سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دوستدار علمدار

با سلام ... ورود شمارا به وبلاگ دوستدار علمدار خوش آمد میگویم ... شهید علمدار : بر همه واجب است مطیع محض فرمایشات مقام معظم رهبری که همان ولی فقیه می باشد، باشند چون دشمنان اسلام کمر همت بسته اند ولایت را از ما بگیرند و شما همت کنید متحد و یکدل باشید تا کمر دشمنان بشکند و ولایت باقی بماند..

بسم رب الشهداء


دعا کنید
.
.
.
دعا کنید شهید "باشیم"
اصلا تا شهید نباشیم ،شهید نمی شویم
تا حالا فکر کرده اید،
پشت بعضی دعاهای شهادت،
یک جور فرار از کار و تکلیف است.
سریع شهید شویم تا راحت شویم!
اما...
دعا کنید قبل از اینکه شهید بشویم،شهید باشیم...
مثل حاج قاسم سلیمانی که رهبر به او می گوید تو خودت شهید زنده ای برای ما،

و امثال ذالک که گمنام هستند...


شهید که "باشیم "خودش مقدمه می شود تا شهید "بشویم "
"ان شاءالله"


اللهم ارزقنا توفیق الشهادة  فی سبیلک بحق مولاتی فاطمة الزهرا



[ دوشنبه 94/10/7 ] [ 11:1 صبح ] [ دوستدار علمدار ]

نظر


 

خبرنگار حماسه و مقاومت خبرگزاری فارس، مریم اختری؛ چنین روزهایی در سال گذشته مهمان خانه‌ شهدا بودیم. خانه قدیمی در خیابان 17 شهریور جنوبی، خیابان شهدای قنبری، با حیاطی کوچک که با دیواری شیشه‌‌ای به پذیرایی خانه ختم می‌شد دقیقا سبک خانه‌های بسیار قدیمی‌ محله میدان خراسان. انگار یک نیم‌طبقه هم روی طبقه پایین بود و البته زیرزمین که هردو از پذیرایی راه داشتند.

مادر شهدا حاجیه خانم «زهرا موثق»، روی تختی کنار دیوار شیشه‌ای دراز کشیده بود. گویا کسالت داشت و منتظر زمان برای جراحی و ادامه مداوا بود. دیوار بزرگ پذیرایی، با قاب‌های مرتب و یک‌ اندازه شهدا مزین شده بود. آنقدر چشم‌نواز بود این دیوار، که بخواهد ساعت‌ها توجه را بخود جلب کند... احتمالاً عکس تمام شهدای محل را می‌توانستیم آنجا ببینیم. جایگاه عکس‌ها در بهترین نقطه پذیرایی تعبیه شده بود و مشخص بود دکور برای عکس شهدا ساخته شده. تصاویر در سایز بزرگ داخل قاب‌های طرح چوب، با یک حاشیه نقره‌ای طرح‌دار قرار داده شده بود. عکس پسرهای خانواده، «آقا هادی» و «آقا رضا»، گل‌های وسط «دیوار شهدا» بودند، البته ردیف پایین آن.

نام «دیوار شهدا» را نگارنده بر این بخش از خانه اطلاق کرده، شاید «دیوار نور» نیز برازنده آن باشد...   

نمایی از دیوار شهدا

پدر حاج «علی قنبری» توضیح داده بود که «هر وقت که حاج خانم درد دارد، زیر عکس شهدا می‌خوابد تا آرام شود...» و انگار این دیوار برای همه اعضای خانواده تبرک و تقدس خاصی دارد... و البته خود پدر می‌گفت «عکس شهدا در خانه نباشه دق می‌کنم...»

ساک رضا را منصوره، خواهر کوچکتر شهدا، برایم آورد. مادر اما نگران بود وسایل جابجا یا گم شود. از تذکرهایش مشخص بود وابستگی خاصی به وسایل پسرها دارد. آلبوم عکس، ساک قهوه‌ای بزرگ، کیف پول و ... و البته سربند خونی رضا... آنقدر ارزشمند بود این وسایل که مادر را هر لحظه نگران کند از واکاوی و به‌هم ریختن چیدمان آن...

از آنجا که سالگرد شهادت آقا هادی و آقا رضا در ایام محرم و صفر واقع شده است، انتشار مصاحبه را قریب به یک‌سال به تأخیر انداختیم. اما تلخ‌ترین بخش خاطره دیدار با پدر و مادر شهدای قنبری در این ایام رقم خورد و آن خبر از دست دادن مادر نازنین این شهدای گرانقدر در فروردین سال جاری بود... آرامگاه مادر در قطعه 56 واقع شده است. آرامش روح و شاید تشکر از این مادر عزیز که زمانی را به ما اختصاص دادند تا با فرزندانش آشنایمان کند، فاتحه‌ای قرائت بفرمایید.

در انتهای مصاحبه، پدر بزرگوار شهدا، عکس قطع جیبی لحظه لبخند زدن شهید رضایش را به نگارنده هدیه داد... چه به خود می‌بالند پدران و مادران شهدا از داشتن چنین فرزندانی...

بخش‌هایی از خاطرات را پدر، بخش‌هایی مادر و قسمت‌هایی از آن را معصومه و منصوره، خواهران بزرگ و کوچک‌تر شهدا روایت کرده‌اند. آنچه در ادامه می‌آید ماحصل گفتگوی ما با این خانواده شهیدپرور است.

پدر و مادر شهیدان هادی و رضا قنبری

*هرجا امام(ره) بماند!

قبل از انقلاب از تهران به قم رفتیم. بعدها که انقلاب به پیروزی نزدیک می‌شد، پسرها گفتند اگر امام تهران برود، برمی‌گردیم تهران و اگر قم ماندند، قم بمانیم! سال 57 بود. پسرها می خواستند در یک شهر بزرگ‌تر که فعالیت‌های انقلابی بیشتر است باشند. سر پرشور و ارادت عجیبی به حضرت امام داشتند. قرار شد به تهران برگردیم. از هفته‌های آخر انقلاب به این خانه آمدیم.

*قنبری‌های جبهه

گواهینامه پایه یکم داشتم. ماشین‌های سبک و سنگین را به من می‌سپاردند از آمبولانس، کامیون و... با پسرها در دوکوهه با هم بودیم و آنجا هر کس به محل اعزام و مأموریت خود می‌رفت. به قنبری‌ها مشهور شده بودیم در جبهه، پدر و پسران قنبری...

*مراسم روضه‌خوانی محرم ماه

مادر می‌گفت «از زمان ازدواجم تا الآن مراسم روضه‌‌خوانی محرم در خانه ما برقرار بوده. اتفاقاً این روزها هم که نزدیک محرم هستیم پارچه‌های محرم را آماده کرده‌ام. از اول محرم تا بیستم محرم مراسم دارم و بعد از آن روز شهادت امام حسن (ع).

یکبار که تصمیم گرفتم دیگر مراسم را برگزار نکنیم، باور کنید زندگیم پراکنده شد! دوباره که بساط مراسم محرم را برقرار کردیم، زندگی‌ام سروسامان گرفت. تا زنده هستم، حتی اگر لازم باشد خود را به مراسم بکشانم، مراسم را برقرار می‌کنم، ان‌شاءالله.»

*امام(ره) امر کرده!

پسرها هر دو بسیجی وارد جبهه شدند و بعدها رضا پاسدار شد. یادم هست یک‌بار با بچه‌‌ها سر سفره غذا بودیم که رادیو اعلام کرد به جبهه‌ها بروید. بچه‌ها تازه از منطقه برگشته بودند. تا اعلام کردند، همانطور که قاشق به دست بودند گفتم "پاشید ننه، حرکت کنید، برگردید جبهه. غذا هم نخورید و بروید." آنقدر راضی بودم که مملکت باقی بماند.

چون امام اعلام کرده بود باید زود اطاعت می‌کردند... وسط غذا خوردن گفتم بلند شوید و بروید. سفره را در زیر زمین پهن می‌کردیم معمولاً... فکر کنم آبگوشت داشتیم آن روز...

*پاهایی که کوتاه ماند

از ابتدای جنگ پسرها به جبهه رفتند. پدر، هادی و رضا. سال 61 در عملیات فتح‌المبین پدر را به بهانه اینکه هردو پسر در خط مقدم هستند به تهران بازگرداندند. در همان عملیات رضا از ناحیه دو دست و دو پا مجروح و در بیمارستان شرکت نفت بستری شد. جراحت پاهایش تا شهادت همراهش بود و آن پا کوتاه‌تر ماند.

شهید رضا قنبری

آن روزها مردم دسته دسته برای ملاقات با مجروحین جنگ به بیمارستان‌ها می‌رفتند. رضا هم مانند بقیه، مراجعه کنندگان زیادی داشت، اما بسیار نگران هادی بودیم چراکه هیچ خبری از او نداشتیم. حتی با اینکه دیدن رضا در وضعیت بیماری و خصوصاً مشکل پاهایش خوشایند نبود، اما بی‌خبری از هادی بسیار آزاردهنده‌تر بود.

یکی از روزهایی که همه به ملاقات رضا رفته بودیم یک دفعه هادی به آنجا آمد. واقعاً انگار دنیا را به ما دادند. بعد از آن همه بی‌خبری تنها منتظر خبر شهادت هادی بودیم. حالا برای ما مثل آن بود که هادی را دوباره به ما  داده‌اند.

*وقتی مادر به شهادت پسر راضی می‌شود

هادی بارها به مادر گفته بود که «چون تو راضی نیستی، من شهید نمی‌شوم و الا تا حالا باید بارها شهید می‌شدم.» آنقدر این حرف را تکرار کرده بود که یادم هست یکبار مامان دست‌هایش را بالا برد و گفت «خدایا اینها مال تو هستند، آرامش ندارند. اگر می‌خواهی آنها را ببری خودت می‌دانی.» یک هفته بعد هادی شهید شد.

