سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دوستدار علمدار

با سلام ... ورود شمارا به وبلاگ دوستدار علمدار خوش آمد میگویم ... شهید علمدار : بر همه واجب است مطیع محض فرمایشات مقام معظم رهبری که همان ولی فقیه می باشد، باشند چون دشمنان اسلام کمر همت بسته اند ولایت را از ما بگیرند و شما همت کنید متحد و یکدل باشید تا کمر دشمنان بشکند و ولایت باقی بماند..

بارها شد که از ساری عبور کردم ولی توفیق زیارت شهید علمدار نصیبم نشده بود تا اینکه بنا شد برای کاری به گرگان بروم
پنجشنبه 22تیر 91
تصمیم گرفتم بجای بلیط گرگان بلیط ساری را بگیرم وبعد از زیارت شهید علمدار به گرگان برم
حدود ساعت 5بعدازظهر رسیدم ساری
میدان امام ساری پیاده شدم
باران ملایمی شروع به باریدن کرده بود
ازراننده های تاکسی سراغ ملامجدالدین را گرفتم،گفتد سوار تاکسیهای امیر مازندرانی شوم و از آنجا بقیه راه را پیاده برم
شوار تاکسی شدم،مقصد یکی از مسافرها با من یکی بود ،بعد از رسیدن به امیر مازندرانی به همراه او راهی ملا مجدالدین شدم
خیلی شلوغ بود
همه به دیدار امواتشان آمده بودند
به گلزار شهدا رفتم
طرح یکسان سازی قبور شهدا آنجا هم انجام شده بود
اسامی شهدا را میخواندم تا گمشده ام را بیابم
بعد از چند دقیقه گشتن ازخانمهایی که کنار مزاری نشسته بودند سراغ یارم را گرفتم
یکی از آنها گفت :آن قبری که بر رویش شمع روشن است و چند نفر هم آنجا هستند را میبینی ،آنجاست قبر شهید علمدار
شور و شعف عجیبی تمام وجودم را فرا گرفته بود
شدت باران زیاد شده بود
به آنجا رفتم
تنها قبر شهیدی که بر رویش جای شمع بود قبر ایشان بود

مزار شهید علمدار
نمیدانستم چه بگویم
تمام حرفها از ذهنم رفته بود
فاتحه ای نثار روح پاکش نمودم
و هر آنچه که وظیفه بود بجای آوردم
بیشتر از یکساعت در محضرش بودم
لحظه ای نبود که قبرش بدون زائر مانده باشد
وقتی به سر مزارش رسیدم خانمی مشغول خواندن زیارت عاشورا بر مزار سید بود
لحظاتی بعد خانم دیگری آمد و صندلی گذاشت و مشغول خواندن زیارت عاشورا شد ،حال عجیبی داشت ،گریه میکرد و میخواند،فکر کردم ایشان از اهالی ساری هستند ،خواستم از ایشان درباره خانواده سید بپرسم ولی وقتی حالش را دیدم صبر کردم،نخواستم خلوتش را به هم بزنم،بعد از چند دقیق همسر آن زن آمد،از آن آقا پرسیدم شما اهل ساری هستید ،گفت: نه،ما اصلاتا"دامغانی هستیم وساکن تهران،امسال کتاب شهید علمدار را خواندیم و از تهران به اینجا آمده ایم
نمیدانم این زن و شوهر چه خواسته ای داشتند که این همه راه تا ساری آمده بودند،ولی با اعتقاد به برآورده شدن حاجتشان آمده بودند
خانم میانسالی که اهل ساری بود به قبرشهیدی که در کنار شهید علمدار بود اشاره کرد و گفت :تمام این شهدا برای ما عزیز هستند و لی علمدار چیز دیگریست،پسرم به خاطر شغلش ،مجبور بود که در جزیره خارک کار کند،من به شهید علمدار متوسل شدم،به خوابم آمدو گفت: برایم25 بار فلان سوره(فکر میکنم سوره قدر بود)را بخوان  انتقالی پسرت درست میشود و همانطور هم شد
خانم دیگری می گفت:پسرم معتاد به کراک است تا الان چند بار شهید علمدار به خوابش آمده و خواب نمایش کرده،میگفت وضع وحال پسرم الان خیلی بهتر است.
در آن یکساعت زمانی مزارش خالی از زائر نبود،پیر،جوان،زن،مرد،دختر ،پسر،حتی دختران بدحجاب هم می آمدند و فاتحه ای میخواندند و میرفتند
جای مادر شهید خالی بود که آن دختران را با لهجه شیرین مازندرانیش به حفظ حجابشان توصیه کند
بعد از ساعتی با حرفهای گفته و نگفته فراوان، به جبر زمانه مجبور به خداحافظی با محبوبم بودم
طاقت دل کندن نداشتم
ولی باید میرفتم
دلم را به علمدار سپردم و رفتم

 



[ سه شنبه 91/8/9 ] [ 10:45 صبح ] [ دوستدار علمدار ]

نظر