست بر نمی دارم.
فکه: در مورد مشکلاتی که پس از اسلام آوردن برایتان پیش آمده بگویید:
خانم علمدار: ببینید، وجود انسان مثل « مس» می ماند و مشکلات هم ماده ای هستند که مس را تبدیل به طلا می کنند. یعنی مشکلات کیمیا هستند. این کیمیاست که مس وجود انسان را تبدیل به طلا می کند. برای من مسئله ای نیست. همه فامیل می گویند دیوانه شده ای.
فکه: اگر دوباره دیدار آقا حاصل شود و بتوانید با ایشان حرف بزنید، خطاب به ایشان چه می گویید؟
خانم علمدار: می گویم: « آقا با تمام وجودم پیروتان هستم و دوستتان دارم. درست است که من یک دخترم ولی حاضرم جانم را فدایتان سازم، البته جانم در قبال یک تار موی شما ارزشی ندارد؛ ولی به کوری چشم دشمن عاشق شما و دین اسلام هستم.
فکه: اسلام چه تأثیری روی حالات معنوی و درونی شما داشته است؟
خانم علمدار: « الا بذکر ا... تطمئن القلوب» ( بدانید که با یاد خدا دلها آرام می گیرد.)
فکه: برای آینده چه تصمیمی دارید!؟
خانم علمدار: ان شاء ا... اگر در کنکور قبول بشوم، می خواهم درسم را ادامه بدهم و شما هم فقط دعا کنید که قبول بشوم و بروم به یک شهر دیگر تا یک کمی خانواده ام در رفتارشان تجدید نظر کنند. امیدوارم در آینده نزدیک با فردی مسلمان و مومن که از لحاظ معنوی بتواند من و خودش را به درجات عالی برساند، ازدواج کنم تا بیشتر در زندگی موفق بشوم.
فکه: دوست دارید خطاب به بچه مسلمانها چه چیزی بگویید؟
خانم علمدار: به عنوان یک خواهر کوچک همه شما می خواهم بگویم قدر پدر و مادرتان را بدانید. قدر موقعیتی که در آن قرار دارید بدانید. قدر آقا را بدانید. مبادا آقا سید علی دشمن شاد بشود.
فکه: از اینکه به ما فرصت دادید تا از صحبتهای خوب و ارزشمندتان بهره مند شویم ممنونیم و آرزو می کنیم که همچنان مشکلات را با صبر پشت سر بگذارید و هر روز موفق تر ار دیروز باشید.
خانم علمدار: من هم از شما که قبول زحمت کردید متشکرم. ان شاء ا... شما هم موفق باشید.
التماس دعا
به یاد دلباخته کوچه های مدینه مداح اهلبیت عصمت و طهارت جانباز شهید حاج سید مجتبی علمدار
من هیچگاه جایگاه آخرتم را برای تفریح دوستانم خراب نخواهم کرد
شهید علمدار
[ یکشنبه 91/2/24 ] [ 2:6 عصر ] [ دوستدار علمدار ]