نفر وسط، شهید هادی قنبری

*دل‌بخواه یک شهید!

رضا چند ماه مجروح بود تا 6 ماه بعد که هادی در همان سال در سومار به شهادت رسید. 6 آبان سال 61 مصادف با ظهر عاشورا. در وصیت‌نامه‌اش نوشته بود «دلم می‌خواهد زمانی که امام حسین(ع) به شهادت می‌رسد آن زمان شهید شوم.»

در خانواده ما مرسوم نیست کسی روز عاشورا در خانه پخت‌وپز داشته باشد. خوب به خاطر دارم، عدس پلوی نذری برای‌مان آوردند، مادر تا قاشق به دست گرفت، قاشق از دستش افتاد! یکباره حالی به او دست داد که حتی من هم ترسیدم. مادر دلش شور افتاد. انگار که ته دلش خالی شده باشد، یکدفعه با حسرتی گفت «ای داد و بیداد...» گویا آن لحظه هادی شهید شده بود. مادر است دیگر. ضربان قلبش هم با بچه‌هایش تنظیم می‌شود.

نفر اول از سمت چپ، شهید هادی قنبری

* شهید گریه ندارد

مادر صحبت‌های دختر را ادامه می‌دهد‌ «روز بعد از عاشورا به روضه‌ای رفتم که خانه همسایه برقرار بود. بین مراسم دخترها دنبال من آمدند که مرا به خانه ببرند، قبول نکردم. گفتم اجازه بدهید مراسم به اتمام برسد. بعد مراسم وقتی به خانه رفتم، دیدم خانه غلغله است. همه هادی را خیلی دوست داشتند.

بین مراسم‌های هادی یک خانم متدین به من گفت شما چرا گریه و بی‌تابی نمی‌کنی؟ به او گفتم این حرفها از شما بعید است! عیب است این حرف! این بچه شهید شده! شهید که گریه ندارد.»

*لباس سفید پدر برای مراسم پسر

پدر می‌‌گوید «در خیابان بودم که خبر شهادت هادی را به من دادند. یک پیراهن سفید پوشیدم و برای مراسم هادی به مسجد رفتم. همه تعجب کردند. به آنها گفتم «این شهدا زنده‌اند. این وصیت هادی بود که می‌‌خواست در مراسم او لباس مشکی نپوشیم.»

خواهر در تکمیل حرف‌های پدر ادامه می‌دهد «به خاطر وصیت هادی، همه اقوام درجه اول در شب هفتم هادی، از مغازه‌های اطراف روسری‌های رنگی خریدند و به خانه ما آمدند. هر کس ما را می‌دید شروع به گریه می‌کرد. البته مهمان‌ها که می‌آمدند لباس مشکی به تن داشتند.»

*مراسم عاشورا

بعد از شهادت هادی، هر سال در روز عاشورا برای هادی در خانه مراسم برگزار می‌کردیم، البته تا 3 سال!

* من دیگر نیستم!

در آخرین مراسم به‌یاد ماندنی روز عاشورا، که رضا طبق معمول مشغول سیاه‌پوش کردن خانه و سیم‌کشی‌های بلندگو بود، برای اولین‌بار به من گفت: «منصوره بیا اینها را یاد بگیر. بعد از این خودت باید این کارها را انجام بدهی. من دیگر نیستم! بیا سیم‌کشی میکروفن و سیاه‌پوش کردن‌ها را یاد بگیر.»

آنقدر شوخ‌طبع بود که وقتی از شهادت حرف می‌زد، زیاد جدی نمی‌گرفتیم. این حرف‌هایش را هم به حساب شوخی می‌گذاشتم!

*نباید کم از ما یاد کنید!

همان روز، رضا که با آن وضعیت پاهای کوتاه و بلندش، پاچه‌های شلوارش را بالا زده و در حیاط مشغول شستشو بود، یکدفعه با سرحالی و نشاط گفت «من دلم می‌خواهد یا اربعین شهید شوم یا شهادت امام حسن!»

بعد ادامه داد «اگر عاشورا شهید شوم، کم کار می‌شوید!» می‌خندید و سر به سر ما می‌گذاشت. می‌گفت «در این صورت فقط یک مراسم برگزار می‌کنید و کارهایتان کم و راحت است! ‌باید همیشه به یاد ما باشید.» ظاهراً حرف‌هایش شوخی و خنده بود اما همین هم شد. اربعین مجروح شد و شهادت امام حسن (ع) به شهادت رسید. همان سال 64!

بعد از شهادت هادی و رضا، مهدی به جبهه رفت البته با 3 سال زیاد کردن سنش در شناسنامه! تا انتهای جنگ و عملیات مرصاد در جبهه حضور داشت که البته ترکشی کنار قلبش جاگیر شد و مجروحش کرد.

شهید رضا قنبری (معروف به شهید خندان)

*ورزش باستانی

رضا اهل رفتن به زورخانه بود برای همین در جبهه هم گودالی می‌کند و ورزش باستانی انجام می‌داد. شوخ‌طبعی، سرحالی و دل‌رحمی از خصوصیاتش بود. بعد از شهادتش متوجه شدیم که سرپرستی چند بچه‌ یتیم را هم به عهده داشت.

*رضا قنبری خرابکار است!

رضا در ارومیه سرباز بود. دوستی ارمنی داشت که آنقدر روی او کار کرد که دوستش شهادتین خواند و مسلمان شد. رضا از پدر پول می‌گرفت و به سربازها می‌داد. با این کار هم برای رفع مشکلات سربازها کمک می‌کرد و هم راه رفاقت را برای آشناکردنشان با اسلام و انقلاب باز می‌کرد.

بارها در دوران سربازی، زندانی شد. شاید یکی دلائلش این کارهایش بود. زیاد از اینکه چه می‌کند حرفی نمی‌زد. روی در و دیوار سرویس‌های بهداشتی شعار بر علیه شاه می‌نوشت و... این‌هم دلیل دیگری بود که رژیم پهلوی را مطمئن می‌کرد که رضا قنبری یک خراب‌کار است.

نفر وسط، شهید رضا قنبری (معروف به شهید خندان)

* مداح محل

رضا مداح اهل بیت محله بود. قبل از شهادتش، کاروانی از هیأتی‌های محل را برای زیارت به مشهد برد.

در جبهه هم مداحی می‌کرد. در مدت 2 ماهی که در بیمارستان شرکت نفت بستری بود از صدا و سیما برای مصاحبه آمده بودند آنجا، در آن فیلم هم رضا مداحی کرده بود که به گمانم از صدا و سیما پخش شد.

*یک طبقه از تابلو قبر مال من است!

تابلوی بالاسر قبر هادی را رضا آماده کرده بود. به من گفت «تابلو را دو طبقه می‌سازم. چون یک طبقه آن مال من است!» همان‌جا عکسی از او گرفتم. جالب است که رضا همان‌جا دفن شد!

کنار قبر هادی، قبر دیگری بود و فضا برای قبر جدید وجود نداشت. وسط دو قبر در حد یک موزاییک فضا بود. یادم هست که خودش لبه پاهایش را در آن نقطه روی زمین ‌زد و ‌گفت «همین‌جا من را دفن کنید همین‌جا!» همین هم شد! رضا آنجا دفن شد. منصوره ادامه می‌دهد «اصلاً وقتی رضا شهید شد، گویا این قبر دقیقاً برای او ساخته شده بود. کاملاً اندازه‌اش بود.» قطعه 26، ردیف 35.

*لبخند ماندگار مداح

ازدواج رضا در ذی‌الحجه بود. حدوداً 2 ماه بعد از آن در روز اربعین مجروح شد و 9 روز در بیمارستان اهواز در کما بود. مادر خواب دید رضا بعد از اینکه  کوچک و کوچک‌تر شد، ناگهان پر می‌زند و می‌رود! همه اقوام بخاطر وضعیت رضا به اهواز آمدند. روز 28 صفر رضا به شهادت رسید. وقتی او را به تهران آوردند پیکرش 2 روز هم در معراج شهدا ماند.

بعد این همه مدت، وقتی پیکر برای تدفین به بهشت زهرا منتقل شد ناگهان دیدیم رضا می‌خندند... البته گویا قبل از ما، افراد حاضر در معراج هم متوجه این صحنه شدند و از چهره رضا عکس گرفتند... همان عکس معروف شهید رضا.

شهید رضا قنبری (معروف به شهید خندان)

*پسرت در کربلا دفن شده!

همسایه عراقی داشتیم که ایام شهادت رضا به خانه ما آمد و گفت «حاج خانم چرا گریه می‌کنی؟ ناراحت نباش، پسرت الآن کربلا دفن شده!»‌ تعجب کردم گفتم «یعنی چی؟» گفت «دیشب برادرم از کربلا تماس گرفت، مشخصاتی داد و گفت این فرد را می‌شناسی؟ گفتم بله. همسایه ما است. گفت من دیشب خواب دیدم یک هیأت این شهید را به اینجا آورده، سبزپوش کرد‌ند و می خواهند در حرم امام حسین علیه السلام دفن کنند. در خواب به من گفتند این شهید رضا قنبری است که همسایه خواهر شماست!»

رضا همیشه به من می‌گفت «مامان من دوست دارم پایین ضریح امام حسین(ع) بروم، قفل ضریح را بگیرم و شهید شوم! می‌گفت این تنها آرزوی من است!» مداح تیربارچی در 16 آبان 64 در منطقه جنوب آسمانی شد.

*یاران امام در گهواره

«از همان خفقان سال 42 عکس حضرت امام روی تاقچه خانه ما بود. یادم می‌آید که وقتی امام آن جمله تاریخی یاران من در گهواره هستند را گفتند هادی شیرخوار بود.»

