«محمدرضا فاضلیدوست» یکی از جانبازان دوران دفاع مقدس است که در سرودهای، با معرفی سومار به عنوان بهشتی برای خاکیان و سجدهگاهی برای افلاکیان، آن را به مادران انتظار تقدیم کرده است.
تداعی میکند یاد تو را هر بار، سومار
گلم تا کی بخوابی بستر غمبار، سومار
نمیگویی دل مادر ندارد طاقت دوری
ببین پای پیاده آمدم این بار، سومار
سراغت را گرفتم از رفیقانت به نومیدی
نشانم دادهاند از آن سوی دیوار، سومار
عزیزم، سر بنه بر سینهام، نالد برای تو
چگونه میدویده با تن تبدار، سومار
ببین چشمانم از هجران تو کم سو شده، مادر
مرا با خود ببر در خواب یا بیدار، سومار
نمیبینیم دگر لبخند زیبایت به رؤیاها
دلم خوش کرده آن نقش تو بر دیوار، سومار
[ سه شنبه 91/7/11 ] [ 1:48 عصر ] [ دوستدار علمدار ]
در 21 رمضان آمد و در 21 رمضان رفت
سید علی دوامی به سال 1346 در ساری متولد شد. سید علی 21 سال بعد ، به سال 1367 در منطقه عملیاتی شلمچه ، در لباس سربازی نهضت حضرت روح الله بال در بال ملائک گشود. او در زمان شهادت ، جانشین فرماندهی گردان مسلم ابن عقیل از لشکر 25 کربلا را بر عهده داشت.
بی شک زندگی کوتاه این شهید عزیز ، سرشار از نکته های آموزنده و جالب توجه است اما تنها یکی از آن ها است که سید علی را در میان اهل دنیا شاخص تر از سایر همرزمان شهیدش می کند. او در 21 رمضان به دنیا آمد و در 21 رمضان به شهادت رسید. نامش هم «علی» بود. بعضی ها اعتقاد دارند ، این که در زمان شهادت هم 21 سال داشته است ، حلقه دیگری از همین نشانه ها به حساب می آید.الله اعلم.
این دو عکس تنها بخشی از جمال زیبای شهیدانی چون او را به نمایش می گذارد. حقیقت آنان جز در میان آسمانیان شناخته شده نیست و شاید زمانی که این سید ، در رکاب مولایش بازگردد تا انتقام خون شهدای کربلا را بستاند ، بخش دیگری از زیبایی روح بلند او آشکار شود. خدا را چه دیدی ، شاید آن روز هم 21 رمضان باشد.
و سلام علیه یوم ولد و یوم یموت و یوم یبعث حیا
[ سه شنبه 91/7/11 ] [ 9:52 صبح ] [ دوستدار علمدار ]
شهید سید محمود موسوی از شهدای یگان ویژه نیروی زمینی سپاه (صابرین) است که سال گذشته در درگیری با گروهک تروریستی پژاک در ارتفاعات شمال غرب کشور به شهادت رسید.
این شهید بزرگوار اهل استان مازندران شهر بابل بود که به دلیل موقعیت شغلی مجبور به مهاجرت به تهران شد.
واکنش پدر این سردار شهید به خبر شهادت فرزندش جالب است. آنجا که می گوید:
«از افتخاراتم اینست که قبلا میگفتند سید محمود، فرزند فلانی اما الان میگویند فلانی، پدر سید محمود موسوی، پدر شهید ...»
متن زیر وصیتنامه عقیدتی - سیاسی مجاهد شهید سید محمود موسوی است:
به نام الله پاسدار حرمت خون شهیدان
سلام بر حضرت محمّد رسول خدا، سلام بر امیرالمؤمنین علی (ع) ،سلام بر فاطمه زهرا(س) ، سلام بر ائمه معصومین، سلام بر امام حسن مجتبی(ع) غریب مدینه، سلام بر سالار شهیدان اباعبدالله الحسین، سلام بر قبرستان بقیع، سلام بر کاظمین، سلام بر مشهد مقدّس، سلام بر سامراء مقدّس، سلام بر فاطمه معصومه و بر علمای قم، سلام بر شاه چراغ، سلام بر بهشت زهرا، سلام بر بهشت رضا، سلام بر همه شهدا از صدر اسلام تا کنون.
این وصیّت نامه را در حالی می نویسم که عازم مأموریت دشواری هستیم، امیدوارم انشاءالله با پیروزی عزیزان روح الله و سیدعلی به انجام برسد.
یا رب! در نگاه دوستانم می نگرم در حالی که اشک در چشمانشان حلقه زده، با یکدیگر وداع می کنند، چون هیچ کس نمی داند چه کسی می ماند و چه کسی به دیدار معشوق می شتابد.
خدایا! نـمی دانم وقتی که مرگ به سراغم می آید، من در چه حالی هستم، اما خدایا! دوست دارم در آن حال، لبهایم به ذکر یا زهرا(س) مشغول باشد و دلم از نور محبّت علی و فرزندان علی(علیهم صلوات الله) لبریز باشد.
خدایا! در دلم تقاضایی است که نمی توانم آن را بر زبان آورم و آن تمنّای شهادت است. خدایا آیا من لایق شهادت هستم؟
خدایا! شرم دارم از اینکه بگویم شهادت را نصیب شخصی مثل من گردانی، زیرا شهدا، همه چیزشان خدا بود و من هنوز به آنجا نرسیدم.
خدایا! شاید گناهانم موجب شده است تا در خواستم به عرش نرسد. پس خودت به من فرصت توبه عطا فرما.
خدایا!دستانم خالی است.
خدایا پس از سنگینی سی سال عمر به هدر رفته، اکنون احساس می کنم سبک شده ام.
خدایا! نمی دانم حکمتت چه بود که مرا از شمال به تهران کشاندی و همسری مهربان و فرزندی سالم به من عطا کردی. حال من چگونه شکرت را بجا آورم؟
خدایا! از تو می خواهم همسر و فرزندم و تمامی خانواده ام را عاقبت به خیر نمایی.
وصیتی به خانواده ام:
پدر ومادر مهربانم، برادران وخواهرم، از اینکه زود از میان شما رفتم معذرت می خواهم، تقدیرخدا چنین بود. به هرحال، خداوند روزی ما را به دنیا آورد و روزی نیز ما را از این دنیا می برد و الان وقت رفتن من بود. شما را به خدا می سپارم و از خداوند می خواهم به شما صبر جمیل عطا فرماید.