بین خاطرات مادر، ناخودآگاه حاج آقا آهی کشید و گفت «به خدا، به والله، به امام زمان، اینها زنده‌اند!»

*بی‌تابی مادرانه

از مادر پرسیدیم بعد از شهادت پسرها زیاد بی‌تابی ‌کرده؟ گفت «نه زیاد.» و دیگر ادامه نداد. به گمانم بغض و درد همزمان مانع ادامه حرف‌هایش بود. خواهر شهدا به کمک مادر آمد و حرف‌های او را کامل کرد «آن زمان بنایمان این بود که دشمن شاد نشویم.»

تمام این حرف‌ها اما دلیل نشد که حاج آقا نگوید که «حاج خانم تا ساعت 3 نیمه شب کنار دیوار عکس شهدا می‌نشیند و دلتنگی می‌کند.»

*چرا راضی نباشم؟

«از شهادت بچه‌ها ناراضی نیستم. اما خب، دلتنگی می‌کنم. زیاد دلتنگ می‌شوم... گاهی تا صبح بیدارم از ناراحتی.... اما الحمدالله، الهی شکر.» این‌ها را مادر دوباره می‌گوید. انگار که نگران بود حق حرفش ادا نشده باشد...

«بچه‌‌هایم شیر به شیر بودند. 3 پسر، 3 دختر؛ رضا، هادی، مهدی، معصومه، فاطمه و منصوره.» حاج خانم ادامه می‌دهد «با اینکه پسر عمه و دختردایی هستیم، اما من قمی بودم و حاج‌آقا تهرانی.» و به شوخی می‌‌گوید «مرا آورد تهران!» انگار که به زور آمده باشد! حاج‌آقا هم که به‌نظر دست کمی از همسرش ندارد، سریع به شوخی و خنده جواب می‌دهد «حاج خانم را به من انداخته‌اند» و همه با هم می‌خندیدم...

از پدرم پرسیدم راضی بودید که بچه‌ها به جبهه بروند؟ با قاطعیت گفت «بله! رضایت یعنی چه؟ موضوع اسلام است... چرا راضی نباشم?»

نفر اول از سمت راست؛ شهید رضا قنبری (معروف به شهید خندان)

*صفر هستیم!

مادر می‌گفت «در برابر کارهایی که دیگران در جبهه‌ها انجام داده‌اند، ماها صفر هستیم. به قرآن قسم خجالت می‌کشم از اینکه بگویم ما چه کارهایی کردیم... آنها چه ستم‌ها و سختی‌هایی کشیده‌اند... حتی اینها که جانباز هستند...»

*عیدی مادرانه

قبر بچه‌ها بالا سر قبر شهید پلارک است، قطعه 26. هر سال لحظه تحویل سال نو، مادر آش رشته تهیه می‌کند و سر قبر شهدا پخش می‌کند. انگار که می‌خواهد به آنها که دید و بازدید عید به دیدن پسرها می‌آیند عیدی بدهند.

*گلایه خواهر شهید از نقل خاطرات بی‌سند

منصوره خانم با ناراحتی می‌گفت خاطره‌ای شهید رضا نقل می‌شود که صحت ندارد؛ «ترکش خمپاره سینه‌اش رُو چاک داده بود و روی زمین افتاد و زمزمه می‌کرد. مصاحبه‌گر می‌گفت دوربین را برداشتم و رفتم بالای سرش.

داشت آخرین نفساشو می‌زد. ازش پرسیدم این لحظات آخر چه حرفی برای مردم داری؟ با لبخند گفت: از مردم کشورم می‌‌خوام وقتی برای خط مقدم کُمپُوت می‌فرستند، عکس رُوی کمپوتها را جدا نکنند! گفتم داره ضبط میشه برادر، یه حرفِ بهتری بگو؟

با همون طنازی گفت: آخه نمیدونی، سه بار بهم، رُب گوجه افتاده!

و لحظاتی بعد چشمانش را بست، لبخندی زد و شهید شد.» منصوره خانم ادامه داد که «برادرم در بیمارستان به شهادت رسیده است نه در خط مقدم! این خاطرات را اساساً تأیید نمی‌کنیم.»

*نذر پسرها

هادی عاشق آش جو بود برای همین بعضی‌ها آش جو نذر هادی می‌کنند. حتی برخی به محله ما می‌آیند زیر تابلو نام پسرها در ابتدای خیابان، نذر می‌کنند و حتی نذری پخش می‌کنند.

* حاجت به امام‌زاده داوود

«می‌دانستم که هادی قبل از شهادت 200 تومان نذر امام‌زاده داوود کرده بود که به دیدن حضرت امام برود. بعد از شهادت، کیف هادی را که آوردند یک زیارت عاشورای خونی در آن بود و در کنار دیگر وسایل، 200 تومان پول نقد!»

پیشانی‌بند خونی شهید رضا قنبری (معروف به شهید خندان)

منصوره ادامه داد «به ذهنم آمد که احتمالاً این همان پول نذری هادی است که فرصت نکرده ادا کند. 200 تومان او را به حرم امامزاده داوود رساندم.»

انتهای پیام/ا

 

 



[ سه شنبه 94/9/10 ] [ 3:30 عصر ] [ دوستدار علمدار ]

نظر

 

خبرگزاری فارس: جوان‌ترین جانباز دفاع مقدس را بشناسید / روایت شهید جاویدالاثری که همیشه بوی گل یاس می‌داد

 

به گزارش خبرگزاری فارس از شهرستان ساری، 11 سالش بود که به جبهه رفت، 10 سال از نوجوانی و جوانی‌اش که بهترین سال‌های زندگی به‌شمار می‌رفت را در این بیمارستان و آن بیمارستان سپری کرد، از بیمارستان شهید بقایی اهواز و بیمارستان‌های تهران تا بیمارستان امام خمینی (ره) ساری و ...

اول راهنمایی بود که هوای جبهه کرد، آن‌روزها جبهه و جنگ از همه‌چیز مهم‌تر بود، اولویت اول دانش‌آموز درس‌خوان مدرسه راهنمایی آیت‌الله شهید مدرس قائم‌شهر وقتی برای رفتن جدی‌تر شد که بعد از عملیات کربلای پنج، هر روز جای خالی معلم شهیدش «مراد کشاورز»، را احساس می‌کرد.

بغض امانش را می‌برید و هر روز نقشه‌ای جدید می‌کشید تا مشکل سن و سالش را برای رفتن به جبهه حل کند، شناسنامه‌اش را ماهرانه دست‎کاری کرد و چهار- پنج سال بزرگ‌تر؛ اما با قیافه‌اش چه می‌کرد؟ چهره‌اش که به این راحتی‌ها قابل تغییر نبود و حسابی تابلو بود که او کودکی 10 ـ 11 ساله‌ای بیش نیست.


محسن گرجی‌نوسری که این روزها مشغول گذران دوره دکترای علوم سیاسی در تهران است، متولد هشتم تیرماه 1354 و بنابر تحقیقات صورت‌گرفته از بنیاد شهید و امور ایثارگران با 30 درصد جانبازی شیمیایی در شلمچه، امروز با 40 سال سن جوان‌ترین جانباز رزمنده دوران دفاع مقدس در کشور و شاید بتوان گفت، کم‌سن‌ترین رزمنده دفاع مقدس است، رزمنده‌ای که با اراده خود لباس رزم پوشیده و به جبهه‌ها اعزام شد.

در دوران دفاع مقدس می‌توان جانبازانی را نیز یافت که بر اثر بمباران‌های هوایی دشمن به این درجه نائل شدند که شاید کم‌سن‌ترین و کودکی بیش نبوده‌اند، اما به این عنوان که رزمنده یا نیروی پیاده جنگی به حساب بیایند، نبوده است یا بسیاری از فرزندان فرماندهان دفاع مقدس که به همراه خانواده به اهواز مهاجرت کرده بودند، گهگاه به همراه پدر در جبهه‌ها حضور می‌یافتند که نمی‌توان آنها را به‌عنوان یک نیروی اعزامی و یا یک رزمنده تلقی کرد.

در نشست صمیمی جوان‌ترین جانباز دفاع‌ مقدس کشور با خبرنگار خبرگزاری فارس، خاطراتی زیبا از آن دوران نقل شده است که مشروح آن در ادامه از نظرتان می‌گذرد:

* درست کردن ریش و سبیل

این قیافه کودکانه هم معضلی برای من شده بود، روزها در مقابل آینه می‌ایستادم تا راهی پیدا کنم که شاید چندسالی بزرگ‌تر نشان دهم، از طرفی به‌خاطر مراجعه زیادم برای اعزام به جبهه و مخالفت ستاد ناحیه بسیج، حسابی تابلو شده بودم تا جایی که از نگهبانی تا فرماندهی ستاد ناحیه می‌گفتند: «محسن! باز اومدی! برو چند سال دیگه بیا!» بالاخره یک روز موی سرم را تراشیدم و با چسباندن با مایع به صورتم ریش و سبیلی برای خودم درست کردم!


اورکت بلند کره‌ای هم پوشیدم و راهی ستاد ناحیه بسیج شدم، در مسیر که از محله‌مان می‌گذشتم، کسی مرا نشناخت، امیدوار شدم، خدا کند در ستاد ناحیه بسیج هم مرا نشناسند، شنیده بودم پاسدار جدیدی به قسمت جذب نیرو آمده، وارد ستاد ناحیه که شدم، نگهبانی را به سلامت گذشتم.

به اتاق ثبت‌نام که رسیدم برخلاف همیشه این‌بار خلوت بود و این چیزی بود که من می‌خواستم، مدارکم را دادم، برادر ثبت‌نام‌کننده به من زل زده بود، حالا دیگر مطمئن شدم که باز هم لو رفتم، چند دقیقه‌ای از اتاق بیرون رفت و با «علی رضایی» فرمانده وقت ستاد ناحیه دو شهید مزدستان سپاه قائم‌شهر وارد اتاق ثبت‌نام شدند، بغضم ترکید، رضایی مرا شناخت، همین که وارد شد، گفت: «این که آقامحسن خودمونه!» آنها می‌خندیدند و من گریه که می‌خواهم بروم.

فرمانده ستاد ناحیه که دلش حسابی به رحم آمده بود، به مسئول ثبت‌نام اعزام جبهه در گوشی و رمزی و نسبتاً طولانی چیزهایی گفت، همه را نشنیدم، بخشی از آن این بود: «این که ول بکن نیست! ما براساس این فتوکپی شناسنامه ثبت‌نام می‌کنیم، حتماً خانواده‌اش هم موقع اعزام ممانعت می‌کنند»؛ بالاخره ثبت‌نام من با موفقیت انجام شد.

* خانواده جنگی

خانواده ما به‌نوعی خانواده‌ای جنگی بود، دایی‌ام «شهید نجف‌علی کلامی» که الگوی فکری و اخلاقی «سردار شهید حاج جعفر شیرسوار» بود، در همان نخستین روزهای جنگ به شهادت رسید، شور و حال خاصی در میان خانواده ما پدید آمده بود که در سال 1361 در عملیات رمضان دومین دایی‌ام «شهید علی‌اکبر کلامی» نیز شهید شد.



مادر: خانم صدیقه کلامی؛ برادر: شهید محمدمهدی گرجی؛ محسن گرجی

دایی‌نجف در منطقه بازی‌دراز مفقود شده بود، بعد از یک‌سال چشم انتظاری، پدربزرگم حاجی‌کلامی به‌دنبالش رفت، موفق نشد دایی را پیدا کند، همان‌جا ماند و وارد گردان‌های رزمی شد.

حاجی‌کلامی، آنقدر ماند که خبر شهادت دایی اکبرم را هر طوری که شده بود او را پیدا کردند و به او رساندند، بعد از تشییع دومین فرزندش او که قصد داشت باز هم به جبهه برود، با مخالفت‌های بچه‌های سپاه روبه‌رو شد و آنها تأکید داشتند در قسمت تعاون سپاه ناحیه بماند و امورات آنجا را برسد.

* بمب روحیه

بعد از اینکه حاجی به تعاون رفت، شاید خبر شهادت بیشتر شهدای قائم‌شهر را او به خانواده‌های‌شان رساند، آن‌قدر این پیرمرد باصفا و زنده‌دل بود که به بمب روحیه در میان رزمندگان قائم‌شهری معروف شده بود.

* روز اعزام

همان‌طور که گفتم با کلی دنگ و فنگ بچه‌های ستاد با اعزامم موافقت کردند، صبح روز 13 آبان 66 که می‌خواستم به مدرسه بروم، بدون اینکه به پدر و مادرم اطلاع دهم، رفتم به روستای مری‌کلا، بین جاده قائم‌شهر به سیمرغ که قرار بود همه رزمنده‌های قائم‌شهر با میزبانی و پذیرایی اهالی این روستا عازم مرکز آموزشی گهرباران ساری و بعد به جبهه شوند.


ترس و لرز و استرس اینکه یک‌وقت خانواده‌ام بویی از قضیه ببرند، وجودم را فرا گرفته بود، بعد از ناهار اسامی را خواندند و ما را به صف کردند، ناگهان با کمال بدشانسی از پنجره مسجد پدربزرگم «حاجی‌کلامی»، را دم در حیاط مسجد دیدم.

حاجی در تمام اعزام‌ها سرکشی و رزمنده‌ها را خاطرجمع از این می‌کرد که هوای خانواده‌های‌شان را دارد و کلی روحیه به آنها می‌داد.

به خیال اینکه پدربزرگم بو برده و آمده که مانع رفتنم شود، سریع به‌سمت سرویس بهداشتی مسجد رفتم و در آنجا جا خوردم تا او مرا نبیند.

از لای شکاف‌های درب چوبی دستشویی مدام چشمم به حاجی‌کلامی بود تا بالاخره متوجه شدم که یکی از بچه‌های سپاه مرا لو داد و به پدربزرگم گفت که محسن اینجاست و توی دستشویی جا خورده.

حاجی‌کلامی دم در ایستاده بود و شاید بیش از 20 ـ 30 خانواده آمده بودند تا مانع از اعزام فرزندان‌شان شوند، این‌ها هم فکر می‌کردند حاجی آمده تا نوه‌اش را ببرد و به همین واسطه روحیه گرفته بودند که آنها هم بچه‌های‌شان را می‌توانند ببرند.

* حرکت باورنکردنی حاجی‌کلامی

خیلی زمان جا خوردنم طول کشید و همه داشتند مهیای رفتن می‌شدند، احتمال داشت از اعزام جا بمانم، بالاخره با گریه و زاری و هق‌‌هق از دستشویی بیرون آمدم و گفتم: «بابابزرگ! من می‌خوام برم، ول کن منو، من می‌خوام برم»، گفت: «می‌خوای بری پسر؟» با گریه گفتم: «آره، می‌خوام برم».

گفت: «خب برو» تعجب کردم، گفتم: «برو؟ جداً برم؟»، گفت: «گریه نکن پسر، برو»، گفتم: «پس چرا شما آمدی دنبالم؟» در جواب گفت: «آمدم بهت پول بدم، پول داری که داری اعزام می‌شی؟»، گفتم: «نه»، دو تا 10 تومانی از جیبش درآورد و گفت: «برو پسر، دیگه گریه نکن».

وقتی همه دیدند که حاجی‌کلامی با نوه‌اش چنین برخوردی کرد، شعار الله‌اکبر سر دادند و دیگر هیچ پدر و مادری جلوی بچه‌اش را نگرفت.

همه می‌گفتند حاجی‌کلامی که دو تا بچه‌هاش شهید شدند و این همه سختی کشید، نوه 11 ساله‌اش را به جبهه می‌فرستد، ما که از حاجی بالاتر نیستیم.

* یک شهید و بوی خوش حسین (ع)

در گردان امام محمدباقر (ع) لشکر ویژه 25 کربلا، فرمانده دسته‌ای داشتیم که روحیات معنوی زیبایی داشت.

سیدعباس موسوی معلم و اهل بهشتی‌محله قائم‌شهر بود و تنها کسی که به قول معروف من باهاش رودربایسی داشتم، همین آقاسید بود وگرنه هیچ‌کس از دست شیطنت‌های من در امان نبود.

بچه‌ها هم که از دست رفتارها و دردسرهای کودکانه من عاصی شده بودند، خیلی متعجب می‌شدند و می‌گفتند: «محسن! بالاخره تو با یکی رودربایسی داری». خودم هم دلیل آن را نمی‌دانستم اما خیلی سیدعباس برایم قابل احترام بود، هر وقت مرا می‌دید دست روی سرم می‌کشید.

یک روز غروب در هفت‌تپه «مقر لشکر ویژه 25 کربلا در دوران دفاع مقدس»، از کنار چادر سیدعباس موسوی که عبور می‌کردم بوی عجیبی را حس کردم، نزدیک شدم، رفتم داخل چادر، یک بوی خوشی شبیه عطر گل یاس به مشامم رسید، از آن بوهایی که آدم وقتی وارد حرم امام رضا (ع) یا امام‌زاده‌ها می‌شود؛ دور و بر سیدعباس شلوغ بود.

وقتی بچه‌ها رفتند، رودربایسی را کنار گذاشتم و گفتم: «آقاسید! این چه عطر خوش‌بویی هست که به خودت زدی! از این عطرها به من هم می‌زنی؟» سیدعباس لبخندی زد و گفت: «کدام عطر؟! نه، من عطری نزدم»، با اصرار من که مواجه شد، گفت: «بعداً بهت می‌گم، الان اصرار نکن».

چند روز بعد، حوالی یکی دو ساعت بعد از اذان مغرب بود، جلوی چادر نشسته بودم که بوی همان عطر عجیب و خوش به مشامم رسید، اشتباه نکردم، این همان عطر همیشگی بود، در سیاهی کسی را دیدم که می‌آید، بدون آنکه بتوانم تشخیصش دهم، گفتم: «سلام سید!»

جواب سلامم را داد و برای اینکه گیر ندهم و ازش عطر نخواهم راهش را کج کرد، دنبالش رفتم، گفتم: «کجا بودی آقاسید؟» گفت: «حسینیه بودم». گفتم: «الان که دو ساعتی از اذان گذشته، مراسم خاصی هم که امشب نداشتیم»، و بدون معطلی طلب عطر کردم.

درخواست‌های مکرر من را که دید کلافه شده بود، به قول بچه‌های گردان «محسن اگر گیر بده، ول‌کن نیست تا نتیجه بگیره!» سید گفت: «می‌خوای خوشبو بشی؟ می‌خوای از این عطر تو هم استفاده کنی؟»

لبخند شیطنت‌آمیزی زدم و از اینکه بالاخره موفق شده بودم تا من هم در استفاده از آن عطر شریک باشم، در پوستم نمی‌گنجیدم که ادامه داد: «من اصلا عطری نمی‌زنم»، با تعجب گفتم: «پس این بو چیه؟»، گفت: «می‌خوای خوشبو بشی؟ البته این یک رازه». بهش قول دادم رازدار باشم.

تبسمی کرد، همان دستی که یک کتاب دعا میان انگشتانش بود را روی سرم کشید و گفت: «اگر می‌خوای خوشبو بشی، با نیت پاک و حسینی و خلوص قلب برو حسینیه و زیارت عاشورا بخوان، آن‌وقت عطر نابی تمام وجودت را می‌گیرد که توی هیچ عطرفروشی پیدا نمی‌کنی».