سلام مرا به همه دوستان و آشنایان برسانید و به آنان بگویید: اسلام و انقلاب باید به دست آقا امام زمان(عج)برسد. برای رسیدن به این مقصد، باید از تمام خطر ها و موانع عبور کرد، هر چند در این راه ممکن است خون جوانانی ریخته شود و جان عزیزانی نثار گردد وسهم کوچکی از این جهاد هم نصیب ما بشود.
سفارشی به همسر مهربانم:
شما واقعا برای من همسری کردید، اما من نتوانستم همسری شایسته برای شما باشم، عذرم را پذیرا باش. از خداوند می خواهم که به شما صبر عطا فرماید.
همسر مهربانم!همیشه پشت سر رهبر قدم بردارید، چون سخنان رهبر بدون تردید حق است، پس بعد از من، همه هم و غم شما ولایت باشد. به دخترم بگوئید همواره در خط رهبری باشد و هیچگاه پشت ولایت را خالی نکند.
همسر مهربانم! دوست دارم دخترم در شمال معلم قرآن شود و به بچه ها درس قرآن بدهد. از شما خواهش می کنم در این باره کوتاهی نکنید.
در مراسم تشییع من گریه نکن، چون دوست دارم با استقامتت، دشمنان را به گریه اندازی.
سخنانی چند با دخترم:
1- دخترم! باید با دیگران فرق داشته باشی، یعنی از نظر ادب، شخصیّت، متانت، معنویت و از نظر علمی به درجات عالی برسی.
2- قرآن را از مادرت بیاموز.
3- از همه مهم تر اینکه به مادرت احترام بگذار، زیرا مادرت در تمام سختی ها با تو بوده است؛ با گریه ات گریه و با خنده ات خنده می کرد. مواظب مادرت باش، من هم برای شما دعا می کنم.
وصیّتم به دوستان و آشنایان:
همه ما روزی به دنیا آمده ایم و روزی هم از این دنیا می رویم. خوشا به حال آن کس که پاک آمد و پا ک می رود. در این دنیای فانی اگرشما فردی خوب باشید حتما خوب از این دنیا می روید، اما من با این کوله بار گناه نمی دانم چگونه از دنیا خواهم رفت. امیدوارم انشاءالله با دعای شما، سبک بال به عالم دیگر رفته و از عذاب قبر نجات یابم.
ای دوستان !
فریب دنیا را نخورید، زیرا این امر،مانع خیر اخروی می شود. پس در همه حال سعیتان به دست آوردن خیر اخروی باشد.
کلامتان کلام رهبر باشد و از زبان او بشنوید، چون کلام و زبان رهبر، کلام و زبان آقا امام زمان(عج) است، پس همیشه حامی و پشتیبان رهبر باشید؛ زیرا دل رهبر به شما خوش است وهمواره برای سلامتی او دعا کنید.
به پدر و مادرتان احترام بگذارید و دستشان را ببوسید، چون با دعای آنان زندگی شما خوب خواهد شد.
به روحانیّت احترام بگذارید، زیرا آنان حافظان اسلامند. دشمنان از جدایی مردم و روحانیت خوشحال می شوند، پس دشمنان را با پیروی از روحانیّت، ناراحت کنید.
اگر می خواهید از فتنه آخرالزمان در امان باشید، فقط پشت سر ولایت فقیه باشید.
خانواده شهدا را فراموش نکنید و برای آنان دلگرمی باشید. با حضورتان در تمامی صحنه ها و راهپیمایی ها و شرکت در مراسمات دینی و مذهبی، پشتیبانی خود را از نظام اعلان نـموده و موجب یأس و ناامیدی دشمنان شوید.
در پایان از همه شما التماس دعا دارم، محتاج دعای شما هستم. از دوستان و آشنایان حلالیّت بطلبید.
رفیقان می روند نوبت به نوبت خوشا روزی که نوبت بر من آید...
ساحت روح خدا عرض ارادت می کنم
با علمدار ولایت باز بیعت می کنم
رهبرم سید علی گر خواهد از من جان و سر
سر به پایش می نهم غسل شهادت می کنم
خداحافظ
سید محمود موسوی
شهید سید محمود موسوی به روایت خانم «فاطمه رجب نسب» همسر شهید
وقتی به مأموریت می روی 10 سال پیر می شوم
من و محمود از سال 1382 با هم نامزد کردیم و در سال 1384 زندگی مشترک مان آغاز شد. از همان ابتدای ازدواج، ایشان به مأموریت های بلندمدت 20 روزه می رفتند حتی در چند روز مرخصی که برای استراحت به تهران می آمدند، مشغول آموزش های سخت نظامی بودند و خیلی زود فرصت مرخصی ایشان تمام می شد. بارها به سید محمود گفته بودم که وقتی شما به مأموریت می روید، سختی دوری از شما و اضطراب اینکه مبادا اتفاقی برای شما بیفتد، من را 10 سال پیر می کند.
از ابتدای ازدواج، بنده با نحوه کار و سختی وظیفه شان آشنا بودم، اما چند عامل مرا بر تصمیم ازدواج با ایشان مصمم می کرد. اینکه از نظر معنویت در سطح بالایی قرار داشتند، هرگز به زرق و برق دنیا دلبستگی نداشتند و بسیار اهل عبادت و بی ریا بودند.
ویژگی دیگر ایشان این بود که بسیار مهربان بودند. اصلاً اهل دل شکستن نبودند. حتی اگر کودکی از وی چیزی می خواست، جواب رد نمی داد. یک روز به خاطر دارم که سیدمحمود «صدیقه سادات» دختر کوچک مان را با موتور به گردش برده بودند. در آن هنگام بچه های دیگری که در محوطه شهرک مشغول بازی بودند، از او خواسته بودند که آنها را نیز سوار موتور کند. شهید با وجود آنکه از سر کار آمده و خسته بود، اما دل بچه ها را نشکسته بود و از ساعت 9 تا 11 شب به نوبت همه بچه ها را سوار موتور کرده بود.