من مات و مبهوت بودم و او ادامه داد: «البته تو چون هنوز سن و سالی نداری و گناه نکردی، توفیق استشمام این عطر را داری، این پاکی و دوری از گناه را ادامه بده، سعی کن همیشه این‌طور بمانی».

سیدعباس موسوی یک ماه بعد از این ماجرا در شلمچه آسمانی شد و هنوز پیکر معطرش بازنگشت.


 



[ یکشنبه 94/7/12 ] [ 2:36 عصر ] [ دوستدار علمدار ]

نظر

عملیات کربلاى پنج بود. در یک کانال پناه گرفته بودیم و فاصله ما با عراقى ها کم تر از 200 متر بود. شهید حمید باقرى بالاى کانال ایستاده بود. صدایش زدیم حمید بیا داخل کانال . این جا امن تر است .ممکن است هدف قرار بگیرى . او در جواب گفت : هر چه خدا بخواهد همان مى شود بعد از چند دقیقه او آمد پایین و در پشت کانال مشغول نماز شد. در همین حین خمپاره ای کنارش خورد و به شهادت رسید. ما خواستیم خود را به بالاى سر او برسانیم که خمپاره دیگرى درست روى پیکر مطهرش خورد و همچون گلى او را پرپر کرد. بعد از مدتى به صحبت او فکر کردم که مى گفت هر چه خدا بخواهد همان مى شود. وقتى در معرض دید و تیر بود هیچ اتفاقى نیفتاد، ولى هنگامى که از دید و تیر خارج شد، در هنگام نماز به شهادت رسید و باز هم ثابت شد، هر چه خدا بخواهد همان مى شود.

 شهید حمید باقری
منبع : منبع : نماز عشق - راوی : سید محمد میر محمد على

 

 





[ چهارشنبه 94/7/1 ] [ 10:31 صبح ] [ دوستدار علمدار ]

نظر

 

خبرگزاری فارس: روایت مقام معظم رهبری از انجام اعمال روز عرفه در کنار مادر

در آستانه فرارسیدن روز عرفه، روایت امام خامنه‌ای از انجام اعمال روز عرفه در کنار خانواده در ایام نوجوانی‌شان توسط پایگاه اطلاع رسانی دفتر حفظ و نشر آثار امام خامنه‌ای منتشر شده است.

 

رهبر انقلاب این خاطره را در جریان گفت‌وشنود با جمعی از جوانان و نوجوانان در تاریخ 1376/11/14 بیان کرده‌اند:

یادم است هنوز بالغ نبودم که اعمال روز عرفه را بجا آوردم. اعمال آن روز، طولانی هم هست - لابد آشنا هستید؛ خیلی از جوانان با آن اعمال آشنا هستند - چند ساعت طول میکشد. اعمال، از بعد از نماز ظهر و عصر شروع میشود و اگر انسان بخواهد به همه آن اعمال برسد، شاید تا نزدیک غروب - روزهای نه چندان بلند - به طول میانجامد.

آن وقت من یادم است که با مادرم - چون مادرم هم خیلی اهل دعا و توجّه و اعمال مستحبّی بود - میرفتیم یک گوشه حیاط که سایه بود - منزل ما حیاط کوچکی داشت - آن‌جا فرش پهن میکردیم - چون مستحب است که زیر آسمان باشد - هوا گرم بود؛ آن سالهایی که الان در ذهنم مانده، یا تابستان بود، یا شاید پاییز بود، روزها نسبتاً بلند بود. در آن سایه مینشستیم و ساعتهای متمادی، اعمال روز عرفه را انجام میدادیم. هم دعا داشت، هم ذکر و هم نماز. مادرم میخواند، من و بعضی از برادر و خواهرها هم بودند، میخواندیم. دوره جوانی و نوجوانی من این‌گونه بود؛ دوره اُنس با معنویات و با دعا و نیایش.

 فارس



[ چهارشنبه 94/7/1 ] [ 10:0 صبح ] [ دوستدار علمدار ]

نظر

 
خبرگزاری فارس: ساعت چهار و نیم بعدازظهر جنگ آغاز شد


شهید سید محمد جهان‌آرا از جوانان انقلابی خرمشهر بود که دوران مبارزه خود را علی رغم سن کمی که داشت پیش از انقلاب آغاز کرد.

شاید بتوان گفت بستر اصلی ورود وی به این عرصه متولد شدن در یک خانواده مبارز و انقلابی بود. پدر وی مرحوم سید هدایت الله جهان آرا که در روزهای اخیر به دیدار فرزندان شهیدش شتافت خود از مبارزین علیه رژیم طاغوت بود و هم چنین سید علی فرزند خویش را در راه پیروزی انقلاب تقدیم کرد.

محمد با آغاز جنگ و حتی مدتی پیش از جنگ همراه دیگر دوستان و همرزمانش با دشمن درگیر شده بود و فرماندهی سپاه خرمشهر را نیز بر عهده گرفت. زمان اشغال خونین شهر او تا جایی که توان داشت ایستاد و حتی چند مرتبه به دلیل خیانت هایی که از جانب بنی صدر می دید با او دست به گریبان شد.

علی رغم همه کمبود ها محمد و دیگر جوانان خرمشهر ایستادند تا حاصلش شد سوم خرداد و آزادی شهرشان. البته در روز پیروزی محمد شادی هم شهریان خود را از بهش نظاره می کرد و مزد خود را از پروردگار خویش گرفته و شهید شده بود.

یکی دیگر از برادران او سید محمد نیز در همین جنگ تحمیلی به شهادت رسید.

آنچه می‌خوانید روایتی است از آغاز جنگ از زبان رزمنده ای که در کنار محمد جهان آرا در خرمشهر بود و جنگید:

                                                    ***

روز 22 شهریور سال 59 بود که در مرز ما با عراق، در خرمشهر درگیری ایجاد شد. من با عده‌ای دیگر از بازاریان و علمای شهر، جمع شدیم و جهت بازدید از مرزها به آن حدود رفتیم تا وضعیت را از نزدیک مورد بررسی قرار بدهیم. موقعی که به مرز رسیدیم دیدیم در شلمچه، دو دستگاه تانک بیشتر در کار نیست. آنجا تعدادی سرباز ژاندارمری و پاسدار بودند. آنها از نظر وسایل تدارکاتی سخت در مضیقه قرار داشتند. هوای آنجا خیلی گرم بود و آب آشامیدنی آنها در حوضی بود که با سیمان درست کرده بودند، حتی منبعی که بتوانند در آن یخ بیندازند و آب سرد بنوشند وجود نداشت.

ما به شهر برگشتیم و با کمک مردم، مقداری پول فراهم کردیم و چند منبع آب، مقداری میوه و وسایل دیگر را خریدیم و به مرز فرستادیم. یک افسری در آنجا به ما گفت: «ما 3 ماه است که در اینجا هستیم. مرتب به تهران می‌گوییم که عراقی‌ها مشغول درست کردن سنگر هستند. آن طرف مرز جاده درست کرده‌اند، تانک‌های زیادی آورده‌اند ولی در عوض ما در اینجا فقط دو تانک و دو قبضه تفنگ 106 داریم. تازه از همین دو‌تا، یکی روی جیپ سوار است و برای دیگر جیپ نداریم.»

روز سی و یکم شهریور، حدود ساعت چهار و نیم بعدازظهر، عراق به خرمشهر حمله کرد. در این روز دشمن شهر را به وسیله خمپاره و توپ‌های دور زن کوبید در حمله اول عراق، ما 75 نفر شهید و حدود 250 مجروح در شهر داشتیم. روز اول مهر هم 350 نفر شهید و 500 نفر مجروح شدند. مردم خرمشهر با هر وسیله‌ای که در دسترس بود خودشان را به اهواز و آبادان رساندند.

حدود هزار نفر از جوان‌ها در شهر ماندند، که این‌ها خیلی فعالیت کردند. این طور بود که دفاع از شهر ادامه پیدا کرد. عراقی‌ها به خرمشهر زیاد حمله کردند. روزانه مرتب با توپ و خمپاره خرمشهر را می‌زدند و مردم خرمشهر، ناچار بودند که از شهر بیرون بیایند. شهید محمد جهان آراء که فرمانده سپاه شهر بود، هر قدر با تهران تماس گرفت که وضع وخیم است، برای ما کمک بفرستید، از تهران می‌گفتند مقاومت کنید تا سه روز دیگر برایتان سرباز می‌آید. مرتب می‌گفتند و قول می‌دادند که کمک می‌فرستیم.

روز 12 مهر 59 بود که حمله وسیعی از طرف عراق به شهر صورت گرفت. مهندس بازرگان و سه چهار نفر از نمایندگان مجلس به خرمشهر آمدند. در مسجد جامع، به آنها گفته شد که نیروی ما کم است. سلاح سنگین نداریم. تانک نداریم، در عوض آنها گفتند: ما تهران می‌رویم و برایتان نیرو می‌فرستیم. بعد هم که بنی‌صدر آمد، به او هم گفتیم عراق خرمشهر را می‌گیرد، برایمان تانک و نیرو بفرستید، بنی‌صدر گفت: مگر تانک نقل و نبات است که برایتان بفرستم!

برادران سپاه از صبح تا عصر می‌جنگیدند و جلوی پیشروی عراقی‌ها را می‌گرفتند، منتها به محض سر زدن شب، تا می‌آمدند استراحت بکنند، باز عراقی‌ها جلو می‌آمدند. چرا که عراقی‌ها خیلی مجهز بودند. ما تمامی تسلیحات‌مان چیزی غیر از تعدادی ژ - 3، سه راهی و نارنجک نبود. یعنی اصلا سلاح سنگینی در شهر وجود نداشت. از آن طرف هم مرتب وعده می‌دادند که توپخانه اصفهان حرکت کرده و به دادتان خواهد رسید.