زمانی که خبر شهادت ایشان را شنیدم، فقط احساس کردم که دیگر در این دنیا نیستم. آن لحظه غیرقابل تصور بود. همیشه با امید به اینکه، ایشان از مأموریت باز می گردد، دوری شان را تحمل می کردم این بار نیز بازگشتند، اما با پیکری خونین.
شهادت سید محمود، الهی بود
به یقین شهادت ایشان لطف الهی است که شامل شان شده، اما دوری ایشان برای بنده و فرزند خردسال مان خیلی سخت است. هر کجای این خانه را که نگاه می کنم حضورش را احساس می کنم. تحمل درد فراغ ایشان برایم بسیار سخت است. صدیقه نیز دل تنگ پدرش است هر وقت عکس او را می بیند، بی تابی می کند، اما نمی داند که دیگر نمی تواند در آغوش مهربان پدر آرام گیرد.
سفارش همیشگی ایشان به بنده، تبعیت از ولایت بود. حتی او در وصیت نامه اش نیز به دخترش که خردسالی بیش نیست، سفارش کرده که اگر می خواهی از فتنه آخرالزمان در امان باشی، تابع ولایت باش. با اطمینان می توانم بگویم سید محمود شهید ولایت شد. هر لحظه از زندگی و ذکر او صحبت از ولایت بود و بالاخره او به آرزوی والایش که همانا شهادت در راه ولایت بود، رسید.
تنها دلخوشی ام دیدار رهبر است
بنده به عنوان فرد کوچکی از خانواده شهدا، انتظار خاصی ندارم، اما تنها دل خوشی و آنچه که مایه آرامشم می شود، این است که به دیدار رهبر معظم انقلاب بروم. دیدار ایشان پس از شهادت «سیدمحمود» تنها چیزی است که می تواند در دلم نقطه ای از امید را روشن کند.
خون سیدمحمود پیش کشی است به آستان ولایت. امیددارم که آقا ما را پذیرا باشد و این را به یقین بداند که اگر سیدمحمود امروز نیست، اما آرمان و اهدافش همچون تکلیفی بر دوش من و فرزند خردسالش است.
دو خاطره از شهید سید محمود موسوی:
یه شب سید محمود خسته بود تصمیم گرفت اون شب زیارت عاشورا رو نخونه. وقتی خوابید تو خواب یکی از رفقای شهیدش به اسم شهید صیادی رو می بینه که به ایشون می گه سید محمود چرا زیارت عاشورا رو نخوندی و خوابیدی؟! شهید سید محمود همون لحظه از خواب بیدار میشه و زیارت عاشورا رو می خونه.
(راوی: همسر شهید)
تعریف می کرد که برای یک برنامه آموزشی با گروهی به پیاده روی 24 ساعته در یکی از کوه هایی که از قبل هیچ شناختی به راه های آن نداشتیم رفته بودیم که من از فرط خستگی مقداری خوابیدم و گروه متوجه به خواب رفتن من نشد و همه رفتند و من جا ماندم.
با طی کمی از مسیر به دو راهی رسیدم. در حالی که وحشت کرده بودم و فریاد می کشیدم ناگاه حس کردم بانویی شانه های مرا گرفت و مرا به طرفی هل داد که آن راه همانی بود که گروه از همان گذشته بود...
شهید سید محمود موسوی یکی از افرادی بود که یکبار در مبارزه با گروه تروریستی ریگی به چند قدمی ریگی رسیده بود اما متاسفانه بدلایلی ریگی خبردار شد و از صحنه گریخت.
شهید موسوی یکی از معدود نفراتی بود که در ماشین مقام معظم رهبری، ایشان را در بازدید از مناطق زلزله زده بم همراهی می کرد.
(راوی: امام جمعه گتاب شهرستان بابل)
[ دوشنبه 91/7/10 ] [ 3:12 عصر ] [ دوستدار علمدار ]

به گزارش خبرنگار حماسه و مقاومت فارس (باشگاه توانا): اینجا سومار است؛ منطقه عملیاتی مسلم بن عقیل؛ تل زینبیه مادران شهدای مفقود که 30 سال است در اینجا دنبال گمشدههای خود میگردند؛ اینجا آخر دنیاست. ارتفاعات گیسکه میان تنگ؛ جایی که دلتنگ شهدا میشوی؛ جایی که کاش پای مادران شهدا به اینجا نرسد؛ مادران شهدای مفقود «بهروز صبوری»، «کاظم زارع بنات کوکی» و شهید «سیدجواد موسوی» که مادرش سالهاست در خانه کاهگلیاش زندگی میکند و میگوید «اگر بچهام بیاید ببیند من نیستم، میگوید مادرم منتظرم نبود؟» آن یکی مادر شهیدی است که هر شب رختخواب بچهاش را پهن میکند تا وقتی از سفر طولانی برگشت، رفع خستگی کند؛ مادری که در خانهاش را باز گذاشته و سالهاست چشم به راه فرزندش نشسته است. مادر شهید مفقود «عبدالمجید امیدی» هم سالها زیر باران میرفت و میگفت الان پیکر مجیدم زیر باران است؛ اینجا مسیری است که بوی عطر کربلا میدهد. ارتفاعات گیسکه عملیاتی با رمز «یا ابوالفضلالعباس(ع)»؛ وقتی رزمندهها رمز عملیات را شنیدند، آب قمقمههایشان را خالی کردند یا قمقمههایشان پر بود و لب به آب نزدند؛ شهیدان صیادشیرازی و همت و شهید مفقود «ابراهیم هادی» هم در این عملیات حضور داشتند. * گیسکه کجاست؟ ارتفاعات گیسکه مشرف به شهر سومار و در نقطه صفر مرزی با شهر مندلی عراق واقع است؛ این منطقه از ابتدای جنگ در سال 59 تا سال 61 در تصرف دشمن قرار داشت و نیروهای عراقی با تصرف گیسکه و تسلط بر منطقه وارد شهر سومار و نفت شهر شده بودند. ارتفاعات گیسکه عملیات «مسلم بنعقیل» در منطقه سومار به عنوان یک منطقه عملیاتی وسیع و گسترده، همسو با نیروهای ارتش، سپاه و نیروی هوایی در نهم مهرماه 1361 با هدف حفظ تحرک جبههها، منفعل کردن دشمن، ارتقای کیفی و کمی سازمان رزم خودی و آزادسازی مناطق اشغالی طراحی و آغاز شد. دلیل نامگذاری این عملیات به مسلم بن عقیل، تقارن آن با ایام مسلمیه یعنی ایام عرفه بود. این عملیات در سه محور سانواپا، سلمانکشته و ارتفاع گسیکه اجرا شد که دشمن، آتش سنگینی را روی منطقه میریخت اما رزمندهها مقاومت کردند و این ارتفاعات از تصرف نیروهای بعث خارج شد و تا پایان جنگ نیز در اختیار نیروهای اسلام قرار داشت. * دعای توسل قبل از عملیات مسلمبن عقیل شهید آیتالله اشرفی اصفهانی، شب عملیات بعد از اقامه نماز جماعت مغرب و عشا در قرارگاه، دعای توسل خواند. فرماندهان هم توسل کردند و بعد از خواندن روضه، شهید آیتالله اشرفی اصفهانی، امام زمان (عج) را قسم داد که به فرزندانش عنایتی کند؛ آیتالله اشرفی اصفهانی، پنجمین شهید محراب بعد از حضور در این عملیات توسط منافقین به شهادت رسیدند. * عملیات «بدر» صدر اسلام در دفاع مقدس در این عملیات یکی از برادران سپاه زخمی شد و به بیمارستان اصفهان رفت؛ او در آنجا به خدمت آیتالله اشرفی اصفهانی میرسد و میگوید: «من همانشب خوابی دیدم که در آن گفتند این عملیات مسلمبن عقیل مثل آیه 59 سوره مائده در مورد جنگ بدر در صدر اسلام بوده است». واقعاً همین طور هم بود؛ دشمن از نظر استعداد زرهی و مکانیزه چند برابر ما بود؛ اما رزمندهها به واسطه استقامت، اعتقاد و ایستادگی به فرمان حضرت امام(ره) مقاومت کردند و منطقه را حفظ کردند. ارتفاعات گیسکه؛ نخستین کاروانهای راهیان نور غرب غربت و مظلومیت بچهها همین بس که 30 سال است تعداد بسیار زیادی از شهدای ما هنوز در این منطقه ماندهاند. یکی از این شهدا «کاظم زارع بنات کوکی» است. پدرش به رحمت خدا رفت؛ مادرش دست به عصا شد؛ برادر بزرگش شهید سردار «محمود زارع بنات کوکی» در عملیات «والفجر 8» قطع نخاع شد و بعداً به شهادت رسید ولی هنوز همهشان منتظر پیکر کاظم هستند. راوی: منصور عیوضی
[ دوشنبه 91/7/10 ] [ 10:56 صبح ] [ دوستدار علمدار ]

چند ساعتی مانده به عملیات «والفجر4»، هوا به شدت سرد، ابرهای سیاه، نم نم بارون، هوای دل بچه ها را غمگین و لطیف کرده و هر کسی در فکر کاری است. یکی اسلحه اش را روغن کاری می کنه، یکی نماز می خوانه. ذکر است و زمزمه و یک جور میقات. همه گرد هم می چرخند تا از همدیگر حلالیت بطلبند. هر کسی به توانش و به قدر معرفتش. ازهر کسی حالی می پرسم و رد می شوم. یکی گریه می کنه و من گیر می افتم و می پرسم: چرا این قدر گریه می کنی؟ می گوید: گریه می کنم تا خدا من رو باور کنه، آخه امروز روز متفاوتیه و من حس قشنگی دارم. آن طرف تر یکی دیگر از رزمنده ها داره بند حمایلش رو محکم می کنه. می گویم پسرجون، میدونی که هنوز کلی مونده تا شب بشه، تا برسیم به عملیات! آخه برای چی این کارو می کنی؟ اذیت می شدی، باید الان استراحت کنی، تا وقت حمله جون داشته باشی. می خنده و می گه: می خوام تمرین کنم، برای همیشه ارادهام مستحکم باشه، بهش فکر می کنم. فکرهام که تمامی نداره، دوباره حرف می زنیم، داریم بر سر این که چگونه آدم ها اراده خودشون را وقت مقتضی از دست میدهند بحث می کنیم که صدائی توجه ام را جلب می کند. سید میرحسین شبستانی، بچه گنبد کاووس از لشکر 25 کربلا داره در بدر دنبال سربند یا زهرا(س) میگرده، میاد پیش ما دو نفر و من بهش گوش زد می کنم که همه سربندها برای ما مقدس هستند. سید میرحسین میگوید: درست می گویی، آفرین، اما بدان که هر کسی به فراخور حال و دلش. ما سادات، عاشق مادرمان حضرت فاطمه الزهرا(س) هستیم. من دیشب خواب عجیبی دیدم، آقا امام زمان (عج) باشال سبز رنگی به گردن، سربند یا زهرا(س) را بسته به پیشانی ام و بهم گفت: سلام من را به همرزمانت برسان، بگو قدر خودشان را بدانند. من حالی غریب پیدا می کنم و اشک نم نم می چکد. بعد از هم جدا می شویم. طولی نمی کشد که وقت رفتن می رسد. توی کانال نشسته ایم، زمزمه بچه ها بلند است و باران نرم نرم می بارد. سید میرحسین، سربندی از یا فاطمه زهرا(س) به پیشانی بسته و جلوی ستون به سمت منطقه موعود عملیاتی پیش می رویم. ساعاتی بعد، رمز عملیات خوانده می شود و دیگر همه از هم جدا می شویم. جنگ سنگین می شود... سید میرحسین شبستانی «متولد 1348» در عملیات کربلای 4 در منطقه عملیاتی جنوب جزیره ام الرصاص،بر اثر ترکش خمپاره به پیشانی، به فیض شهادت می رسد.
[ یکشنبه 91/7/9 ] [ 2:50 عصر ] [ دوستدار علمدار ]

همیشه فراموش میکردم که نذرش را ادا کنم، یا میگفتم خودت وقتی از منطقه برگشتی به حرم برو و پول را داخل ضریح بینداز. اما نمیدانم چه شد که آن روز اسکناسها را از دستش گرفتم و به او قول دادم که این کار را انجام دهم.
اسکناسها را میان مشت گرفته بودم و دست به سوی ضریح مبارک بالا بردم. زیر لب دعا کردم خداوند حاجت محمدم را بدهد و آن وقت پول را درون ضریح انداختم.
ناگهان فکری دلم را لرزاند! آخر محمد همیشه میگفت: «برایم دعا کن که شهید شوم.» و من هم همیشه دلم نمیآمد چنین دعایی را بر زبان بیاورم. پول را که داخل ضریح انداختم، با خود گفتم: «نکند حاجتش شهادت بوده و میخواسته تا من دعا کنم که به خواستهاش برسد؟».
یک هفته بعد، وقتی که خبر شهادتش را آوردند، یقین پیدا کردم هدف زیرکانه محمد از اینکه من پول را داخل ضریح بیندازم و دعا کنم که حاجتش برآورده شود، همان شهادت بوده!
راوی: سکینه عبداللهی، مادر شهید محمد مجاوری
رسول اکرم صلی الله علیه و آله فرمودند: امامان از نسل حسین هستند، هر که آنان را اطاعت کند پس به تحقیق اطاعت خدا را نموده است و هر کس از آنان نافرمانی نماید، نافرمانی خدا را نموده است. آنان دستگیره محکم و وسیله تقّرب به خداوند عزّوجلّ میباشند. «سفینةالبحار، ج10، ص 295»
شما را به امام رضا (ع) سپردم
یک شب که فردایش قرار بود به جبهه بازگردد، همه بچه ها را همراه من به حرم امامرضا(ع) برد. در راه بازگشت رو به بچه ها گفت: «از امامرضا(ع) خواستم وقتی که جبهه میرم، به بچههای من هم سری بزنند.»
گونه پسر کوچکمان را بوسید و ادامه داد: «به امام رضا(ع) گفتم که بیاید و از شما خبر بگیرد.» دستی بر سر پسر بزرگمان کشید و دوباره گفت: «اگه یه وقت کاری داشتین، برین حرم و کارتون رو به امام رضا(ع) بگین...» این حرف را که زد، دلم تهی شد. آن وقت رو به من ادامه داد: «همه شما رو به امام رضا(ع) سپردم»
از کلامش دانستم که دیگر بازگشتی برای عبدالحسین نیست!
معصومه سبکخیز، همسر سردار شهید برونسی
قالَ الإمام الجواد (علیه السلام): إنَّ بَیْنَ جَبَلَی طُوس قَبْضَهٌ قُبِضَتْ مِنَ الْجَنَّهِ، مَنْ دخلها کانَ آمِناً یَوْمَ الْقِیامَهِ مِنَ النّار.
«همانا بین دو سمت شهر طوس قطعهای میباشد که از بهشت گرفته شده است، هر که داخل آن شود و با معرفت زیارت کند، روز قیامت از آتش در امان خواهد بود.»«عیون اخبارالرّضا - علیه السلام - ج 2، ص 256، ح 6»
وصیت
وصیت کرده بود که بعد از شهادت، جنازهاش را برای طواف به حرم امام رضا(ع) ببریم و حدود نیم ساعت تابوتش را کنار ضریح مطهر بگذاریم.
در هنگام طواف، وقتی خواستیم به وصیت محمدعلی عمل کنیم، با مخالفت خدام مواجه شدیم که گفتند: «از نظر ما شهدا فرقی نمیکنند و به یک میزان طواف داده میشوند، حرم شلوغ است و پیکر شهیدتان باید همراه دیگر شهدا خارج شود.»
اما تا خواستند تابوت شهید را حرکت بدهند، با کمال تعجب دیدیم که مقداری خون تازه از زیر تابوت جاری شد! به دنبال تهیه پلاستیک رفتند تا از ریختن خون بر روی فرش ها جلوگیری کنند. تا پلاستیک تهیه شد، نیم ساعتی طول کشید و در این مدت جمعیت دور تابوت عزاداری میکردند و سینه میزدند. وقتی خواستند دور تابوت پلاستیک بپیچند، همهمان در کمال ناباوری متوجه شدیم که اثری از جای تراوش خون نیست! اشک در چشمان حضار حلقه بست و اینگونه به وصیت شهید عمل شد.
راوی: خواهر شهید محمدعلی نیکنامی باجگیران
[ یکشنبه 91/7/9 ] [ 2:20 عصر ] [ دوستدار علمدار ]

نامه خواندنی زیر که شهید عباس دوران آن را در مهرماه 59 یعنی در اولین روزهای حمله عراق به ایران به همسرش نوشته است، دارای نکات قابل تاملی است.
خاتون من، مهناز خانم گلم سلام
بگو که خوب هستی و از دوری من زیاد بهانه نمی گیری. برای من نبودن تو سخت است ولی چه می شه کرد جنگ جنگ است و زن و بچه هم نمی شناسد . نوشته بودی دلت می خواهد برگردی بوشهر.مهناز به جان تو کسی این جا نیست؛ همه زن و بچه های شان را فرستاده اند تهران و شیراز و اصفهان و …
علی هم (سرلشکر خلبان شهید علیرضا یاسینی) امروز و فرداست که پروانه خانم و بچه ها را بیاورد شیراز. دیشب یک سر رفتم آن جا. علیرضا برای ماموریت رفته بود همدان. از آنجا تلفن زد من تازه از ماموریت برگشته بودم می خواستم برای خودم چای بریزم که گفتند تلفن . علی گفت: مهرزاد مریضه، پروانه دست تنهاست. قول گرفت که سر بزنم. بهم گفت: «نری خونه بیفتی بعد بگی یادم رفت و از خستگی خوابم رفت…» می دانی این زن و شوهر چه لیلی و مجنونی هستند .
پروانه طفلک از قبل هم لاغرتر شده. مهرزاد کوچولو هم سرخک گرفته و پشت سرش هم اوریون. پروانه خانم معلوم بود یک دل سیر گریه کرده. به علی زنگ زدم و گفتم علی فکر کنم پروانه خانم مریضی مهرزاد را بهانه کرده و حسابی برات گریه کرده است. علی خندید و گفت: حسود چشم نداری توی این دنیا یکی لیلی من باشه؟
دلم اینجا گرفته عینکم رو زدم و همان طور با لباس پرواز و پوتین هایی که چند روز واکس نخورده نشستم تا آفتاب کم کم طلوع کنه یاد آن روزی افتادم که آورده بودمت اینجا، تو رستوران «متل ریسکِس» نمی دونم شاید سالگرد ازدواج یکی از بچه ها بود .