سه روز، چهار روز، شش روز، روزها همین طور می‌گذشتند، ولی خبری از توپخانه اصفهان نبود. همه قول‌ها وعده بود. تا این که روز 24 مهر رسید.

آن روز عراق حمله سختی به خرمشهر کرد. طوری که از صبح تا بعدازظهر، درگیری بسیار شدید بود. خیلی از مردم شهید شدند. البته هم از عراقی‌ها و هم از ایرانی‌ها کشته زیاد بود.

بیشتر شهدای ما از افراد بسیج، سپاه و نیز خانم‌هایی بودند که به آنها کمک می‌کردند. از این خانم‌ها و دختران خیلی‌ها شهید شدند. این‌ها مقاومت کردند. مقاومتشان تا به اینجا 30 روز طول کشید ولی کمکی برایشان نیامد. اکثر بسیجی‌ها شهید شدند. قلیلی از آنها که زنده ماندند، خیلی ناراحت بودند. آن‌ها دور سید محمد جهان آراء جمع شدند و به او گفتند: «ما داریم از بین می‌رویم ما خیلی ناراحتیم. امکانات و وسایل هم که به ما نمی‌رسد.» سید محمد چون ایمانش شکست‌ناپذیر بود به آنها گفت: «ما شکست نمی‌خوریم. ما برحقیم. ما خدا را داریم. ما امام را داریم. آنها باطلند. پیروزی بر ماست. ما باید استقامت کنیم. برادرها، ما مبارزه می‌کنیم. هر کدام از شما که مایل هستید بمانید و هر کسی هم که می‌خواهد، می‌تواند برود.»

بچه‌ها هم ماندند و واقعا فداکاری کردند. از آن روز به بعد، اسم «خرمشهر» به «خونین شهر» تبدیل شد. برادران ما هر چه با تهران تماس گرفتند خواهش کردند التماس کردند، که آقا! این شهر در حال سقوط است به دادمان برسید! از آن طرف وعده می‌دادند، ولی از عمل خبری نبود. البته روز هفدهم مهر، تعدادی تکاور نیروی دریایی به خرمشهر آمده بودند. آنها هم واقعا خیلی فداکاری کردند، ولی تعدادشان کم بود و سلاح سنگین هم نداشتند.

درباره محمد جهان آراء باید بگویم او با دیگر سپاهیان خرمشهر هیچ فرقی نداشت. اصلا عنوان فرماندهی برایش مطرح نبود. بچه‌ها هم وقتی دیدند او اینقدر استقامت دارد، ماندند و تا آخرین قطره خونشان جنگیدند. از چهار صد مدافع مسلح شهر، حدود صد نفر بیشتر باقی نمانده بود. این بچه‌ها از روز 24 شهریور تا چهارم آبان 59 با عراقی‌ها درگیری داشتند. پاسدارها اکثرا شهید و مجروح شده بودند. فقط تعداد کمی از پاسدارها و برادران تکاور باقی مانده بودند. اینها در برابر سیصد تانک عراقی و آن‌ همه نیروها و تجهیزات دشمن دیگر نتوانستند مقاومت کنند. از طرفی کمک هم به آنها نرسیده بود. لذا مجبور بودند خرمشهر را تخلیه کنند هر چند که تا آخرین لحظات مردانه جنگیدند. به هر حال روز چهارم آبان 59 خرمشهر سقوط کرد.

من فکر می‌کنم عامل اصلی سقوط خرمشهر، بنی‌صدر و اطرافیان او بدند. آنها نگذاشتند که اسلحه و نیروی کمکی به بچه‌های خرمشهر برسد. آخر بنی‌صدر خودش اوضاع جبهه را دیده بود. او می‌دانست وضع خرمشهر چگونه بود. خودش هم قول داده بود. باعث و بانی سقوط خونین شهر، بنی‌صدر بود. شهید محمد جهان آراء قبل از سقوط شهر به تهران آمد و خدمت امام رسید و جریان را به امام گفت، امام هم به بنی‌صدر دستور داد که کمک کنید تا خرمشهر سقوط نکند، ولی هیچ کمکی نشد، تا آنجا که نهایتا شهر، به دست ارتش عراق افتاد.

فارس




[ سه شنبه 94/6/31 ] [ 1:22 عصر ] [ دوستدار علمدار ]

نظر

 


به گزارش گروه حماسه و مقاومت خبرگزاری فارس، تصویر پیش رو متعلق به کامیونی ست که در آن 26 بسیجی حضور داشتند. این کامیون در عملیات «دفاع سراسری» مورد اصابت توپ مستقیم قرار گرفت و از این 26 نفر تنها 5 نفر که از سادات بودند به شرف شهادت نایل آمدند و به شهدای «خمسه سادات» معروف شدند و در سه راه کوشک اهالی اهواز برای این شهدا یاد بودی ساخته‌‏اند.

این پنج شهید یعنی سید صاحب محمدی، سید علیرضا جوزی، سید داود طباطبایی، سید حسین حسینی، سید داود موسوی، از جمع بسیجیان گردان الزهرا(س) لشکر 10 سیدالشهدا(ع) بودند که به عنوان شهدای شاخص و از بین 200 شهید در منطقه عملیاتی سه‌راهی کوشک، در تاریخ اول مردادماه سال 67، مقارن با سحرگاه عید قربان و در آخرین روزهای دوران دفاع مقدس پس از قبول قطعنامه 598 سازمان ملل توسط ایران، به شهادت رسیدند.

 



[ دوشنبه 94/6/30 ] [ 2:16 عصر ] [ دوستدار علمدار ]

نظر

 

خبرگزاری فارس: لحظه‌های صبوری‌ات را قدر بدان/ این‌ بار تن به اسارت آل‌الله نخواهیم داد

 

 

متن زیر نامه‌ای است از شهید مدافع حرم، «محمودرضا بیضائی» به همسر معزز، ولایی و صبور خود که آن‌ را در شب شهادت امیرالمؤمنین (ع) در ماه مبارک رمضان در سوریه نگاشته است؛ قسمت‌هایی از نامه را که ایشان در ابتدا و انتها به احوالپرسی از خانواده و اظهار محبت به همسر و فرزند خود اختصاص داده و جنبه شخصی دارد حذف کرده‌ام و بقیه فرازهای نامه را در اینجا درج می‌کنم.

او در این نامه، انگیزه حضور خود در جبهه سوریه را به روشنی بیان کرده و در مورد اهداف تروریست‌ها و حامیان آنها از به راه انداختن این معرکه و وضعیت حساس جهان اسلام و آینده این معرکه در صورت شکست خوردن جبهه مقاومت توضیحاتی داده است؛ این نامه را با اجازه همسر معزز شهید منتشر می‌کنم، ان شاء الله که انتشار آن مرضی رضای خداوند قرار بگیرد و در تبیین راه و آرمان شهدای گمنام مدافع حرم قدمی کوچک باشد.

 

بسم الله الرحمن الرحیم

…باید به خودمان بقبولانیم که در این زمان بدنیا آمده‌ایم و شیعه هم بدنیا آمده‌ایم که مؤثر در تحقق ظهور مولا باشیم و این همراه با تحمل مشکلات، مصائب، سختی‌ها، غربت‌ها و دوری‌هاست و جز با فدا شدن محقق نمی‌شود حقیقتاً.

نمی‌خواهم حرف‌های آرمان‌گرایانه بزنم و یا غیر واقعی صحبت بکنم؛ نه!

حقیقتاً در مسیر تحقق وعده بزرگ الهی قرار گرفته‌ایم؛ هم من، هم تو. بحمدالله؛ خدا را باید بخاطر این شرایط و این توفیق بزرگ شاکر باشیم.

الان که این نامه را برایت می‌نویسم، شب قدر است و شب شهادت حیدر کرار (علیه السلام) و در فضای ملکوتی بین‌الحرمین صبر و مصیبت و تحمل مشکلات و سختی‌ها، بین‌الحرمین دو مظلومه، دو شهیده، یکی خانم زینب کبری (روحی فداها) و دیگری بنت‌الحسین، خانم رقیه (سلام الله علیها) هستم و به یادتم.

نمی‌دانی بارگاه ملکوتی 3 ساله امام حسین الان هم چقدر غریب است؛ در محل یهودی‌ها، در مجاورت کاخ ملعون معاویه و در محاصره وهابی‌های وحشی و آدمکش.

چه بگویم از اوضاع اینجا؛ تاریخ دوباره تکرار شده و این بار ابناء ابوسفیان و آل سفیان بار دیگر آل‌الله را محاصره کرده‌اند؛ هم مرقد مطهر خانم زینب کبری و هم مرقد مطهر دردانه اهل بیت، رقیه (سلام الله علیهما). ولی این بار تن به اسارت آل‌الله نخواهیم داد چرا که به قول امام (ره) مردم ما از مردم زمان رسول الله بهترند.

واضح‌تر بگویم؛ نبرد شام، مطلع تحقق وعده آخرالزمانی ظهور است و من و تو دقیقاً در نقطه‌ای ایستاده‌ایم که با لطف خداوند و ائمه اطهار نقشی بر گردنمان نهاده شده است و باید به سرانجام برسانیمش با هم تا بار دیگر شاهد مظلومیت و غربت فرزندان زهرای مرضیه (سلام الله علیها) نباشیم؛ اگر بدانی صبرت چقدر در این زمان حساس در حفظ و صیانت از حریم آل‌الله قیمت دارد، لحظه به لحظه آنرا قدر می‌شماری.