اگر پروانه خانم و بچه ها توی این یکی دو روز راهی شیراز شدند برایت پول می فرستم. خیلی فرصت کم می کنم به خونه سربزنم علی هم همین طور حتی فرصت دوش گرفتن رو هم ندارم. دوش که پیشکش، پوتین هایم را هم دو سه روز یک بار هم وقت نمی کنم از پایم خارج کنم . علی که اون همه خوش تیپ بود رفته موهایش رو از ته تراشیده من هم شده ام شبیه آن درویشی که هر وقت می رفتیم چهارراه زند آنجا نشسته بود .
بچه های گردان یک شب وقتی من و علی داشت کم کم خواب مون می برد دست و پای مان را گرفتند و انداختند توی حمام، آب را هم روی مان بازکردند. اولش کلی بد و بیراه حواله شان کردیم اما بعد فکر کردیم خدا پدر و مادرشان را بیامرزد چون پوتین های مان را که در آوردیم دیدیم لای انگشت های مان کپک زده است.
مهناز مواظب خودت باش. این حرف ها را نزدم که ناراحت بشی. بالاخره جنگ است و وضعیت مملکت غیر عادی. نمی شود توقع داشت چون یک سال است ازدواج کردیم و یا چون ما همدیگر را خیلی دوست داریم جنگ و مردم و کشور را رها کرد و آمد نشست توی خانه. از جیب این مردم برای درس خواندن امثال من خرج شده است. پیش از جنگ زندگی راحتی داشتیم و به قدر خودمان خوشی کردیم و خوشبخت بودیم. به قول بعضی از بچه های گردان خوب خوردیم و خوابیدیم. الان زمان جبران است اگر ما جلوی این پست فطرت ها نایستیم چه بر سر زن و بچه و خاک مان می آید . بگذریم…
از بابت شیراز خیالت راحت آن جا امن است کوه های بلند اطرافش را احاطه کرده و اجازه نمی دهد هواپیماهای دشمن خدای ناکرده آنجا را بزنند. درباره خودم هم شاید باورت نشه اما تا به حال هر ماموریتی انجام دادم سر زن و بچه های مردم بمب نریختم اگر کسی را هم دیدم دوری زدم تا وقتی آدمی نبوده ادامه دادم.
لابد خیلی تعجب کردی که توی همین مدت کوتاه چطور شوهر ساکت و کم حرفت به یک آدم پر حرف تبدیل شده خودم هم نمی دانم به همه سلام برسان به خانه ما زیاد سر بزن. مادرم تو را که می بیند انگار من را دیده. همه چیز زود درست می شود دوستت دارم خیلی زیاد .
مواظب خودت باش/همسرت عباس
در مهر ماه 1359
[ یکشنبه 91/7/9 ] [ 11:48 صبح ] [ دوستدار علمدار ]

شهید «احمد نیکجو» رزمنده خوش سیمای لشکر ویژه 25 کربلا بود که در بیست و سوم دی 1365 در عملیات کربلای 5 به شهادت رسید. او رساله امام را حفظ بود و برای بچهها تو سیدمحله قائمشهر کلاس احکام میگذاشت به طوری که بچهها تا وقتی او را میدیدند، میگفتند: آیتالله احمد نیکجو آمد.
*چرا شهید نمیشوم
پدر شهید میگوید: شب شهادت احمد، خواب دیدم در کربلا هستم، جمع زیادی را دیدم که کلاهخود بر سرشان هست و شال سبزی را هم به کمر بستهاند و همگی به من میگویند: احمد شهید شده!
احمد در عملیات ثامن الأئمه (شکست حصرآبادان) به همراه شهید بزرگوار محمدحسین باقرزاده شرکت کرده بود، در حین عملیات ترکشی به شکم احمد اصابت میکند و روده بزرگش پاره میشود. تا 6 ماه برای معالجه و درمان بستری بود. در طول این مدت همیشه میگفت: خدایا! چرا من دارم خوب میشوم؟ چرا من شهید نمیشوم؟
*اگر شهید شدم با لباس بسیجی دفنم کنید
محمود نیکجو (برادر شهید) میگوید: به عنوان سرباز در کردستان خدمت میکردم. روزی احمد پیشم آمد. آخرین باری بود که میدیدمش. حال و هوای دیگری داشت. وقتی میخواست به جنوب برگردد تا ترمینال بدرقهاش کردم، در حال رفتن به من گفت: داداش! مراقب زن و بچهام باش.
- این چه حرفیه؟ انشاءالله زودتر بر میگردی.
- من خواستهای از خدا داشتم و فکر میکنم مستجاب شده. اگه شهید شدم منو با لباس بسیجی دفنم کنید.
*احمد نذر امام هشتم بود
خواهر شهید نیز روایت کرد: احمد نذر امام هشتم، حضرت علی بن موسی الرضا(ع) بود. مادرم چهار پسر بدنیا آورد ولی هیچ کدام زنده نماندند تا اینکه دست به دامن امام هشتم شد و امام رضا(ع)، احمد را به ما هدیه کرد. این بار احمد ماندنی شد؛ احمد به قدری زیبا بود که مثال زدنی نبود، موهای طلایی داشت، واقعاً زیبا بود، مادرم میترسید بچه را بیرون بیاورد تا از چشم زخم در امان باشد. تا 7 سال مادرم به احترام امام رضا(ع) لباس مشکی به تن احمد میکرد و وقتی احمد را به سلمانی برای اصلاح میبرد، موهای زیبا و طلایی سرش را جمع میکرد. بعد از این هفت سال، موهایی را که جمع کرده بود، وزن کرد و مساوی با وزن موها، پول، وزن کرد و به مشهد برد و به پاس تشکر، به درون ضریح حضرت رضا انداخت.
من خواهر بزرگتر احمد بودم، خیلی به او علاقه داشتم و به من نزدیک بود. اگر روزی نمیدیدمش، دیوانه میشدم. شب آخری که داشت به جبهه میرفت، گفت: آبجی! من دارم میرم. با او روبوسی کردم و گفتم:
احمدجان! خدا تازه 2ماهه که بهت بچه داده، کجا میخواهی بروی؟! بچه پدر میخواد؛ بچه خیلی عزیزه؛ تو چطور میخوای از این بچه دل بکنی؟! صبر کن محمدرضا بزرگتر بشه، بعد برو جبهه.