معرکه شام میدان عجیبی است. بقول امام خامنه‌ای: «بحران سوریه الان مقابله جبهه کفر و استکبار و ارهاب با تمام قوا، در برابر جبهه مقاومت و اسلام حقیقی است.» در واقع جنگ بین حق و باطل و این خاکریز نباید فرو بریزد؛ نباید. خط مقدم نبرد بین حق (جبهه مقاومت) و باطل در شام است؛ تمام دنیا جمع شده‌اند؛ تمام استکبار، کفار، صهیونیست‌ها، مدعیان اسلام آمریکایی، وهابیون آدمکش بی‌شرف، همه و همه جبهه واحدی تشکیل داده‌اند و هدفشان شکست اسلام حقیقی و عاشورایی، رهبری ایران و هدفشان شکست نهضت زمینه‌سازان ظهور است و بس.

و در این فضای فتنه آلود، متأسفانه بسیاری از مسلمین ناآگاه و افراطی نیز همراه شده‌اند تا این عَلَم و این نهضت زمینه‌ساز را به شکست بکشانند که اگر این اتفاق بیفتد سال‌ها و شاید صدها سال دیگر باید شیعه خود دل بخورد تا تحقق وعده الهی را نزدیک ببیند.

شام نقطه شروع حرکت ابناء ابوسفیان ملعون است و این خاکریز نباید فرو بریزد؛ این حرکت خطرناک و این تفکر آدمکش ارهابی، پر و بال گرفته و حمام خون بین شیعیان و سایر مسلمین راه می‌اندازد و هیچ حرمتی از حرمین شریفین زینب کبری سلام الله علیها و خانم رقیه سلام الله علیها (حفظ نخواهد کرد) که هیچ، حرمت عتبات مقدسه کربلا، نجف، سامرا، کاظمین و… را هم خواهد شکست.

جبهه جدیدی که از تفکر اسلام آمریکایی، صهیونیسم و ارهاب از کشورهای مختلف از جمله افغانستان، پاکستان، آمریکا، اروپا، یمن، ترکیه، عربستان، قطر، آذربایجان، امارات، کویت، لیبی، فلسطین، مصر، اردن و… به نام جهاد فی سبیل الله تشکیل شده است، هدف نهایی‌اش فقط و فقط جلوگیری از نهضت زمینه‌سازان ظهور و در نهایت مقابله با تحقق وعده الهی ظهور می‌باشد و هیچ ابایی هم از کشتن و مثله کردن و سر بریدن زنان و کودکان بی‌گناه شیعه ندارد، کما اینکه این اتفاق را الان به وفور می‌توان مشاهده کرد و من دیده‌ام.

مسئولیت سنگینی بر دوشمان گذاشته شده است و اگر نتوانیم از پسش برآییم، شرمنده و خجل باید به حضور خداوند و نبی‌اش و ولی‌اش برسیم چرا که مقصریم.

کل یوم عاشورا و کل ارض کربلا و بقول سید مرتضی آوینی این یعنی اینکه همه ما شب انتخابی خواهیم داشت که به صف عاشورائیان بپیوندیم و یا از معرکه جهاد بگریزیم و در خون ولی خدا شریک باشیم. ان شاء الله در پناه حق و تا (تحقق) وعده الهی و یاری دولت ایشان خواهیم جنگید.

اعوذ بالله من الشیطان الرجیم

فضل الله المجاهدین علی القاعدین اجراً عظیماً

ان شاء الله

فارس 

 



[ یکشنبه 94/4/14 ] [ 4:24 عصر ] [ دوستدار علمدار ]

نظر


1)حاج احمد متوسلیان در مریوان و پاوه، هر عملیاتی که انجام داد با خون دل بود، او بنی صدر را تهدید کرد که تو در خواب هم مریوان را نمی‌بینی.» بنی صدر هم گفت: تو در حدی نیستی که با من صحبت کنی و کار به جایی رسید که بنی صدر گفت با هلی کوپتر وارد مریوان می‌شود. حاج احمد گفته بود و به نیروها آماده باش داده بود که هلی کوپتر بنی صدر را بزنید و حتی به او فرصت پیاده شدن ندهید.
حاج احمد، شناخت کاملی نسبت به بنی‌صدر داشت که منافق ملعونی است، بنی صدر جرأت آمدن به مریوان را پیدا نکرد اما حاج احمد را تحریم نیرویی و تسهیلاتی کرد و حاج احمد با کمترین و ضعیف‌‌ترین امکانات در پاوه و مریوان عملیات می‌کرد تا جایی که ضد انقلاب گفته بود: «ما از دست بچه‌های حاج احمد عاصی شده‌ایم.»

 

2)در فضایی که بنی صدر برای اختلاف بین نیروهای سپاه و ارتش در غرب تلاش می کرد سختی ها و تلخ کامی ها به وجود می آمد که تنها سنگ صبور حاج احمد و دیگر سرداران سپاه غرب، فرمانده سپاه منطقة 7 کرمانشاه،حاج محمد بروجردی بود. مکاتبات حاج احمد ، به عنوان زبده‌ترین فرمانده جبهه ‌های کردستان با فرمانده مافوق خود، سردار کبیر «محمد بروجردی» در این مقطع، سرشار از جملاتی آتشین در اعتراض به خیانت‌ها و کارشکنی‌های متعمدانه بنی‌صدر بود که این نامه ها نیز که بنا بر مصلحت اندیشی دلسوزانه سردار بروجردی، تندی‌های آنها گرفته شده بود، باز چنان آتشناک بود که ماشین جعل و تهمت و شایعه‌سازی جبهه متحد ضدانقلاب به کار افتاد. طرفداران بنی‌صدر برای مشوش ساختن سیمای احمد متوسلیان دست به کار شدند. از جمله شایعاتی که لیبرال‌ها علیه او سر زبان‌ها انداختند، این بود که فرمانده سپاه مریوان، منافق است! البته وقتی این شایعه به گوش احمد رسید، با حلم و صبر عجیبی با این قضیه برخورد کرد. با آن‌که از درون می سوخت، هیچ به روی خودش نیاورد و فقط می خندید!

 

سپاه,مریوان,فرمانده,حاج احمد متوسلیان,متوسلیان,جاوید الاثر,تصویر سازی,نقاشی چهره,عباس گودرزی

 

 


کار به حدی بالا گرفت که یک روز خبر رسید از دفتر حضرت امام (ره) او را خواسته‌اند. حاج احمد سخت نگران وضعیت حساس جبهه مریوان در آن روزهای دشوار جنگ‌های کردستان بود. در هر صورت بلند شد آمد تهران، رفت و خودش را به دفتر حضرت امام (ره) معرفی کرد... می ‌گفت: رفتم ببینم چه کارم دارند. دیدم قرار شده برویم دست‌بوسی حضرت امام. توی دفتر به من گفتند:شما احمد متوسلیان هستید؟ گفتم: بله. گفتند: الان که خدمت حضرت امام می روی، مثل حالا که توی چشم‌های ما نگاه می کنی، آنجا به چشم‌های امام نگاه نکن! فقط جواب سؤالات آقا را بده، هیچ مسأله‌ای هم نیست. نگران نباش. بعد ما را بردند خدمت امام. دیگر نفهمیدم م چه شد... بغض گلویم را گرفته بود. خدایا! مگر می شد باور کرد؟! مرا به خدمت امام آورده‌اند!... بعد دیدم امام فرمود:احمد! شما را می گویند منافق هستی؟! گفتم: بله، همین حرف‌ها رامی زنند !... دیگر نتوانستم چیزی بگویم. بعد، امام فرمود: برگرد، همان جا که بودی، محکم بایست!... وقتی احمد به اینجای حکایت رسید، با ذوق و شوق گفت: حالا دیگر غمی ندارم، تأیید از حضرت امام گرفتم!»

 

3)بعد از عملیات بیت‌المقدس و فتح خرمشهر زمانی که خدمت حضرت امام شرفیاب شدیم حاج احمد  از ناحیه پا مجروح شده بود و عصا در دست داشت. وقتی که خدمت امام رسیدیم ایشان با امام ملاقات خصوصی هم داشت برای عرض گزارش. زمانی که از خدمت امام برمی‌گشت دیدم که برادر احمد عصا در دست ندارد و خیلی سریع و خیلی خوب دارد حرکت می‌کند و اصلاَ احساس ناراحتی نمی‌کند. من از ایشان پرسیدم که عصا را چه کردی. گفت زمانی که خدمت امام بودم امام پرسیدند که پایت چه شده است گفتم که مجروح و زخمی هستم. حضرت امام دستی بر زخم پایم کشیدند و فرمودند ان شاءالله این زخم خوب می‌شود. من از آن لحظه دیگر احساس درد ندارم و نیاز به عصا هم ندارم.

 

4)در طی یکی دوسالی که با حاج احمد بودم ، از ایشان ندیدم ه خواسته باشد از پست و مقام خود به نفع شخصی خودش استفاده کند . به هر حال فرمانده سپاه شهر مریوان بود و این مسئولیت هم از نظر مراتب نظامی و دنیوی کم نبود .
در مریوان یا پاوه که بودیم ، کارهای روزمره از جمله نظافت سنگر و اتاقها و یا شستن ظروف غذا را بر طبق فهرستی که نوشته بودیم انجام می دادیم . یعنی از اول ماه تا آخر آن ، هر روز نوبت یکی از بچه ها بود که به این کارها رسیدگی کرده و انجام دهد .
یکی از روزها نوبت حاج احمد بود . علیرغم آنکه ما دلمان نمی خواست او این کارها را بکند ، اما او به شدت مقید بود که روزی که نوبتش می رسد ، حتی اگر جلسه هم داشت ، این امورات را انجام دهد . اتاقها را جارو می کرد و ظرفها را سر وقت می شست . منظم ترین فرد در آن گروه که همه کارها را به خوبی و دقت و نظم انجام می داد ، حاجی بود .
خیلی وقتها پیش می آمد که ما به دلیل تنبلی یا هر علتی این کارها را انجام نمی دادیم . ولی اگر از دوستان حاج احمد سوال کنید ، یک مورد نمی توانید پیدا کنید که او موقعی که نوبتش بود و بایستی کارها را انجام دهد ، از زیر کار در برود . به این شدت منظم بود.