- نه! اگه رضا بزرگتر بشه، به من پایبند میشه و دیگه من تمیتوانم رضا را ول کنم. الآن که رضا منو نمیشناسه، باید برم.
خواهر کوچکترم هم نشست جلوی احمد و شروع کرد به شانه کردن محاسن طلایی و زیبای احمد و هِی به احمد میگفت: داداش! تو رو خدا نرو!
*انتظار نداشته باش در کنارت بمانم
همسر شهید میگوید: پدرم شهید شده بود، احمد آمد به خواستگاری من. شب خواستگاری به من گفت هدف من از ادواج اینست تا نصف دینم را کامل کنم، برای همین میخواهم ازدواج کنم وگرنه به عنوان یک همسر نباید چنین انتظاری داشته باشی که در کنار شما بمانم.
*بگذار ماه تا وسط آسمان بیاید
احمد برای به دنیا آمدن محمدرضا، مرخصی آمده بود، وقتی محمدرضا دوماهه شد تصمیم گرفت دوباره به جبهه برود. ساعت 12 شب بود، وضو گرفت و نماز خواند، کمی با محمدرضای دوماههاش بازی کرد و او را نوازش کرد. به همسرش گفت: من دارم میرم و دیگه بر نمیگردم، این دفعه دیگه شهید میشم، جان تو و جان محمدرضای دوماههام.
رفت ولی این آخرین دیدار با خانوادهاش نبود؛ بعد از نیم ساعت برگشت، دل کندن از این دو ماهه مانند خودش زیبا، سخت بود برایش؛ به همسرش گفت: میمانم تا ماه به وسط آسمان بیاید، بعد میروم.
نویسنده: سجاد پیروزپیمان
[ یکشنبه 91/7/9 ] [ 9:22 صبح ] [ دوستدار علمدار ]
مقام معظم رهبری ، حضرت آیت الله خامنه ای در آبان ماه سال 1385 ، طی سفری که به استان سمنان داشنند، در روز 18 آبان ماه ، ضمن دیدار با خانواده های شهدا و ایثارگران این استان، سخنانی ایراد نمودند. در بخشی از این سخنرانی، حضرت «آقا» یادی کردند از سه شهید و فرمودند:
«آن سه نوجوانى که از مهدى شهر با هم پیمان مى بندند که هر کدام شهید شدند، آن دو نفر دیگر را در روز قیامت پیش خداوند شفاعت کنند؛ سه تا نوجوان و هر سه شهید مى شوند؛ نام این ها را شماها مى دانید؛ داستان این ها را شماها مى دانید. این ها جزو ماجراهاى فراموش نشدنىِ تاریخ است. این ها چیزهایى نیست که از خاطره یک ملت برود ».
اسامی این سه شهید که از اهالی مهدی شهر(سنگسر) می باشند عبارت است از:علی سراج، مجتبی سعیدی و احمد مختاری
از این سه شهید، دستخطی به جا مانده است که متن آن به این قرار است:
تصویر متن پیمان نامه شهیدان سه گانه ی مهدی شهر
متن پیمان نامه:
«اینجانبان علی سراج، مجتبی سعیدی و احمد مختاری پیمان می بندیم بر این که هر کدام از ما 3 تن به درجه رفیع شهادت نائل آمد دو نفر دیگر را در روز قیامت شفاعت نموده و در محضر خداوند ازخدا بخواهد که ازگناهان دو تن دیگر بگذرد و در نزد خداوند دو تن دیگر را شفاعت نماید.
خدایا چنان کن سرانجام کار،
تو خشنود باشی و ما رستگار
علی سراج . مجتبی سعیدی. احمد مختاری»
1364/6/9
سلام بر آنان در روزی که زاده شدند
و در روزی که خلعت شهادت پوشیدند
و در روزی که دیگر بار زنده برانگیخته خواهند شد
[ چهارشنبه 91/7/5 ] [ 1:7 عصر ] [ دوستدار علمدار ]

شهید «عبدالحسین برونسی» یکی از رزمندگان دوران دفاع مقدس است که به دلیل شجاعت و خلوص نیت خاص خود زبانزد دیگران است. خاطره زیر از زبان معصومه سبکخیز همسر شهید برونسی روایت شده است.
صدای زنگ خانه بلند شد، چادرم را سر کشیدم و رفتم دم در. چشمم افتاد به دو، سه تا از بچههای سپاه. چند باری با عبدالحسین آمده بودند خانه. سلام کردند. گفتم: سلام، بفرمایین، امری بود؟
گفتند: ببخشین حاج خانم، لطفاً شناسنامة آقای برونسی رو بیارین. درخواست شان از یک طرف بیمقدمه بود و از یک طرف، مهم، با تعجب پرسیدم: برای چی؟ گفتند: انشاءالله قرار ایشون مشرف بشن مکه. گفتم: مکه؟!
یکی شان گفت: بله حاج خانم، آقای برونسی توی این عملیات شاهکار کردن و خیلی غنیمت گرفتن، برای همین هم از طرف شخص حضرت امام، میخوان بفرستنشون مکه، تشویقی. خوشحالیام را توی صدام ریختم و هیجانزده پرسیدم: خودشون خبر دارن؟ گفت: نه، ما میخوایم کارهاشون رو بکنیم که انشاءالله از تهران برن مکه.
زود رفتم تو و شناسنامهاش را آوردم. گرفتند، خداحافظی کردند و رفتند. دو روز بعد، شناسنامه را آوردند و گفتند: الحمدلله همة کارها جور شد. یکیشان بستهای داد بهام. پرسیدم: چیه؟ گفت: لباس احرام آقای برونسیه. قضیه ظاهراً جدی شده بود. گفتم: خوب ایشون که هنوز جبهه هستن!
گفت: وقتش بشه، خودشون میآن مشهد. وقتی رفتند، آمدم تو. نفسی تازه نکرده بودم، که باز زنگ زدند. با خودم گفتم: دیگه کیه؟! رفتم دم در. زن همسایه بود. گفت: زود بیا که تلفن داری. پرسیدم: کیه؟ گفت: آقای برونسی.
نفهمیدم چطور خودم را رساندم پای تلفن. گوشی را برداشتم. سلام کرده و نکرده، جریان را بهاش گفتم. با صدای بلند خندید. گفت: مکه کجا؟ ما کجا؟ فکر کردم دارد شوخی میکند. کمی بعد فهمیدم نه، واقعاً خبر ندارد. به خنده گفتم: شما کجای کار هستین؟ تا حتی لباس احرام هم براتون خریدن.