 

به نقل از مجتبی عسگری از همرزمان

 

5)آذر 59 بود. ما در بیمارستان بودیم که دیدیم عده‌ای با لباس کردی از مقابل بیمارستان رد شدند... بعدتر فهمیدیم بچه‌های خودمان بودند که همراه با پیشمرگان مسلمان به یک عملیات‌ برون مرزی رفتند، 3- 2 روزی گذشت. برف شدیدی می‌آمد. برادر ممقانی آمد و گفت که بیمارستان را آماده کنید، بچه‌ها رفته‌اند دزلی را بگیرند. ما همه ترسیدیم: مگر می‌شود دزلی را گرفت؟! اولین زخمی‌ها را آوردند؛ 4 دموکرات بودند. گذاشتیم شان کنار اتاق عمل. برادر ممقانی می‌گفت اینها را ببرید اتاق عمل، اما ما منتظر مجروحین خودمان بودیم. گفتند مجروح نمی‌آورند. ترسیدیم که همه شهید شده باشند! اما بعد فهمیدیم دزلی را گرفته‌ایم بی‌ آنکه حتی خونی از بینی بچه‌ هایمان آمده باشد. ما هنوز آن 4 دموکرات را نبرده بودیم اتاق عمل! بالاخره از سپاه آمدند و از قول حاج احمد متوسلیان گفتند: وای به حالتان اگر به زخمی‌ ها رسیدگی نکنید! ما هم به مداوای آنها پرداختیم.

 

6)متأسفانه چهره برادر احمد را خشن ترسیم کرده‌اند. حاج احمد آنقدر مهربان بود که وقتی برای کوچک‌ترین نیرویش، اتفاقی می‌افتاد، همه شهر را به دنبالش می‌گشت. فرمانده و غیر آن، برایش فرقی نداشت. حتی در عملیات فتح‌المبین، حواسش به خواهرها بود و از بچه‌ها خواسته بود که ما را سیزده‌بدر ببرند، چقدر هم آن روز به همه ما خوش گذشت.
برادر احمد هر روز بین ساعت 11 الی 12 برای پانسمان می‌آمد و در این ساعت هم بسیار دقیق و مقرراتی بود. یک روز نیامد. خیلی منتظر شدیم اما خبری نشد و با برادر میرکیانی تماس گرفتیم. گفت: برادر احمد از سحر تا حالا، در حمام هستند! گفتم شرایط ما را به ایشان بگویید؛ ما ناراحت گچ پای ایشان هستیم که با کوچک‌ترین نمی پاک می‌شود. از طرفی برق هم رفته و ما برای استریل وسایل، باید موتور برق روشن کنیم و منتظر ایشان هستیم. 10 دقیقه بعد برادر میرکیانی و برادر احمد آمدند. خیلی نگران بودم و حتی ناراحت بودم از سهل ‌انگاری برادر احمد، اما دیدیم گچ پا سالم است! برادر میرکیانی من را صدا زد که «چیزی به برادر احمد نگویید؛ ایشان از صبح در حمام، لباس چرک‌های بچه‌ها را می‌شستند.» پای گچ شده را هم با نایلون پوشانده بود تا آسیبی نرسد. من رفتم به ایشان برسم، دیدم پوست انگشتان رفته و خون آمده است، اما به روی خودش نیاورد، من هم چیزی نگفتم.

 

به نقل ازخانم کاتبی

 

7)«حاج احمد متوسلیان، هر روز صبح بچه‌ها را بلند می‌کرد همراه تجهیزات انفرادی، از کوه‌ها بالا می‌برد، و بعد باید پا مرغی سربالایی را می‌رفتیم و خودش هم همیشه در ردیف اول بود. اجازه استراحت نمی‌داد و زمان برگشت از ما می‌خواست که از بالا روی برف‌ها تا پایین غلت بخوریم، آن هم در سرما و برف! سال 58-59.
او می‌گفت: فکر نکنید که من می‌خواهم شما را اذیت کنم، می دانم که شما را پدر و مادر ،بزرگ کرده و اینجا آمده‌اید اما باید ورزیده شوید تا در شرایط سخت، بتوانید مقاومت کنید.
همین هم شد، در مریوان، پاوه، بچه‌ها از کردها هم جلوتر بودند. شاید کردها خسته می‌شدند اما بچه‌ها نه خستگی سرشان نمی‌شد، هدفشان دفاع از اسلام و ولایت بود. خرداد 59 وارد مریوان شدیم با دلاوری‌های رزمندگان و مریوان را گرفتیم و ضد انقلاب فرار کرد.
حاج احمد به گونه‌ای در مریوان عمل کرد که سپاه پناهنگاه مردم مریوان شده بود. یادم هست در پاکسازی‌ها، حاج احمد می گفت: «حق گرفتن یک لیوان آب از مردم را ندارید.»
در هر روستا که صحبت می کرد همه را برادر خود می‌خواهند و می‌گفت ما برای کار فرهنگی آمده‌ایم ولی متأسفانه در برابر ضد انقلاب مجبور به ایستادگی و دفاع هستیم. با رفتار حاج احمد، روستائیان آزاده هم اسلحه می‌خواستند تا خودشان ار روستا و نوامیس واموالشان دفاع کنند.»

 

به نقل ازحاج محمد اکبری، از همرزمان

 

8)از سنگر رفت بیرون وضو بگیرد. برای عملیات مهمات کم داشتند. رفته بود توی فکر. پیرمردی آمد و کنارش ایستاد. لباس بسیجی تنش بود. فکر می‌کرد او را قبلاً جایی دیده است، اما هر چه فکر می کرد یادش نمی آمد کجا. پیرمرد به او گفته بود: "تا ائمه را دارید، غم نداشته باشید. توی عملیات پیروز می شید. عملیات بعدی هم اسمش بیت المقدسه. بعد هم می‌ریم لبنان. دیگه هم برنمی گردی." گریه می کرد و برای من تعریف می کرد.

 

9)شب، ما را توی میدان صبحگاه در دوکوهه جمع کرد. به خط شدیم. گفت: «حالا تا پونصد می شمرم، سینه خیز برید. دیشب که شناسایی رفته بودیم، شمردیم. باید همین قدر برید تا از دید دشمنان خارج شید.»

 

10)وارد دارخوین شده بودیم. 3 روز بعد نامه‌ای به امضای حاج احمد به دستم رسید که «در اسرع وقت جمع کنید و به تهران بیایید که عازم لبنانیم». نامه توسط محسن مهاجر از بچه‌های مشهد که در والفجر 4 به شهادت رسید و جنازه‌اش هم همانجا ماند، به دستم رسید، اول فکر می‌کردم شوخی است بعد که پیش آقای رحیم صفوی رفتم، گفت: درست است، سریعاً بروید، به پادگان امام حسین(ع).
حاج احمد متوسلیان به ما گفت: من اگر به لبنان بروم، برنمی‌گردم شما فکر خودتان باشید.
و بعد برایمان تعریف کرد که یادتان هست فتح‌المبین، امکانات نداشتیم و می‌گفتم نکند شکست بخوریم، در همان تاریکی برادری با لباس فرم سپاه به پشتم زد و گفت: «حاج احمد، خدا را فراموش کردی، ائمه را از یاد برده‌ای فکر تویوتا و تجهیزات هستی» همانجا مژده پیروزی فتح‌المبین را به من داد و گفت عملیاتی به نام الی‌بیت‌المقدس در پیش دارید، در این عملیات خرمشهر آزاد می‌شود بعد از آن، تو به لبنان می‌روی و دیگر برنمی‌گردی.»
4 روز لبنان ماندیم تا اینکه حضرت امام گفتند: «راه قدس از کربلا می‌گذرد، برگردید.» قرار شد ما به تهران بیاییم، اما حاج‌احمد به همراه 3 تن از بچه‌ها به بیروت رفت و دیگر هیچ وقت برنگشت.»

سایت شهید آوینی 



[ یکشنبه 94/4/14 ] [ 4:5 عصر ] [ دوستدار علمدار ]

نظر

در زندان «الرشید» بغداد، یکی از برادران رزمنده که از ناحیه ی پا به وسیله ی نارنجک مجروح شده بود، حالش وخیم شد و از محل آسیب دیدگی، چرک و خون بیرون می آمد. ایشان پس از 21 روز اسارت، بعد از اقامه ی نماز صبح به درجه ی رفیع شهادت نایل شد.

با شهادت وی، رایحه ی عطری دل انگیز در فضای آسایشگاه پیچید. با استشمام بوی عطر، همه شروع کردیم به صلوات فرستادن. نگهبانان اردوگاه با شنیدن صدای صلوات سراسیمه وارد شدند. آن ها فکر می کردند یکی از برادران، شیشه ی عطر به داخل آسایشگاه آورده است، به همین خاطر تمام آن جا را بازرسی کردند.

وقتی چیزی پیدا نکردند، پرسیدند: «این بو از کجاست؟» و ما به آن ها گفتیم که از وجود آن برادر شهید است! به جز یکی از نگهبانان، کسی حرف ما را باور نکرد. آن نگهبان بعدها به بچه ها گفته بود که من می دانم منشأ آن رایحه ی دل انگیز از کجا بود و به حقانیت راه شما نیز ایمان دارم.


راوی : حمیدرضا رضایی




[ شنبه 94/3/9 ] [ 5:53 عصر ] [ دوستدار علمدار ]

نظر