گفت: نه حاج خانم، ما مکهای نیستیم. بالاخره هم باور نکرد، شاید هم کرد، ولی خودش را، به قول خودش، لایق نمیدانست. دو روز مانده به حرکتش، آمد. روز بعد خداحافظی کرد و رفت تهران. از آنجا هم مشرف شد حج. قبل از رفتنش پرسیدم: کی برمیگردین؟
گفت: انشاءالله اگر به سلامتی برسم تهران، زنگ میزنم خونه همسایه و به تون میگم. دو، سه روز بعد، برادر خودش و برادر من آمدند خانه. گفتم: خوب وقتی آقای برونسی برگشتن، براشون دست و پایی بکنیم. برادرش خندید. گفت: من گوسفندش رو هم خریدم، تازه یک گوسفند هم دادش خودتون خریده.
خودم هم از همان روز دست به کار شدم. به قول معروف، دیگر سنگ تمام گذاشتیم. حتی بند و بساط بستن یک طاق نصرت را هم جور کردیم. گفتیم: وقتی از تهران زنگ زد، سریع سرکوچه میبندیمش. همه کارها روبراه شد. یک روز رفتم پیش مادرم که خانه اش نزدیک خودمان بود. گرم صحبت بودیم، یک دفعه یکی از همسایهها، در نزده، دو ید تو! نگاهش هیجانزده بود. پرسیدم: چه خبره؟!
گفت: بدو که آقای برونسی از مکه اومدن. حیرت زده گفتم: نه! از تعجب یکه ای خوردم. گفت: باور کن برگشته، الان تو خونه است. نفهمیدم چطور چادرم را سرم کردم. دمپاییها را پا کرده و نکرده، دویدم طرف خانه. تو که رفتم، دیدم بله، با دو تا حاجی دیگر، کنار اتاق نشسته است. روی لبش لبخند بود.
مادرم هم رسید. بچهها و کمکم برادرش و بقیه هم آمدند. با همه رو بوسی کرد و احوالپرسی. خنده از لبش نمیرفت. با دلخوری بهاش گفتم: برای چی بیسر و صدا اومدین؟! بقیه هم انگار تازه فهمیدند چی شده. شروع کردند به اعتراض، گفت: اصلاً ناراحت نباشین، فردا صبح زود انشاءالله میخوام مشرف بشم حرم. وقتی برگشتم، هر کار دلتون خواست، بکنین.
دلخو رتر شدم. رو کردم به برادرم. با نارحتی گفتم: شما چرا همین جور وایستادی؟ پرسید: چه کار کنم آبجی؟ گفتم: اقلاً برین یکی از گوسفندها رو بیارین سر ببرین. به شوخی گفت: من الان اینجا خودم رو میکشم و گوسفند رو نه، حاج آقا خیلی ضد حال زد به ما. گفت: شما فردا صبح طاق ببندین، گوسفند بکشین، خلاصه هر کار که دارین، بکنین.
حرصم درآمده بود. گفتم: این کارتون خیلی اشتباه بود. مردم فکر میکنن ما چون نمیخواستیم خرج بدیم و از کسی پذیرایی کنیم، شما بیسر و صدا اومدین؛ گفت: شما ناراحت نباشین؛ انشاءالله فردا صبح همه چی درست میشه. صبح فردا، دم اذان آماده رفتن شد. گفت: اصلاً نمیخواد دستپاچه بشین، ما سه نفری مشرف میشیم حرم و تا ساعت ده نمیآیم. از خانه رفتند بیرون، دیگر خاطرجمع بودم ساعت ده میآیند،
بچهها هنوز از خواب بیدار نشده بودند، فکر آماده کردن صبحانه بودم، یکدفعه در زدند. رفتم دیدم هر سه تاشان برگشتند! با تعجب گفتم: شما که گفتین ساعت ده میآیین؟! چیزی نگفت. آن دو نفر رفتند توی خانه. من هم خواستم بروم، صدام زد. گفت: بیا اینجا کارت دارم. رفتم، نگاه کردم، گفت: شما که میخواین طاق ببندین، مگر فکر کردین که من رفتم اسم عوض کنم؟ چیزی نگفتم. دنبال حرفش را گرفت و گفت: حالا خدا خواسته مشرف شدم مکه و مدینه، نرفتم که اسم عوض کنم، رفتم زیارت، توفیقی بوده که نصیبم شده.
دقیق شد توی صورتم. گفت: خوب گوش بده ببین چی میخوام بگم؛ من یک بسیجیام، فرض کن که توی جبهه، چند نفری هم زیر دست من بودند، مثل همین شهید صداقت و شهدای دیگه؛ خودت رو بگذار جای همسر اونا که یک کسی با شرایطی که گفتم، رفته مکه و برگشته، حالا هم طاق بسته؛ شما از اونجا رد بشی، با خودت چی میگی؟ اون هم تازه با چند تا بچه کوچیک؟
باز چیزی نگفتم. پرسید: نمیگی شوهر ما رو کشتن، خودشون اومدن رفتن مکه، همین رو نمیگی؟ ساکت بودم، قسمم داد جوابش را بدهم، و راست هم بگویم. سرم را انداختم پایین. کمی فکر کردم. گفتم: شما درست میگی. انگار گرم شد، گفت: اگر یک قطره اشک از چشم یک یتیم بریزه، میدونی فردای قیامت، خدا با من چه کار میکنه زن؟! طاق بستن یعنی چی؟ مراسم استقبال چیه؟
وقتی دید قانع شدم، گفت: حالا هر کس میخواد بیاد خونه ما، قدمش روی چشم. ما خیلی هم خوب ازشون پذیرایی میکنیم. تا سه روز مهمانها همین طور میآمدند و میرفتند. ما هم پذیرایی میکردیم. بعد از سه روز، گوسفندها را هم کشتیم، خرج دادیم و همه را دعوت کردیم. توی این مدت، جالبتر از همه این بود که هر کس میآمد خانه مان، تازه میفهمید حاج آقا رفتهاند مدینه و مکه.
[ سه شنبه 91/7/4 ] [ 1:48 عصر ] [ دوستدار علمدار ]